eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت61🎬 بانو احد سپس لب‌هایش را تَر کرد و گفت: _حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده
🎊 🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیایی‌ها رفتن آن‌ها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود نشان نداد! پس از خوردن باقالی پلو با ماهیچه و جمع کردن سفره توسط بانوان باغ، استاد مجاهد ضربه‌ای به پشت رفیق صمیمی‌اش زد. _خب برادر، شامم که خوردیم. حالا تعریف کن که توی این مدت کجا بودی و چه بلاهایی سرت اومده! همگی با نگاهِ منتظرشان، حرف استاد مجاهد را تایید کردند که عمران آهی کشید و خواست شروع به توضیح دادن بکند که ناگهان مهندس محسن میان کلام پرید. _قبل اینکه شروع به توضیح دادن بکنید، لطفاً اول جانشین علی املتی رو انتخاب کنید. چون الان باغ بدون نگهبانه و هرلحظه احتمال خطر است. ابروهای عمران بالا رفت. _مگه علی املتی الان سر پستش نیست؟! بانوان نوجوان که حالشان بهتر شده بود، زبانشان هم باز شده بود. _وا استاد! حالتون خوبه؟! همین قبل شام خودتون برکنارش کردید. این را حدیث گفت که احف تک خنده‌ای کرد. _من این استاد رو می‌شناسم. این الان علی املتی رو بخشیده، فقط روش نمیشه بگه. مهدیه سخنان احف را تکمیل کرد. _دقیقاً. هنوزم مثل قبل قلبش مهربونه! همگی داشتند باور می‌کردند که علی املتی بخشیده شده که ناگهان با "نه" قاطع عمران روبه‌رو شدند. _نه. از بخشش خبری نیست! _پس باید اعدامش کنیم؟! این را مهدینار گفت که با خشم عمران روبه‌رو شد. _نه؛ بذارید حرفم رو بزنم. طبق حرفم علی املتی دیگه هیچ مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره؛ ولی طبق قانون، باید تا معرفی جانشینش سر پستش بمونه! بانو سیاه‌تیری وکیل کارکشته‌ی باغ، با تکان دادن سر، مُهر تاییدی بر حرف‌های عمران زد که مهندس محسن گفت: _این علی املتی‌ای که من دیدم، هنوزم مثل جن‌زده‌ها جلوی کائنات نشسته و یه جا زل زده. حتی شامی که جلوش گذاشته بودم رو هم نخورده. بعد از ایشون انتظار رعایت قانون رو دارید؟! عمران به زمین خیره شد و دستی به ریش‌های نامرتبش کشید. _فعلا مهندس بره سر پُست تا جانشینش رو دقایقی دیگه معرفی کنم. مهندس محسن بدون هیچ حرفی بلند شد و از کائنات خارج شد که استاد ندوشن گفت: _لطفاً بعد از معرفی جانشین، برنامه‌ی سفر فردا رو هم بچینید. رفیق مهد کودکم که علاف ما نیست. الانم به هزار بدبختی ردش کردم رفت و گفتم فردا بیاد. اگه فردا هم نریم، دیگه آبرویی واسم باقی نمی‌مونه! از اینکه با پیدا شدن عمران، استاد ندوشن همچنان به فکر سفر به یزد بود، همگی کلافه دستی به پیشانیشان زدند که عمران به استاد ندوشن خیره شد. سپس چشمانش را ریز کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نقش بست. بعد آرام آرام به او نزدیک شد و دستش را دور گردن او انداخت که استاد ندوشن با جدیت گفت: _استاد بزرگترید، تازه پیدا شدید، احترامتون واجب! ولی من با این رمانتیک بازیا گول نمی‌خورم. اگه می‌خوایید بگید که سفر فردا هم کنسله و باید رفیق مهد کودکم رو دوباره دَک کنم، سخت در اشتباهید! اما عمران تغییر حالت نداد و با همان صمیمیت گفت: _دیگه باید یَللی تَللی رو بذاری کنار استادِ جوان. این باغ به امنیتی که تو باید ایجاد کنی، نیاز داره. سپس با لبخند به همه نگاهی انداخت و گفت: _نگهبان جدید باغ رو معرفی می‌کنم! بعد به سمت منبری که اول کائنات بود رفت و استاد ندوشن را هم همراه خود برد. سپس هردو روی منبر رفتند و عمران دست استاد ندوشن را بالا برد و غدیرخم طور گفت: _هرکس که علی املتی نگهبان باغ او بود، اکنون استاد ندوشن نگهبان باغ اوست. هرکس با او همکاری کند، خدا او را کمک کند و هرکس با او همکاری نکند، خدا نابودش کند. همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند که مهدینار گفت: _خب عربیش میشه...! سپس با یک دو دوتا چهارتا کردن ریز ادامه داد: _قال عمران واقفی: من کان علی املاتی هو الوصی علی حدیقته اصبح الان اوستاد نادوشان الوصی علی حدیقیته. من تعاون معه اعانه الله و من لم یتعاون معه افسده الله. همگی از ترجمه‌ی آنلاین مهدینار شگفت زده شده بودند که دخترمحی سقلمه‌ای به پهلوی آوا واعظی زد. _بفرما. به این میگن مترجم! توی جیک ثانیه مثل مترجمِ گوگل، فارسی رو به عربی تبدیل کرد. آوا نیز با غرولند جواب داد: _اینقدر مترجم مترجم نکن واسم. من انگلیسی ترجمه می‌کنم، ایشون عربی. پس کلی فرق داره! در ضمن من کارت رسمی مترجم‌گری دارم، ولی ایشون فقط بر اساس دونسته‌های خودش ترجمه می‌کنه. درست نمی‌گم جناب مهدینار؟! سپس منتظر جواب مهدینار شد که وی هم با تکان دادن دستانش، یک‌جورایی حرف آوا واعظی را تایید کرد. _ولی من نمی‌تونم این مسئولیت رو قبول کنم! این را استاد ندوشن گفت و همه‌ی نگاه ها را به سوی خودش جلب کرد. _اون‌وقت چرا؟! استاد ندوشن نفس عمیقی کشید و پاسخ عمران را این گونه داد: _من یزد زندگی می‌کنم و کار و بارم همش اونجاست. هم اونجا معلمم، هم تازه متاهل شدم و پول لازمم. پس نگهبانی باغ رو اصلاً نمی‌تونم بپذیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🌱📒 📖 | این روزها آن‌ها که شهید نشده بودند مسئولیت‌شان سنگین‌تر از دوره‌ای بود که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب می‌آمدند حال آن‌که مقابله با روزمرگی وظیفه شخصی به حساب نمی‌آید... ✍ رضا امیرخانی 📔 ارمیا 🍉 به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید: 🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
11_Jalase-8.mp3
6.2M
🔷🔹※ 🔸 توحید در جهان‌بینی اسلام [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت62🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیایی‌ها رفتن آن‌ها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود
🎊 🎬 عمران پیشانی‌اش را مالید و سپس با جدیت گفت: _درسته باغ بی‌پول شده، ولی سعی می‌کنم از نظر مالی هم راضیت کنم. پس قبول کن. استاد ندوشن سری تکان داد و خواست جواب بدهد که بانو شبنم گفت: _ناز نکنید دیگه استاد. یادتون رفته وقتی استاد و یاد تازه فوت شده بودن، داشتید خودتون رو جانشین استاد و پادشاه باغ معرفی می‌کردید که با اون شکست مفتضحانه توی انتخابات روبه‌رو شدید؟! عمران با چشم‌هایی ورقلمبیده داشت استاد ندوشن را وَرانداز می‌کرد و وی هم با نُچ‌نُچ کردن، حرف‌های بانو شبنم را تکذیب می‌کرد که بانو احد گفت: _دقیقاً. نشون به اون نشون که توی رای‌گیری، فقط احف به شما رای داد. اونم به خاطر سه وعده غذای گرم! پس از این حرف، عمران نگاه عاقل اندر سفیه‌ای هم به احف انداخت و گفت: _هر دَم از این باغ بری می‌رسد. چشمم پرنور! یعنی استادت رو به سه وعده غذای گرم فروختی؟! مگه من کم بهت غذای گرم دادم؟! احف سر به زیر سکوت کرده بود که استاد ندوشن که دید دیگر چاره‌ای ندارد، بالاخره تسلیم شد. _بله، درسته! من اون موقع جَوونی کردم و یه پیشنهاد احمقانه دادم؛ ولی الان پشیمونم. در ضمن من فقط یه نون پنیر سبزی ساده به احف پیشنهاد دادم و رای‌اش رو خریدم؛ وگرنه من خودم سه وعده غذای گرم نمی‌خورم، بعد بیام به خاطر یه رای این همه خدمات بدم؟! عمران که فهمیده بود احف او را به یک نون پنیر سبزی ساده فروخته، دندان‌هایش را به هم سایید و خواست مشتش را گره کند که دخترمحی گفت: _البته این پایان ماجرا نیست استاد. همین ایشونی که شما نگهبان باغ معرفیش کردید، توی مراسم تدفین شما کارتای عروسیش رو بین مهمونا پخش کرد. نذاشت چند دقیقه کفن شما خشک بشه! عمران دیگر از این همه بی‌چشم و رویی طاقتش طاق شده بود و رنگش به سرخی می‌زد که استاد مجاهد وارد عمل شد. _دوستان خواهش می‌کنم دیگه آتیش بیار معرکه نشید. این‌قدرم حرف از مراسم تدفین و ختم و این چیزا نزنید. گذشته‌ها گذشته و خداروشکر استاد هم صحیح و سالم اینجاست. پس به جای این حرفا، یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد با چهره‌ای خندان خطاب به استاد ندوشن ادامه داد: _شما هم ببینید اگه واقعاً براتون مقدوره و می‌تونید نگهبان باغ وایستید، این مسئولیت رو قبول کنید. اگه هم نه که اجباری نیست؛ می‌گردیم یکی دیگه رو پیدا می‌کنیم. در ضمن نگهبانی از باغ به این بزرگی که یه باغ معمولی هم نیست، سعادت می‌خواد که به هرکسی نمیدن. حالا از ما گفتن! استاد ندوشن که مجذوب صحبت‌های استاد مجاهد شده بود، عینکش را روی صورتش صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. _چشم استاد. فکرام رو می‌کنم و بهتون خبر میدم. استاد مجاهد لبخندی زد که علی پارسائیان گفت: _استاد قرار بود این مدتی که نبودید رو کامل برامون تعریف کنید. پس چی شد؟! بقیه نیز با گفتن کلمه‌ی "راست میگه"، حرف علی پارسائیان را تایید کردند که عمران و استاد ندوشن، از منبر پایین آمدند و عمران بر صدرِ کائنات نشست و شروع به تعریف کردن کرد! نیم ساعتی گذشته بود و عمران داشت به پایان تعریف کردن ماجرای اسارتش می‌رسید. _آره خلاصه، باغ پرتقالی که ما دوست و همسایه می‌دونستیمش، توی زرد از آب در اومد و از ما خواسته‌های نامقبولی داشت. با زدن این حرف، استاد مجاهد لبخندی زد. _مرحبا برادر. واقعاً رو سفیدمون کردی. هرکی دیگه جای تو بود، زیر اون شکنجه‌ها وا می‌داد و باغ به سمت نابودی می‌رفت. واقعاً مرحبا! عمران نیز لبخند کوچکی زد که افراسیاب پرسید: _استاد میشه چندتا از شکنجه‌هاتون رو واسمون تعریف کنید؟! عمران لَبانش را گزید. _راستش تعریف کردنی نیست. یعنی شکنجه‌هاشون بیشتر از اینکه دردناک باشه، چندش و تهوع‌آور بود. الان که خودم دارم بهش فکر می‌کنم، داره حالم بد میشه! عمران این را گفت و اعضا فکر کردند که اغراقی بیش نیست؛ اما عمران کم کم از حالت نشسته، به حالت درازکش تغییر حالت داد و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد. _سلام و اسارت! سلام و شکنجه! سلام و زهر هلاهل! استفراغ سفید و داغِ نوزاد نصیبتان! پس از این، عمران به معنای واقعی کلمه حالش بد و بعد از چند لرزش ریز، کاملاً بیهوش شد که ناگهان سر و صدای رجینا که به کائنات برگشته بود، به گوش رسید. _می‌بینم که قشنگ دارید از خاطرات استاد سود می‌برید و گشنگی هم یادتون رفته. بابا سفره رو بیارید بندازید. تلف شدیم به مولا! _غذا بخوره توی سرت. برو دکتر رو خبر کن که استاد دوباره غش کرده! این را دخترمحی گفت که پاسخ رجینا را دریافت کرد. _ما که دکتر نداریم! دقایقی گذشته بود. خانوم دکتر بالای سر عمران ایستاده و داشت سُرُمش را چک می‌کرد. _میگم این دکتر رو از کجا گیر آوردی؟! این را بانو احد، یواشکی زیر گوش بانو نسل خاتم گفت و منتظر جواب ماند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
امام علی(علیه السلام) در زمان حکومت خویش بر فراز منبر فرمود: «أَمَا وَاللهِ لَوْ أَنَّ حَمْزَةَ وَجَعْفَراً کَانَا بِحَضْرَتِهِمَا مَا وَصَلاَ إِلَی مَا وَصَلاَ إِلَیْهِ،وَ لَو کانَا شَاهِدَیهِما لاتَبَقا نَفسَیهِمَا» آگاه باشید! سوگند به خدا! اگر حمزه و جعفر(ع) زنده وحاضر بودند، آن دو نفر (اولی و دومی) به آن مقام (خلافت) که رسیدند، نمی رسیدند، و اگر حمزه و جعفر بودند، شاهد و ناظر بودند، که آن دو نفر، جان سالمی از میان بیرون نمی بردند و خود را به هلاکت می انداختند. «أَمَّا حَمْزَهُ فَقُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ وَأَمَّا جَعْفَرٌ فَقُتِلَ یَوْمَ مُوتَهَ وَبَقِیتُ بَیْنَ جِلْفَیْنِ جَافِیَیْنِ ذَلِیلَیْنِ حَقِیرَیْنِ عَاجِزَیْنِ الْعَبَّاسِ وَعَقِیلٍ وَکَانَا قَرِیبَیِ الْعَهْدِ بِکُفْرٍ فَأَکْرَهُونِی وَقَهَرُونِی» حمزه در نبرد احد کشته شده بود و جعفر در نبرد موته، من بودم و دو عامی تندخوی بدبخت ناتوان خوار؛ عباس و عقیل که تازه از کفر به اسلام روی آورده بودند. مردم مرا ناخوش داشتند و رها کردند.(۱) اما حمزه سیدالشهداء، اسدالله و اسد رسوله که در ابتدای رسالت پیامبر اکرم(ص) تا لحظه ی شهادت، از هیچ گونه حمایت دریغ نکرد و شکاف های ایجاد شده را، با حمایت ها و رشادت های خود از رسول خدا(ص) پُر کرده بود. بنی هاشم پس از بعثت، در اثر فشار مشرکین، از نظر اجتماعی و اقتصادی ضعیف شدند و این حمزه بود که نگذاشت مشکلات فراوان، بنی هاشم را از پای درآورد. و در دو جنگ ابتدایی اسلام علیه شرک، یعنی بدر و احد رشادت ها از خود نشان داد و دلاوری ها به خرج داد تا اینکه به شهادت رسید. @anarstory
🌱📒 📖 | وقت زیادی نداریم! باید شتاب کنیم و شتاب بیش از آن‌که به توان تو در دویدن مربوط باشد، به سبک‌بار بودن تو وابسته است. وزنه‌های آویزان بر جان را باید کند و دور انداخت... ✍ وحید یامین‌پور 📔 نخل و نارنج 🍉 به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید: 🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
Jalase-9.mp3
5.3M
🔷🔹※ 🔸 توحید در ایدئولوژی اسلام [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢