نگاهم میان جزوههای پراکنده و ساعتی که دو شب را نمایش میدهد، میچرخد. با دو دستم شقیقههایم را فشار میدهم بلکه سردرد از بین برود.
نفس های عمیقی میکشم. اشکهایم آرام میغلتند و صورتم را خیس میکنند. تمام تنم میلرزد. زمان میگذرد و من حتی یک نمه چیزی که خوانده بودم را فراموش کردهام.
حرفهایی به ذهنم هجوم میآورند، حشرهای شدهام که زیر پای عزیزانم له میشوم و تاریکی مرا قورت داده. اما از آن دور دستها نور سفیدی را میبینم که چشمان پف کردهام را آزار میدهد.
خودم را در تاریکترین نقطه وجودم میبینم. اما من کی به اینجا رسیدم؟! اصلا من میخواستم به اینجا برسم؟! تا چه حد به خودم فشار آوردم؟! چرا درسها دارد مرا میبلعد؟! مگر قرار نبود من در کنارش زندگی کنم؟! پس چرا خودم را فراموش کردهام و فقط درسها یادم مانده؟!
هوف عمیقی از میان لبهایم خارج میشود. چشمانم را باز میکنم. جزوههای پراکنده را مرتب میکنم. به تخت خوابم پناه میبرم تا با خوابش کمی آرامم کند. یادم بیاورد برای چه درس میخوانم. برای چه تحمل میکنم. در نقطهای نورانی، در آن دور دستها چیزی منتظر من است. باید به آنجا برسم.
#زهرا_طیبی
#گذر_زمان
#020308