💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت37🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس با
#باغنار2🎊
#پارت38🎬
در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج میزد. افراسیاب سعی میکرد از حرفهایش سر در بیاورد، اما چیزی عایدش نمیشد. فقط چند بار کلمهی لاو و جاست فرند و... را شنید که باعث شد قلبش تندتر از قبل بزند. آسنسیو که فکر میکرد افراسیاب حرفهایش را متوجه میشود و دارد با دقت به آنها گوش میدهد، دوباره رفتاری ناگهانی از خود نشان داد و سریع یک جعبه از جیبش در آورد و آن را باز کرد و حلقهی دست داخلش را به افراسیاب نشان داد. افراسیاب که تا الان دودل بود، با دیدن این حلقه مطمئن شد که خبری در راه است و آن خبر چیزی جز خبر خواستگاری نیست. افراسیاب به حلقه زل زده و لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته بود. دیگر سینگل بودن را باید به فراموشی میسپرد و دوران جدیدی را آغاز میکرد. بالاخره آن مرد رویاها با پای پیاده و حلقه به دست، سر و کلهاش پیدا شده بود؛ اما چند چیز فکرش را درگیر کرده بود. اینکه آیا باید با مارکو به مادرید بروند و آنجا زندگیشان را شروع کنند، یا اینکه او را راضی میکند تا در همین باغ و مقابل چشم همه، زندگیشان را سر و سامان بدهند. یا اینکه آیا خانواده و فک و فامیل او، برای انجام مراسمات پاتختی و بله برون و عروسی، حاضرند به مادرید سفر کنند؛ یا اینکه افراسیاب در غربت و بدون فک و فامیلهایش و پشت دوربین فضای مجازی، قرار است به خانهی بخت برود. یا اینکه قرار است جهیزیه را با بلیت چارتر هواپیمای شیراز_مادرید به آنجا منتقل کنند، یا اینکه کامیون کامیون و به صورت زمینی آن را جابهجا کنند؟! همهی اینها شیرینی خواستگاری مارکو را کم کرده بود که ناگهان صدرا دست زد و با فریاد گفت:
_مبارکه آبجی!
صدرا که تا آماده شدن سفارشش، به آنها زل زده بود و رفتارهایشان را زیر نظر داشت، بعد از زدن این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت آسنسیو رفت. سپس به دلیل قد کوتاهش، رفت روی میز و صورت مارکو را بوسید و گفت:
_مبارکه مِشتر آشنشیو! هَپی مَپی!
آسنسیو از طرفی تعجب کرده بود و از طرفی هم احساس میکرد حرفش را فهمیدهاند و قرار است به یارشاش بشتابند. سچینه که با صدای بلند صدرا، خودش را به میز رسانده بود، با دیدن جعبهی حلقه در دستان آسنسیو و ذوق مرگی مشهود در صورت افراسیاب، جفت دستانش را به صورتش چسباند و گفت:
_وای باورم نمیشه! بالاخره اون کفتر کاکل به سر، دُم به تله داد؟!
سپس دستانش را روی میز تکیهگاه کرد و لبخندی از ته دل زد.
_ای جانم! چه ترکیب قشنگی! افرا_مارکو! از شیراز تا مادرید! خدایا تا باشه از این ترکیبا.
سپس نزدیک افراسیاب شد و لُپش را بوسید و ادامه داد:
_مطمئن باش این ازدواج، بهترین و لاکچریترین ازدواج توی دفتر ثبت ازدواج من میشه. واقعاً فوقالعادس!
سپس صدرا انگشت شَست و اشارهاش را بههم چسباند و سوراخی درست کرد و گفت:
_بِراوو!
سچینه با خوشحالی حرف صدرا را تایید کرد و پس از پایین آوردن وی از روی میز، کیک و نوشابهاش را تحویل او داد که آوا واعظی نفس زنان از راه رسید.
_چقدر تو سریعی مارکو! یادم باشه این دفعه که میخواستم بفروشمت، حتماً به مشتریات بگم که سرعت بالایی داری!
همهی نگاهها به او خیره شد که آوا نزدیک میز شد و پس از دیدن حلقه، سرش را تکان داد.
_چقدر تو وسواس داری مارکو! گفتم که همین حلقه واسه ساندرا خوبه. بعد اومدی از اینا هم نظر بخوای؟!
چشمان همه گشاد شده بود که افراسیاب پرسید:
_چی گفتی؟! این حلقه واسه ساندارس؟! ساندرا کیه دیگه؟!
آوا عینک دودیاش را در آورد.
_واقعاً نمیشناسیدش؟! بابا ساندرا گارال، نامزد مارکو دیگه. مارکو اومدنی به نامزدش قول داد که هروقت از ایران برگشت، یه سوغاتی خوب براش بیاره. منم یه حلقه بهش پیشنهاد دادم که خب مارکو این رو خرید و اصولاً چون آدم سختگیریه، اومده به شماها هم نشونش بده تا نظرتون رو بدونه و بفهمه که انتخابش بینقصه یا نه! حالا چی بهش گفتید؟! قشنگه یا نه؟!
افراسیاب و سچینه بههم خیره شدند و صدرا هم به آنها که یکهو افراسیاب لپتابش را بست و بلافاصله از روی میز بلند شد و گریهکنان، به سمت در خروجی کافهنار قدم برداشت.
_وا؟! چرا اینجوری شد اَفی؟! ناراحت شد از حرفم؟!
سچینه آهی کشید و سرش را خاراند.
_نه. فکر کنم از نسکافهام خوشش نیومد. چون بر خلاف حرفش، باز توش فلفل قرمز ریخته بودم.
آوا لب و لوچهاش را کج و کوله کرد و کنار آسنسیو نشست و چند کلمهای به انگلیسی با او صحبت کرد که صدرا گفت:
_اینم اژ عروشی که بههم خورد!
سپس با دلخوری رفت روی میزش نشست و شروع به خوردن کیک و نوشابهاش کرد!
با صدای قیژ قیژ تخت، رجینا بالشت را محکمتر به سرش کوبید.
_اگه گذاشتید یه دِقَه کَپه خوابمون رو بذاریم. اَه!
اما اینبار اضافه بر صدای قیژ قیژ، صدای نالهها و حرفزدنهای بسیار نامفهوم مهدیه نیز اضافه شد...!
#پایان_پارت38✅
📆 #14020213
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344