eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت7🎬 _فقط شماره‌ی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار ن
✈️ 🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پاکت در آورد. گاز بزرگی به آن زد. سرمای دلچسبی به جانش نشست. _طعم بستنی‌هاشون هم شبیه خودشونه! ولی تو این گرما از هیچی بهتره! ته بستنی را در چند ثانیه در آورد. با انرژی از جا پرید و زمزمه کرد: _برم یه ماشین پیدا کنم. کربلا پیداشون می‌کنم. کف پایش درد گرفت. نگاهی به این‌سو و آن‌سو انداخت. دست در جیب جست‌وجو کرد. یک اسکناس صدتومانی یافت. _یعنی این پول من رو تا کجا می‌رسونه؟! با این پول حتی نمی‌تونم سوار خر بشم. ماشین پیش‌کش! پوفی کشید. لنگ‌لنگان به سمت لاین خودرو رفت؛ شاید وسیله جور شود. ساعتی طول کشید تا بالاخره ریشکای قرمز خالی از راه رسید. پشت آن، روی کاغذی نوشته بود "مجاناً، صلوات". بوقی زد. کمی جلوتر توقف کرد. چشمانش برق زد. سریع خودش را روی صندلی انداخت. راننده به سمتش چرخید و به رویش لبخند زد. _رقم العمود؟! داریوش سری تکان داد. با حرکت دست به مسیر اشاره کرد و نفس زنان گفت: _مستقیم. عمود مهم نیست! راننده موتور را روشن کرد و راه افتاد. داریوش به بیرون زل زد. زیرلب طوری که فقط خودش بشنود، با پوزخند گفت: _من صلوات نمی‌گم! _لا مسلم؟! دعا، دعا کن. سپس دست بر سینه گذاشت: _أنی دعا، أنت زوارالحسین و عباس! دین خودت دعا کن! داریوش بُهت زده از این که چطور راننده نجوایش را شنیده، نفس عمیقی کشید. پیشانی‌اش چین خورد. بی‌صدا لب زد: _دینم؟! دین من چیه؟! سرش را تکان داد. به مشایه زل زد. آهی کشید و سعی کرد به حرف مرد فکر نکند. حدود ده عمود گذشته بود که چشمش به امیرمحمد و آقای رستمی خورد. کنار موکبی ایستاده بودند و باهم صحبت می‌کردند. محکم کوبید روی شانه راننده. _آقا وایسا، نگهدار، وایسا! راننده ترمز زد. داریوش ممنونی پراند و با سرعت سمت موکب دوید. وقتی رسید، کسی را ندید. چندبار دور خودش چرخید. داد زد: _آرش...شایان! فریادش میان صدای زنگوله‌ی شتران و ناله‌ی زنان و مردان گم شد. به سمت صدا چرخید. دختران و زنان سبزپوشی با نقاب‌های سیاه سوار بر اُشتر، زیر تازیانه‌ی پیاده نظام سرخ‌پوش به او نزدیک می‌شدند. سری به علامت تاسف تکان داد. _بچه‌ها رو به چه روزی انداختن. این همه مظلوم نمایی رو کی باور می‌کنه؟! بر فرض حسینی وجود داشته! هزار و چهارصد سال پیش بوده و تموم شده رفته! یه عده سر قدرت دعوا کردن و یکی کشته شد. به ما چه؟! زن و بچه رو بکشونی جنگ که چی بشه؟! کاروان نمادین اسرا که گذشت، از موکبی به موکبی گشت و اثری از آقای رستمی و بقیه پیدا نکرد. کناری نشست. سیگاری دود کرد. بلند شد. دست به سر گرفت و به سمت کربلا به راه افتاد. امیدوار بود زودتر پیدایشان کند. از تنهایی خسته شده بود. در تمام عمر، تا این حد احساس سرگردانی نداشت. موهای آشفته و بهم چسبیده از عرق و گرما، روی پیشانی ریخته بود. با مردمانی که به سمت کربلا در حرکت بودند همراه شد. آفتاب ظهر تابستانی عراق، رمق از وجودش گرفته بود و نفس نفس می‌زد. پاها توان ایستادن نداشتند؛ اما تلاش می‌کرد هرطور که شده، خود را به دوستانش برساند. سرگیجه امان او را بریده بود. لحظه‌ای چشمانش تار شد و جایی را ندید. به سختی دست بر عمود گرفت و تکیه داد تا سکندری به زمین نخورد. باز غر زد: _اینم از صدقه سر توئه آقای رستمی. ببین ما رو به چه روزی انداختی؟! آخه پسر آبت نبود، نونت نبود، پیاده روی کردنت تو چله‌ی تابستون چی بود؟! دیوونه تو کجا، پیاده‌روی اربعین کجا؟! آخه به‌توچه که بلند شدی اومدی؟! مثلا که چی؟! چشمانش می‌سوخت و سرخ شده بود. مایع تلخی از گلو بالا و پایین می‌رفت و حلق تا معده‌ را می‌سوزاند. پاها را به زور روی خاک می‌کشید. هرچند ثانیه دست بر پیشانی و شقیقه‌ می‌کشید و عرق از صورت می‌گرفت. با خود گفت: _باید برم توی یکی از این چادرها. ولی نه! شاید جلوتر پیداشون کنم. پشت دست به لب‌ها فشرد و کمی خم شد. _خاک بر سرم! چرا قبل از اینکه قول بدم یه ذره فکر نکردم؟! همون روز که آقای رستمی زنگ زد، باید می‌گفتم می‌خوام با دوستام برم شمال. حماقت که شاخ و دم نداره! تیشرت سبز روشن، توی تنش پر رنگ می‌نمود. سعی کرد با تکان دادن تیشرت، باد خنک تولید کند؛ ولی بی فایده بود. چند قدم دیگر به سختی برداشت. خود را به صندلی خالیِ مقابل رساند و روی آن نشست. دختر بچه‌ای وسط راه ایستاده بود و چتر صورتی رنگی روی سرش سایه انداخته بود. کنار پایش یک کلمن نارنجی بود و توی دستش یک بسته دستمال کاغذی‌. هرکس از کنارش رد می‌شد، دستمالی برمی‌داشت. از خشم دست مشت کرد و نفس توی سینه‌ حبس نمود. دندان‌ها چفت هم شدند. دخترک، پنج ساله به نظر می‌رسید. نزدیک او شد و مقابلش زانو زد. لب به دندان گرفت و گفت: _عجب ننه بابای نفهمی‌! توی این گرما فرستادنت اینجا که تلف بشی...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت7🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردست‌ها. به نقطه‌ای نامعلوم
🔥 🎬 معلم‌ها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگ‌ورفته‌ی سرمه‌ای تنش کرده و پیشانی‌بند پشمی‌ای هم بسته بود که تا بالای ابروهایش آمده بود پایین. - به‌به چه به موقع! - نوش جونتون آقا. امانی معلم چهارم، چای را برداشت و گفت: «امروز چه روز ناراحتیه! نیست؟ صدام گرفت بس که داد زدم سر کلاس.» و پشت‌بندش چند سرفه کرد. - صدات تا تو کلاس ما هم میومد! چه خبر بود؟ بچه‌های من کُپ کرده بودن! یاوری این را گفت و پقی زد زیر خنده. - آخه یه مسئله رو باید با میخ و چکش فرو کنی تو مغزشون. همین‌جوری نمی‌فهمن. تو سَری می‌خوان تا درس بخونن! هادی آرام‌آرام چایش را می‌خورد. خیلی توی بحث معلم‌ها شرکت نمی‌کرد. منتظر بود تا مدیر بیاید. - ای بابا امانی جان! حق بده دیگه! خودمونم همین‌ بودیم خداییش..نبودیم؟ یاوری حرف معلم کلاس دوم را تأیید کرد. - اینا هم درس می‌خونن هم کار می‌کنن. باهاشون باید را بیای. با تو سری که حل نمیشه! - تحمل آدمم حدی داره. یاوری با خنده گفت: «شما حاج‌ابراهیم‌و می‌خوای! بفهمه اینو گفتی..» ته استکانش را سر کشید: «سریع حکم انتقالات‌و گرفته!» امانی خم شد. انگار که بترسد، آهسته گفت: «حاج‌ابراهیم یه سال با اینا سروکله بزنه می‌فهمه همه‌چی با اخلاق حل‌شدنی نیس. گاهی زور لازمه!» - ولی قبول کن اون تونسته افسار این مردم بی‌کله رو با همین اخلاق، خوب بکِشه. وگرنه سالی دو تا قتل رو شاخش بود...خودت که دیگه دستت تو کاره! - اون که بله! نمی‌دونم چطوری تونسته دووم بیاره که مردم به سرش قسم می‌خورن! در همین لحظه، مدیر وارد شد. همه‌ی معلم‌ها جلوی پایش بلند شدند. سریع پشت میزش جا گرفت. خوش‌وبشی با معلم‌ها کرد و رو کرد به ناظم. «زنگ‌و بزنید دیگه بچه‌ها برن سر کلاس.» وقتی همه‌ی معلم‌ها رفتند، هادی جلوی میزش ایستاد. «ببخشید!» مدیر سرش را بالا گرفت. - جانم! - من می‌خواستم یه جلسه‌ برای اولیا بذارم. اگه میشه وقتش رو بهم بگید تا به بچه‌ها اعلام کنم. مدیر انگشتهایش را درهم قلاب کرد. - اومم. ولی جلسه‌ی اولیا که من خودم گذاشتم. - می‌دونم. می‌خوام یکم باهاشون حرف بزنم...شما سالای قبل با دینی و قرآن این بچه‌ها مشکلی نداشتین؟ مدیر چند بار مژه زد و شانه‌ای بالا انداخت. - نه!..چه مشکلی! هادی پا‌به‌پا شد. - والا احساس می‌کنم نسبت به این دروس یکم زیادی بی‌خیالن..هم خودشون، هم پدر مادراشون. و ماجرای کلاس را تعریف کرد. مدیر لبخند کجی زد. - ای آقا!..اینا همشون صب تا شب دنبال کار و بدبختی خودشونن. شمام خیلی سخت نگیر.. نمره رو بهشون بده برن. وقتی تعجب هادی را دید، خودش را جمع‌وجور کرد. «من، با توجه به تجربه میگم. وگرنه باشه. یه روز تو هفته آینده، هماهنگ می‌کنم بگین بیان.» - ممنون. با اجازه. مدیر ابروهایش را بالا داد. تا حالا با درس دینی و قرآن هیچ سالی مشکل نداشت. این همه درس سخت! چرا یک دفعه دینی و قرآن؟! شانه‌اش را بالا انداخت. پوشه‌ی نارنجی را پیش کشید و شروع کرد به بررسی برگه‌ها. هادی تمام روز و تمام طول آن هفته به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند با اولیاء این بچه‌ها حرف بزند تا تشویق شوند همکاری کنند. یک شب با راضیه درموردش حرف زد. - راضیه! من می‌خوام برای پدر مادر بچه‌ها یه جلسه بذارم. به نظرت چطوری باهاشون حرف بزنم؟ راضیه که داشت سوراخ جوراب هادی را می‌دوخت، گفت: «خیلی ساده و راحت. خودمونی. انگار که داری با پدر مادر خودت حرف می‌زنی.» - آفرین! چه ایده‌ی خوبی! - واقعاً..به ذهن‌ خودت نرسیده بود؟! - چرا! ولی از دهن تو شنیدن یه لطف دیگه داره.. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه با مهربانی لبخند زد. - هادی اینا مردم ساده‌اییَن..اخلاقای خاص خودشونو دارن. باید یاد بگیریم چه‌جوری مث خودشون باهاشون حرف بزنیم. منظورم.. هادی پرید وسط حرفش. - چه‌خوب! آفرین! دیگه؟! - مسخره می‌کنی؟ - معلومه؟! - واقعاً که. تقصیر منه که اصلا حرف می‌زنم. سوزن را چنان با فشار توی جوراب بیچاره فرو کرد که دست خودش همراه تنِ جوراب به سوزش درآمد.‌ هادی کنارش نشست و دلجویانه گفت: «ناراحت نشو! خودمم به این نتیجه رسیدم. منتهی نمی‌دونم استقبال می‌کنن یا نه.» دست راضیه را گرفت و خون‌های بيرون‌زده را پاک کرد. - می‌خوام کنار کلاس قرآن..اگه بشه..یه کلاس احکامی، چیزی هم براشون بذارم. راضیه سوزش دستش یادش رفت. - خیلی خوبه که! من با طلعت خانوم حرف می‌زنم. اینا خیلی چیزا رو نمی‌دونن هادی! اصلاً کلاس آموزش احکام خانما با من. خودم با همسایه‌ها حرف می‌زنم. طلعت خانومم که کل روستا رو می‌شناسه. جوراب را کنار گذاشت. به چشم‌های مشتاق و منتظر هادی خیره شد. «نگران نباش! من‌کنارتم. خدام بزرگه...» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344