💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت8🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پ
#باند_پرواز✈️
#قسمت9🎬
دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لبهایش کشیده شد. دندانهای سفید و ریز او معلوم بود. چهرهی داریوش نیز به خنده باز شد و با محبت گفت:
_الان باید پیِ بازی باشی دختر، نه اینجا...!
از گنگی نگاه دخترک، فهمید چیزی از حرفهایش را متوجه نشده. سری از تاسف تکان داد. خواست از جا برخیزد که حرکت دخترک میخکوبش کرد. دستمالی برداشت و با مهربانی عرق پیشانی و صورت او را گرفت. این کار دخترک، آنقدر با محبت صورت گرفت که اشک از چشمان داریوش، چون مرواریدی غلتید و بر زمین افتاد. زیرلب زمزمه کرد:
_اگر امام حسینِ شما خواهرم رو شفا داده بود، الان همسن و سال تو بود!
اشکها باران شد و زانو و کف دست بر زمین گذاشت. دخترک با دستان کوچکش، اشک از صورت داریوش پاک کرد. در کلمن را باز کرد. دو لیوان آب از میان یخهای درون کلمن برداشت. دستهای داریوش را گرفت و آبها را توی دستان او گذاشت. دوباره لبخند زد. چالی بر گونههایش افتاد که به زیبایی او افزود. داریوش درپوش یکی از لیوانها را برداشت و سمت دهان دخترک گرفت؛ اما او با دو دست، لیوان را سمت لبهای ترک خورده داریوش هل داد.
داریوش یک نفس آب را نوشید. بیاختیار بر دستان دخترک بوسهای زد. برخاست و لیوان آب را مانند گوهری گرانبها، به سینه فشرد و به راه افتاد.
پاها بر زمین کشیده میشد. با هر زحمتی که بود، یک عمود دیگر به سوی کربلا طی کرد. رمق به تن نداشت. چشمانش سیاهی میرفت. به عمود تکیه داد. در همان لحظه، دستی روی شانهاش نشست.
_آقا، حالت خوب نیست؟! منزل، خواب، استراحت، حمام، موجود!
لحظهای حس کرد آقای رستمی دست بر شانهاش گذاشته. جرقهی امیدی که در دل روشن شده بود، خاموش شد و از پا افتاد. مرد با کمک کسی، داریوش را داخل موکب برد. تکیه به پشتی نشاند. با قاشق مقداری شربت در دهانش ریخت و از نوجوانی که همراهش بود، خواست بادش بزند. داریوش چشمها را نیمه باز کرد. مردی حدود چهل و پنج ساله، با دشداشهای مشکی که شال سبزی به کمر بسته بود، مقابلش نشسته بود. پسر نوجوان لاغر اندام آفتاب سوختهای، لیوانی آب به دهان او نزدیک کرد. مرد جوان گفت:
_بخور تا حالت بهتر بشه. در فکرم گرما زده شدی! عجیب ضعف کردی!
داریوش آب خورد و چشمهایش را دوباره بست و در خودش مچاله شد. پسر نوجوان با بادبزنی از جنس نخل خرما که با آب خیس کرده بود، باد میزد. مرد جوان با چفیه عرق از سر و صورت داریوش پاک کرد. حال داریوش کمی بهتر شد که مرد عرب گفت:
_من ابوعباس هستم. ماشین آمد تو را ببرم منزل. کمی دورتر، آنطرف، توی بادیه استراحت میکنی. حالت خوب میشود. میارمت اینجا.
لحظهای ترس وجودش را گرفت. با خود گفت نکند داعشی باشد و بخواهد مرا بدزدد. خواست از رفتن امتناع کند؛ اما حالش بدتر از آن بود که بتواند مقاومت کند. در چهرهی مرد عرب خیره شد و جز محبت چیزی ندید. ابوعباس چند تکه میوه به او خوراند. دوباره جرعهای از شربت آب لیمو در دهانش ریخت.
ماشین رسید. تا حدودی حالش بهتر شده بود. ابوعباس زیر بغلش را گرفت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود. لندکروزی مشکی کولرش روشن بود. بسیار خنک و شیک و مرتب. یاد ماشین خودش افتاد. باز در دل غرید:
_اگر به این سفر کذایی نیومده بودم، الان با ماشین خودم جادهی شمال بودم؛ نه دهات عراق!
نگاهش به آویز دور آینه افتاد. عکس دختر بچهای با لبخندی زیبا، با عبور از جادهی سنگلاخی منتهی به روستا، در هوا تاب میخورد و حس آرامش به وجود او تزریق میکرد. سرش را به صندلیهای چرمی مشکی تکیه داد و چشمها را بست.
_آقا! رسیدیم منزل.
داریوش با صدای آرام ابوعباس چشم باز کرد. دری بزرگ به رنگ سفید و طلایی، مقابل او نیمه باز بود. به کمک ابوعباس پیاده شد. قدم به حیاط گذاشتند. نزدیک ورودی حیاط، سه سرویس کامل حمام و دستشویی قرار داشت. دوتای دیگر آنطرف حیاط ساخته شده بود. چند نخل خرما و چند نخل زینتی، وسط حیاط میان باغچه قد علم کرده بود. دور تا دور باغچه، دیوار کوتاهی به ارتفاع نیم متر قرار داشت. روی دیوار سنگکاری شده بود.
به ابوعباس گفت میخواهد آبی به سر و صورت بزند. وارد دستشویی شد و چهرهاش را در آینه دید. زخمهای صورتش خوب شده؛ ولی خطی سرخ زیر چشم راستش مانده بود. ریش سیاه و نرم و نامرتب، صورتش را پوشانده بود. روی بینیاش را آفتاب سوزانده بود و از سفیدی پوستش خبری نبود. موهایش آشفته و پریشان، روی پیشانی ریخته بود. در تمام عمر موها را اینطور ژولیده ندیده بود. همیشه شانه کرده و مرتب و روغن زده بود!
پوفی کشید. تصمیم گرفت دوش بگیرد و دستی به سر و صورت بکشد. از سرویس بیرون آمد. به ابوعباس اطلاع داد دوش میگیرد تا معطل او نماند. وارد حمام که شد، چشمش به بستهی ژیلت و تیغ کنار آینهی حمام افتاد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030612
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت8🎬 معلمها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگورفتهی سرمهای
#نُحاس🔥
#قسمت9🎬
هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا میشد و هم باید طوری حرف میزد که تأثیرش را روی آنها میگذاشت. حتی با معلمهای دیگر هم مشورت کرده بود.
روز چهارشنبه بود. مدیر زنگ آخر را برای کلاس ششم تعطیل کرد. از پنجرهی دفتر میشد در مدرسه را دید. هادی ایستاده بود و چشم به آن دوخته بود. هر از گاهی ساعتش را نگاه میکرد.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود. نگاههای مدیر رفته بود روی مخش. انگار داشت میگفت: «دیدی گفتم!..بخور حالا! اینقد وایسا تا علف زیر پات سبز بشه!»
نتوانست تحمل کند. با اجازهای گفت که برود، اما صدای مدیر متوقفش کرد.
- هنوز وقت هست. پیش میاد دیگه..شمام زیاد سخت نگیر.
هادی فقط سرش را تکان داد. یک موقعیتی ایجاد شده بود که هر حرکت یا حرف مدیر را نیش و کنایه به خودش میدانست. دلش میخواست او را خفه کند. بدون هیچ حرفی رفت تو کلاس. آنجا حداقل خودش تنها بود. کتاب قرآن را باز کرد و با ناامیدی ورق زد. کل حرفهایی که میخواست بزند یادش رفته بود. ده دقیقه شد نیم ساعت و بعد یک ساعت. دیگر حتی به دفتر هم نرفت.
زنگ آخر زده شد. هیچکس نیامد. حتی یک نفر!
بعد از آن روز، دو بار دیگر هم جلسه گذاشت و هر بار نهایتش یکی دو نفر میآمدند و هادی ناامیدتر از گذشته میشد و به خوشخیالی خودش میخندید. به اینکه حتی میخواست کلاس قرآن هم بگذارد!
در را که باز کرد، یک لحظه از دیدن حاجابراهیم جا خورد. پیراهن سفید یقه دیپلماتش با آن کت و شلوار طوسی پررنگ، به تنش نشسته بود. او را تا حالا با این شمایل ندیده بود. اکثر اوقات همان عبای قهوهای رنگ روی دوشش بود و کلاه کوتاه سفیدرنگی که فقط کف سرش را میپوشاند. سعی کرد تعجبش را پنهان کند؛ اما انگار موفق نبود.
- این حاجیه ما، باکمالاتن و تحصیلکرده آقای مسلمان. تعجبی نداره شما با این تیپ ببینیدش.
مدیر این را گفت و با خندهی پهنی که کرد، کل دندانها و لثهاش را به نمایش گذاشت. حاجابراهیم مثل همیشه با خوشرویی، تحویلش گرفت.
- مشتاق دیدار! آقای مسلمان!
هادی یادش رفت برای چه به دفتر آمده بود. دستانش را که از اسارت انگشتهای گوشتالوی حاجابراهیم بیرون کشید؛ گفت: «مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.»
حاجابراهیم به لبخندی اکتفا کرد.
- نه آقا. بفرمایید. من دیگه داشتم میرفتم.
این را گفت و رو کرد به مدیر.
- پس دیگه هماهنگیش با شما. من رو هم در جریان بذارید.
مدیر از پشت میزش بیرون آمد تا حاجابراهیم را بدرقه کند. هادی داشت فکر میکرد برای چه آمده که مدیر صدایش کرد.
- راستی آقای مسلمان!
هادی دم در رفت.
مدیر لبخندزنان گفت: «در مورد اون جلساتی که برگزار نشد. من با حاجآقا صحبت کردم.»
هادی منتظر بود تا بقیه حرفهایش را بشنود.
مدیر با شوق حاجابراهیم را نگاه کرد.
- البته حاجآقا خیلی متأسف شدن ولی خب..
حاجابراهیم رشتهی کلام مدیر را قطع کرد.
- البته آقای بهمنی بنده رو در جریان گذاشتن..این خیلی خوبه که شما دغدغهی دین و اعتقاد این بچهها رو دارید..اینکه اولیا استقبال نمیکنن از این موضوع یه بحثه که خب باید مفصل در موردش صحبت کنیم؛ اما اینکه شما توقع زیادی از اینها داشته باشین یه بحث دیگهاس..حالا من سعی میکنم خودم اینو حتماً پیگیری کنم..شما نگران نباشید.
مدیر که چشم دوخته بود به دهان حاجابراهیم؛ گفت: «من با حاجآقا صحبت کردم پادرمیونی کنن، اولیا بیشتر به مسائل درسی بچهها رسیدگی کنن..وقتی حاجآقا امر کنن بهتون قول میدم همشون زودتر از ساعت مقرر پشت این در حاضری بزنن.»
حاجابراهیم متواضعانه لبخند زد: «نه! اینطورام نیست.»
مدیر خندهی صداداری کرد.
-شکست نفسیه حاجآقا..چیزی که عیان است..
حاجابراهیم دستش را برای خداحافظی دراز کرد. هادی کلامی حرف نزد. خاری میان قلبش خلید که نوک تیزش چنان فرورفت که تا ریزترین سلولهای بدنش هم لرزید. فکر کرد: «یعنی این مردم برای حرف معلم بچهشون هیچ ارزشی قائل نیستن؟! معلمهای دیگه هم تقریباً همین وضعو دارن..چرا؟!»
حاجابراهیم رفت. چرا احساس میکرد غرورش جریحهدار شده؟! چرا این اندازه از ملاقات حاجابراهیم ناراضی بود؟!
لبهایش را روی هم فشرد.
- چرا حرفهامو نزدم؟!..چِم شده؟! الان وقت لالمونی گرفتن بود؟!..
نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه یادش بیاید چهکار داشت، رفت تا کلاسش را تمام کند...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030903
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش میکشم، لای پوشهی کنار دستش را باز میکند و تصاویر خانه را
#بازمانده☠
#قسمت9🎬
مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من میاندازد و بعد رو به بازپرس میگوید:
-قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده و هویتش باطل شده. برای همین نتونستیم پیداش کنیم.
دستم را روی میز فشار میدهم تا مانع افتادنم شود.
بازپرس که چهرهی نگرانم را میبیند از مأمور میپرسد:
-علت فوتش چی بوده؟
مأمور موس را روی میز تکان میدهد و بعد از چند کلیک میگوید:
-اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته.
-گواهی فوت رو کی صادر کرده؟
-دکتر محمدرضا سلیمانی.
-خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار.
-حالا تکلیف من چی میشه؟
بازپرس سرش را به سمتم میچرخاند و با صدای آرامی میگوید:
-فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید.
بعد با دست به سمت در اشاره میکند و رو به مأمور زن میکند:
_برش گردونید بازداشتگاه.
***
سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه میدهم و پاهایم را در آغوش میگیرم.
هنوز خبری نشده بود.
امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد.
بیشتر از نبود نسیم از این واهمه داشتم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم.
مدام حس مزخرفی زیر پوستم میخزید و مرا به این فکر وامیداشت که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس میکشید؟
نکند من با ترس بیجای خود او را کشته باشم؟!
با این فکر پلکهایم را محکم میبندم.
چطور ممکن است به یکباره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟
چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟
چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟
اصلا مگر من چندسال عمر کردهام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟
چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام میغلطند و روی گونهام فرود میآیند.
یک لحظه دلم برای مادرم پر میکشد.
اگر اینجا بود محکم بغلم میکرد و دستهایش را دور تنم حلقه میکرد.
سرم را روی زانوهایم میگذارم و بغضم را بیصدا میشکنم!
بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر میزند.
-رها افشار بیا بیرون!
بدون فکر سیخ میایستم و رو به نگهبان میکنم:
-بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم!
با حرفی که میزند همان لبخند نیمه جانی که لبهایم را کش آورده بود، محو میشود.
-بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی.
دستمهایم را مشت میکنم و یک قدم به عقب میروم.
تنم که به دیوار میخورد، زانویم خم میشود و ناچارم میکند تا آهسته روی زمین بنشینم.
با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار میزنم:
-ز...زندان؟ یعنی چی؟
-تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بیگناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی.
بدون حرف به سمتم میآید و کنارم زانو میزند.
-دستت و بیار جلو.
صدای قفل دستبند که به گوشم میخورد، دلم میلرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است.
مأمور بلندم میکند و مرا پشت سر خود میکشد.
شلوغی سالن باعث میشود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم.
شرم داشتم! از نگاههای معناداری که یک به یک آزارم میدادند.
نگاههایی که مرا به چشم یک مجرم میدیدند!
-صبر کنید صبر کنید!
با شنیدن صدای آشنایی بیاراده سرم بالا میآید.
-رها مامان!
با دیدنش، بی توجه به اطرافم میخواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را میکشد و مرا نگه میدارد.
سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم میشود. مادرم میخواهد نزدیک شود که سرباز با دستهایش مانع میشود.
رو به مادرم میگوید:
-خانم بفرمایید کنار!
مادرم بیتوجه به سرباز و با گریه میگوید:
_برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان.
سرباز اینبار تن صدایش را بالا میبرد:
-خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره!
انگار این چند روز برایش سالها گذشته بود که آستین های سرباز را میکشد و تلاش میکند که دستش را کنار بزند.
_رها خیلی زود میارمت بیروننن.
آهسته دستم را میکشم و پشت مانتو پنهان میکنم.
از این دستبند که شدهاست تکهای از گوشت و پوستم، خجالت میکشم.
حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه میکردند.
سرباز دستش را محکم حرکت میدهد. مادرم تلو تلو میخورد و چند قدم عقبتر میرود.
دیگر طاقتم طاق میشود که از پشت، سرباز را هل میدهم.
_خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش میکنم!
با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند میشود، سرم به عقب میچرخد.
یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل میشود.
لبخندی میزند و نگاهش را از چشمانم میگیرد.
به سمت مامور میرود و آهسته به او چیزی میگوید.
مامور که کنار میرود سریع به سمتم میدود و بغلم میکند.
لبهای خشکم را تکان میدهم و آهسته صدایش میکنم...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14031008
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت8🎬 میایستم و با ترس نگاهی به پشت سر و در سرویس حمام میاندازم، مادر میگوید: - صدا
#انفرادی⛓
#قسمت9🎬
دیشب بدترین شب زندگیم بود. باور نمیکردم دنیایی که روزی من دنیایش بودم و جهانی را با من عوض نمیکرد، آن طور زیر سوالم ببرد. از دیشب چیزی میان سینهام دارد میسوزد و درد میکند.
شب قبل حالی را تجربه کردم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم، حتی وقتی حکمم آمد و برای اولین بار پایم به زندان رسید.
از اتاقم بیرون میروم. جز من و مادر کسی نیست و هنوز نسترن خانم نیامده. مادر توی پذیرایی تلویزیون میبیند. تسبیح دست ساز پدر هم میان انگشتانش است.
کنار پایش مینشینم و سرم را روی زانویش میگذارم. دستش میان موهایم میلغزد:
- دیشب خیلی اذیت شدی؟ دنیا فقط...
حرفش را قطع میکنم.
- میشه دربارهاش صحبت نکنیم؟
سکوت میکند و نوازشش را ادامه میدهد. درد گلویم بیشتر میشود. دستم را دور پایش حلقه میکنم:
- چه خوبه دارمت مامان...
چند لحظه به سکوت میگذرد و من چقدر دلم میخواهد عقده وا کنم و توی دامان مادر بگریم. مشکل این است نمیخواهم آزارش دهم.
- مامان!
- جانم؟
حرفم را کمی مزه مزه میکنم. شاید پررویی باشد از او درخواست کردن.
- میشه شما از بهرام بخواید، اجازه بده من برم پیشش کار کنم؟ شما بگید قبول میکنه. حس میکنم عمرم داره هدر میره با بیکاری. اصلا اگه بگه بیا فقط برای نظافت و رسیدگی به نیاز کارگرها هم مشکل ندارم.
دستی به گونهام میکشد و میگوید:
- میگم بهش.
از جا میپرم.
- الان زنگ میزنی؟
میخندد. پلک میزند و آرام میگوید:
- مثل بچگیات شر و عجولی. پاشو..گوشی رو بیار... زنگ میزنم بهش.
- قربونت برم مامان. اگه نه آورد، بگید سفارش منو به یکی از دوستاش کنه حداقل خب؟
سر تکان میدهد. تلفن را برایش میآورم و شماره بهرام را میگیرم. روی بلندگو میگذارم تا خودم بشنوم.
- بله.
مادر با او حال و احوال میکند و از حال همسرش خبر میگیرد؛ اما من نمیشنوم و فقط چشم به دهان مادر دارم تا حرف اصلی را بزند و بالاخره:
- بهرام جان، دیشب داداشت خواست بیاد پیشت کار کنه، خودت که از کارش مطمئنی که چقدر خوبه... ولی بهش گفتی نه، میگم حالا..ن.. نمیشه بذاری بیاد؟ حداقل سرش گرم بشه، برگرده به زندگی..
بهرام مکث میکند. فقط صدای نفسهایش میآید. جوری به تلفن زل زدم که انگار دهان اوست و الان است که جواب مثبت از آن بیرون بیاید.
- نه مامان... خودت که میدونی من با چه سختی تونستم اعتماد مردم رو جلب کنم و بگم راه من از داداشم جداست. حالا بیارمش تو کارگاه خودم؟ همینطوری در و همسایه از وقتی فهمیدن آزاد شده رفتارشون فرق کرده. دیگه اگه بیارمش که..
مادر لب میگزد و سر تکان میدهد.
- نمیشه.. یه کاریش کنی؟..ببرش تو.. پستویی جایی ک..که کسی نبیندش، ولی ببرش، داداشته آخه پسرم..
- نه مامان. حداقل فعلا نه!
مادر نفس عمیقی میگیرد و میگوید:
- حداقل به یکی از رفیقات سفارشش رو کن.
صدای بهرام کلافه میشود.
- ای بابا مادر، من هی میگم نره، شما میگی بدوش؟ میگم پیش من نیاد، میگی ببرش پیش دوستات؟ مامان ما از سینا راهمون جدا کردیم، به قولی اعلام برائت کردیم. هی اصرار نکن قربونت برم.. بذار آرامش داشته باشیم..
مادر لب میگزد و هین میکشد:
- خدا مرگم بده م..مادر..این..حرفا چیه؟ اعلام برائت کدومه؟!.. پناه.. بر خدا! مگه قتل کرده یا مرتد شده؟
روی زمین مینشینم دیگر فایده ندارد و مادر هرچه بگوید او قبول نمیکند. تلفن را قطع میکند. آهسته میگوید:
- بعداً ..دوباره.. باهاش حرف میزنم. هم آخر ساله، هم آخر ماه، حتماً.. اعصابش از جای دیگه خورده..
صدای نسترن خانم میآید که سلام میکند. مادر جوابش را میدهد و اما من به کس دیگری فکر میکنم. مادر دوباره با دلجویی میگوید:
- ب..باشه مامان؟ دوباره حرف میزنم باهاش.
با خوشحالی از جا میپرم و میگویم:
- نمیخواد مامان، میرم پیش امیر.
تندتند لباس میپوشم.
- نسترن خانمم اومدن، من میرم. امیر حتماً یه کاری برام میکنه. من مطمئنم.
صورت مادر را میبوسم و به سمت در سالن میدوم. امیر رفیق روزهای سختم. حتماً کاری برایم میکند...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14040121
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت8🎬 به حسینیه رفتیم. سردار افضلی نشست روی یک صندلی و بعد از به نام خدا و صلوا
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت9🎬
بعد از چند ثانیه سکوت، گفتم:
"یکی از اصول مباحثه کردن اینه که طبق مبانی فکری طرف مقابل پیش بریم. طرف مقابل ما براندازه و یقینا یا طرفدار پهلویه، یا اینکه مشکلی باهاش نداره... ما میایم فرض میگیریم اگه الان جای جمهوری اسلامی، سلطنت پهلوی روی کار بود چیکار میکرد؟! همین کاری که در زمان خودش کرد! برای تامین منافع ملی و امنیت دریای عمان، با کشور عمان برای سرکوب انقلاب ظفار همکاری کرد! اصلا خود محمدرضا میگه که "دفاع را باید از لانه دشمن آغاز کرد! پس مشخصه که اگه حکومت مورد نظر براندازا حاکم باشه، نه به خاطر اسلام و تشیع و لا اله الا الله و جبهه مقاومت، بلکه واسه اینکه منافعش تامین بشه یا خطری مثل اسرائیل امور کشورش رو تهدید نکنه، همین کاری رو میکنه که جمهوری اسلامی میکنه! تازه شاید با شرایط خاص خودش! در واقع حرف من اینه: باید برای مباحثه با این قشر از حقایق و وقایعی گفت که اتفاقا قبول نداره! باید پیشفرضهای ذهنیشون رو نابود کرد! الان هیچ کدوم از اینا فکرشم نمیکنن محمدرضا جونشون اگه بود به کار جمهوری اسلامی آفرین میگفت! ولی ما این کارو میکنیم!
و ثالثا! گفتم که باید به جنگ پیشفرضهای اشتباه متوهمانه مخاطب رفت... یکی از این پیشفرضهای مخاطب براندازِ ما، اینه که بین دویست تا کشور تو دنیا فقططط جمهوری اسلامیه که مرض داره و میخواد به جبهه مقاومت کمک کنه! اگه اینطور باشه این همه تظاهرات و راهپیمایی توی کشورهای آمریکایی و اروپایی واسه چیه؟! بسیج نیویورک و لندن که آقا میگه چیه؟! اینا که دیگه فوتوشاپ نیست! قبل از اینکه ساکمو ببندم واسه این اردو یه کلیپ دیدم، یه چالش بود و از مردم میپرسیدن که مثلا کدوم کشور بیشترین کمک مالی رو با پولِ دلار به جبهه مقاومت میکنن! از ده نفر، ده نفر با قاطعیت گفتن ایران! حالا پاسخ درست رو که نشون دادن اون ده نفر باورشون نمیشد این موضوع رو! اولین کشور قطر بود، بعدش آلمان و آمریکا و امارات تا رتبههای چهارم و بقیهشو یادم نیست! اما یادمه تا رتبه دهم ایران نبود توی لیست! یعنی جمهوری اسلامی حتی بین ده تا کشوری که بیشترین کمک رو به مقاومت میکنن نیست! اما آلمان و آمریکا که مثلاً الگوی ایناست توی لیسته! یعنی اگه اینا واقعا غربگرا بودن و الگوشون تو تکتک محاسباتشون مردم لاکچری اروپا بود الان باید زودتر از سپاهیا پا میشدن میرفتن لبنان و فلسطین! نمیدونم این آمار و ارقام چقدر درسته اما حقیقت چیزی جز این نیست که جمهوری اسلامی تنها حامی جبهه مقاومت نیست. بله، ما با پشتوانه مسلمون بودن و شیعه بودن و همسایه بودن از لبنان و فلسطین حمایت میکنیم، اما یه نگاه ایدئولوژیک دیگه هست به اسم انسانیت! به نظرم دنیا بیشتر با این نگاه پشت مقاومته."
***
یکی دو ساعتی، بحثمان تنها جهاد تبیین بود و بس؛ گفتیم و شنیدیم و فهمیدیم و فهماندیم. فهمیدیم اگر جهاد تبیین نباشد اخبار این جزیره به بیرون نمیرسد؛ هیچکس هیچوقت هیچکجا نمیفهمید سینه سپر کردن جلوی ناوهای آمریکا یعنی چه؛ هیچکس نمیفهمد دوام آوردن توی هوای شرجی جنوب و دمای هشتاد درجه و رطوبت نود و هشت درجه پیرِ آدم را چطور در میآورد؛ هیچ کس خبرِ پنج شش ماه و گاها ده ماه زن و بچه و خانواده ندیدن به گوشش نمیرسد.
به محل اسکان برگشتیم و باز به خط شدیم؛ از سراشیبی خاکی پایین رفتیم و به جادهی تازه آسفالت که تا انتهای افق دیدمان امتداد داشت رسیدیم.
سمت سولهها رفتیم؛ سردار محمدی فرمان ایست داد و تمام خط به موازات دیوار بزرگ سولهای ایستاد.
آرام از نصر الله پرسیدم: "کجاییم سید؟!"
نگاهم نکرد؛ صدایش را صاف کرد و با صدایی که در صحن سوله پیچید گفت:
"انبار مهمات جنگی."
#مهدینار✍
#پایان_قسمت9✅
📆 #14040414
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344