eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه . با صدای ناله‌های بی‌بی چشم باز کرد. تن سنگینش را به سختی تکان داد. دست دراز کرد روی طاقچه تا داروهایشان را بدهد. اما چشمانش تار شد. سرگیجه پاپیچش شد و کنار در اتاق زمین خورد. **** لرزان چشمانش را باز کرد. همه جا سفید بود. نگاهی به سرم دستش انداخت. با یادآوردن میرزا و بی‌بی با عجله نیم خیز شد. سرگیجه داشت. سعی کرد آرام باشد. صدا بلند کرد، پرستار... کسی نیست. پرده‌‌ی آبی کنار تختش کنار رفت. -سلام بهتر شدید؟ سرش را بالا آورد. روسریش را مرتب کرد. +سلام متعجب لب زد: +آقا محمدرضا! شما اینجا چکار می‌کنید؟ مرد دستانش را در هم حلقه کرد. - راستش، صبح اومده بودم تا یبار دیگه باهاتون حرف بزنم. به سر کوچه که رسیدم. دیدم همسایه‌ها جلوی در خونه ‌تون جمع شدند. جلوتر رفتم. میرزا جعفر روی پله‌ها نگران نشسته بود. هل کردم. ازش پرسیدم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ میان گریه و سرفه به سختی به حرف اومد، که شما حالتون بد شده. اورژانس آوردنتون بیمارستان. سرش را پایین انداخت. -هرچی به برادر و خواهر تون زنگ زدیم جواب ندادند. حلقه‌های اشک یکی‌یکی دور چشمان دختر را گرفته بود. +بی‌بی و میرزا حالشون خوبه؟ -اره، اره نگران نباشید. زنگ زدم مادرم رفته پیش شون. دختر شرمنده بغض کرده بود. +ببخشید، شمام تو زحمت افتادید. مرد دست به بغل لبخندی حواله‌اش کرد. -زحمتی نبود. اما کاش به من گفته بودید... گفته بودید، از شکستن دل و تنهایی پدر و مادرتون حیا کردید. ۲