#باغنار2🎊
#پارت4🎬
_دستاش باندپیچی شده. این یعنی چی؟!
سچینه سرش را خاراند..
_این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده میکرد.
رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس میگرفت که افراسیاب دست به چانه گفت:
_پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت:
_شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن!
مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت:
_نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید!
صدرا رو به مهدیه کرد و گفت:
_نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونهی دزدا شَگ داره!
مهدیه چشم غرهای به صدرا رفت.
_تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمیمونه.
رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد.
_ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمیتونیم بخوابیم آبجی!
استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمیشد، با ملایمت گفت:
_عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی میگید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. انشاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش میکنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر!
همگی داشتند از اتاق دوربینها بیرون میآمدند که صدایی میخکوبشان کرد.
_مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد!
با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت:
_یعنی میگید که مراسم سال استاد کنسله؟!
_بابا چرا همش میگید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو از دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامهی شابقم احترام بژارید!
بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
_وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد!
با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه میشد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول میشد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر میکرد که چطور میتواند از این دزد، به عنوان سوژهی جدید نقاشی استفاده کند!
سچینه دستی در جیب مانتویش برد. فکرش هنوز درگیر آن دستهای زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجهای برسد. اما هرچه میگذشت، بدتر گیج میشد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغهای روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش نشان از خواب عمیقی را میداد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یکبار، گردنش به پایین خمتر میشد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راهحل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه میبینند. سچینه با دیدن این صحنهها، پوفی کشید و چراغها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرتخِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یکدفعه افراسیاب شبیه جنگیرهای هالیوود، روبهرویش ظاهر شد.
_پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟!
سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد.
_حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسممون، از ذهنم بیرون نمیره!
افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد.
_تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوکترش میکنه!
سچینه خیره به روبهرو، تغییر موضع داد.
_ولی خب نسبت بهش احساس دِین میکنم. به هیکلش میخورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی!
افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه.
_سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمیگیرن به خاطر گرونی!
سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد.
_خب بابا همین دیگه! براساس نظریههای روانشناسا...
_بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر!
افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربهای به پیشانیاش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شبها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و اینگونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...!
#پایان_پارت4✅
📆 #14020104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344