eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت88🎬 _نگهبانانمون نقش هویج رو دارن و راه به راه داره باغمون رو دزد می‌زنه! سر همین، ک
🎊 🎬 خانوم پرستار ادامه داد: _و اینکه تا حالشون کامل خوب بشه، یه دو سه روزی رو مهمون ما هستن! _پرستار از دوقلوها چه خبر؟! اونا رو نمیارید ببینیم؟! اصلاً پسرن یا دختر؟! این را مهدیه با شوق و ذوق پرسید که خانوم پرستار جواب داد: _چرا؛ ولی بعد اینکه لباساشون رو بپوشونیم و ضبط و ربطشون کنیم! سپس ساک صورتی رنگ را از دست بانو نسل خاتم گرفت و گفت: _تبریک میگم به همتون. خدا دوتا دختر ناز و خوشگل بهتون داده! سپس با لبخند از بخش خارج شد که اعضای خوشحال، سعی می‌کردند برای این دوقلوهای دختر اسم انتخاب کنند. راضیه و مرضیه، حدیثه و محدثه، حمیده و سعیده، طیبه و طاهره، هانیه و ریحانه، کبری و صغری، طهورا و صفورا، اسما و سلما، مینا و بیتا، زیبا و ریما، مهین و شهین، مَهسا و دِلسا، لاله و لادن، سمیرا و سمانه، سمیه و سلیمه و خدیجه و خیرالنساء، از جمله پیشنهادهایی بود که اعضا برای دختران تازه متولد شده‌ی بانو شبنم می‌دادند. پس از رفتن خانوم پرستار، دوباره اعضا متفرق شدند. چند نفر جلوی شیشه‌ی بخش، منتظر به هوش آمدن بانو شبنم ماندند. چند نفر رفتند و روی صندلی نشستند و چند نفر هم هی طول و عرض سالن را متر می‌کردند و منتظر دوقلوها بودند. در این میان، هرجا که یاد می‌رفت، خاطره هم دنبالش می‌رفت و سعی می‌کرد خواهر بودنش را برای او اثبات کند. _داداشی واقعاً من رو یادت نمیاد؟! آبجی یکی دونت رو که توی کل دنیا، فقط یه داداش داره رو یادت نمیاد؟! یاد واکنشی نشان نداد که خاطره با صدایی لرزان ادامه داد: _یادت نیست که از بچگی باهم بزرگ شدیم و قد کشیدیم؟! یادت نیست که خودت توی کوچه‌ها بازی می‌کردی، ولی‌ نوبت من که می‌شد، رگ غیرتت باد می‌کرد و نمی‌ذاشتی توی کوچه‌ها بازی کنم؟! یادت نیست که دوتایی باهم کمک خونواده می‌کردیم؟! تو می‌رفتی خریدای بیرون رو انجام می‌دادی و منم توی خونه ظرف می‌شستم و جارو می‌کردم؟! یادت نیست به خاطر تصادف پدر و مادرمون و زمین‌گیر شدنشون، تو نون‌آور خونه شدی و از بچگی کار کردی و منم کل کارای خونه و ضبط و رفع پدر و مادرمون افتاد روی دوشم؟! جوری که دیگه هرگز طعم بچگی رو نچشیدم و توی همون بچگی، یهویی بزرگ شدم؟! واقعاً یادت نیست؟! سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد که یاد پوزخندی زد. _خانوم محترم، اولاً این قصه‌ها رو واسه من تعریف نکن؛ چون اصلاً حوصله ندارم. ثانیاً اگه واقعاً زندگی کوزت‌واری داشتی، جای این حرفا توی برنامه‌ی ماه عسله، نه اینجا. پس بی‌خود خودت رو خسته نکن! سپس از جایش بلند شد و به جای دیگر سالن رفت که خاطره هم دنبالش به راه افتاد و جلوی او را گرفت. سپس اشکش را پاک کرد و خواست دست برادرش را بگیرد که یاد دستش را عقب برد و با نیمچه عصبانیت گفت: _دیگه داری دستت رو بیش از حد گلیمت دراز می‌کنی خانوم به ظاهر محترم. البته با این کارِت فهمیدم قصد و نیتت چیه! خاطره مات و مبهوت، به حرف‌های یاد خیره شده بود. _ببین اولاً من هم زن دارم، هم دو روز دیگه بچم به دنیا میاد. پس بی‌خود خودت رو بهم نچسبون که خیانت توی کار من نیست. ثانیاً اگه هم زن و بچه نداشتم، به هیچ وجه به دختر آویزونی چون تو جواب مثبت نمی‌دادم. ثالثاً اگه هم جوابم مثبت بود، این مدل آشنایی رو اصلاً نمی‌پسندیدم. چون اگه واقعاً خاطرخواه و عاشق من بودید و منم جوابم منفی نبود، می‌تونستم معرفیتون کنم به یکی از این آبجیا که الان جلوی شیشه‌ی بخش منتظرن و اونا واسطه بشن. چون به هیچ وجه آشنایی رودرو و بی‌قید و شرط رو صلاح نمی‌بینم! زبان خاطره از این همه چرت و پرت گویی برادرش بند آمده بود که پرستار دوقلوها را آورد و همگی به سمتش هجوم بردند. یاد نیز بلافاصله به جمع آن‌ها پیوست؛ اما خاطره که توان حرکت نداشت، با چشمانی اشک‌بار به سمت صندلی رفت و روی آن نشست و صورت خیسش را پشت دستانش پنهان کرد. همگی مشغول بازی کردن و اینکه دوقلوها بیشتر شبیه چه کسی است بودند که افراسیاب چشمش به خاطره افتاد که غمگین روی صندلی نشسته. به همین خاطر از جمع جدا شد و به سمت او رفت و کنارش نشست. افراسیاب می‌دانست که دلیل ناراحتی و اشک‌های خاطره چیست؛ به همین خاطر سعی کرد حرف زیادی نزند و فقط با یک جمله، او را دلداری دهد. _درست میشه آبجی‌جان. درست میشه! و با دستش، پشت خاطره را نوازش کرد که این بار، چشمش به دکترِ یاد افتاد که داشت به سمت آسانسور می‌رفت. به همین خاطر سریع از جایش بلند شد و به سمتش رفت. _سلام آقای دکتر. دکتر نیز با لبخند جواب سلام او را داد که افراسیاب پرسید: _دکتر چرا حال مریض ما خوب نمیشه؟! دکتر به آسانسور رسید و گفت: _کدوم مریض؟! _همین پسره که توی بازداشتگاه، شوک عصبی بهش وارد شد و حافظش رو از دست داد. شما گفتید اگه باهاش حرف بزنید، به مرور حافظش برمی‌گرده. ولی الان یه ماه بیشتره که هیچ تغییری نکرده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344