هدایت شده از روضه خانگی
روضه خانگی - حضرت زهرا(س) - 1370.mp3
11.06M
🎙ای قدر تو پنهان تر از پنهان...
🔻روضه #حضرت_زهرا(س)
⏱#بیش_از_ده_دقیقه | 13:56
👤کربلایی سید #مهدی_حسینی
💡 کانال روضههای کوتاهِ کاملِ خانگی
@RozeKhanegee
هدایت شده از روضه خانگی
روضه خانگی - حضرت عباس(ع) - 1617.mp3
12.3M
🎙چه کنم؟...
🔻روضه #حضرت_عباس(ع)
⏱#بیش_از_ده_دقیقه | 18:47
👤کربلایی سید #مهدی_حسینی
#نهم_محرم
💡 کانال روضههای کوتاهِ کاملِ خانگی
@RozeKhanegee
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🎙ای قدر تو پنهان تر از پنهان... 🔻روضه #حضرت_زهرا(س) ⏱#بیش_از_ده_دقیقه | 13:56 👤کربلایی سید #م
و گفت که در محشر مادر سادات سلام الله علیها یدان مقطوعتان ابالفضل علیه السلام رو وسیله شفاعت شیعیان قرار میدهد...
آیا این سخن حضرت زهرا(س) به امام علی(ع) مستند است که ایشان فرمودند: تنها دو دست بریده فرزندم عباس برای شفاعت ما در روز قیامت کافی است؟ - گنجینه پاسخ ها - اسلام کوئست - مرجعی برای پاسخگویی به سوالات دینی، اعتقادی و شرعی
https://www.islamquest.net/fa/archive/fa75157
هدایت شده از محمد ایمانی l مصاف عقل و جهل
.
کار برای خدا
هیچ وقت باخت ندارد
امام خمینی (ره):
🔻"باید ما کوشش کنیم برای این مقصد بزرگ؛ این مقصدی که انبیا دنبال این مقصد بودند، و تا آخر هم دنبال این مقصد بودند، و به پیش رفتند.
ماها باید به تبعیت از انبیای خدا، به تبعیت از اولیای خدا، این مکتب را به پیش ببریم؛ و ان شاء الله این مملکت را الگویی قرار بدهیم از برای سایر کشورهای اسلامی؛ و بلکه سایر کشورهایی که مستضعفین گرفتار مستکبرین هستند.
🔹و امیدوارم که موفق بشوید شما در این کارهایی که انجام میدهید - چه در جهاد سازندگی، چه در پاسداری و چه در دادگاهها - و هر جا هستید، ادارات، توجهتان به خدا باشد. کی کمک به من میکند، کی نمیکند، خیلی مطرح نباشد پیشتان
🔻شما دارید یک عمل انسانی - اسلامی برای خدا انجام میدهید. توانستید انجام بدهید، که به آن نتیجه هم رسیدید. اگر نتوانستید هم انجام بدهید، باز شما بُرد دارید؛ برای اینکه پیش خداست؛ مطلب الهی است.
🔹کسانی که برای خدا کار میکنند هیچ وقت باخت در آن نیست. آنهایی که برای دنیا کار میکنند باخت دارند که اگر نرسیدند خوب، باختند و عمرشان را هم هدر دادند. اگر برسند هم باخت دارند، لکن آنهایی که برای خدا قیام میکنند، اطاعت امر خدا را میخواهند بکنند، نهضت برای خدا، قیام برای خدا، عمل برای خدا، این هیچ وقت شکست ندارد.
🔻در ظاهر هم اگر خیال بشود که ما نتوانستیم، پس شکست خورده ایم، نه. به حَسَبِ واقعش شکستی نخوردیم؛ برای اینکه ما برای خدا کار کردیم، و کسی که برای خدا کار بکند، همین دنیا نیست قضیه؛ جاهای دیگر ما داریم، بُرد آنجاست".
▪️صحیفه امام خمینی جلد ۱۰ - صفحه ۴۴۲.
@IMANI_mohammad
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
زیارت عاشورا قسمت ۱
نور
از چهل و چند روز پیش شروع شد. زیارت ارباب ارباً اربا شد. چهل بخش. قرار شد هر هنرمند یک بخش رو خوشنویسی کند. حالا آماده شده.
بعضی ها البته خط خودشان نیست و با فونت است و طراحی شده...بعضی کنار کارشان نقاشی کشیده اند.
اکثراً زیر بیست سال هستند. و چقدر برکت دارد کار جمعی برای آقای اباعبدالله علیه السلام.
از حضرت فاطمةالزهرا سلام الله علیها درخواست ملتمسانه دارم که از جود و سخای خودشان این چهل نفر را عطایی بخشد بی نظیر.
ابد والله ما ننسی حسینا. به خدا که هرگز حسین را فراموش نخواهیم کرد.
#زیارت_عاشورا
#اربعین
#خوشنویسی
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
#باند_پرواز✈️
#قسمت1🎬
لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچهها به شیشه و پشتی صندلی خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کولهها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشهی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت:
_ای آقا، چه خبرته؟! یهکم یواشتر!
راننده گفت:
_ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمیتونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. اینجا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت!
همه با غرغر پیاده شدند.
راننده صدا زد:
_دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره!
و با زدن بوقی، دور زد و رفت.
داریوش زیرلب غر زد:
_حالا کی خواست نماز بخونه؟!
آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسمشان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابانهای منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود.
داریوش کولهاش را بر روی شانههایش جابهجا کرد و کلافه گفت:
_اگه همه جا مثل اینجا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح اینجا چیکار میکنن؟!
امیرمحمد با خنده گفت:
_خب معلومه که دیوونهان. مثل ما دیوونهی حسینن!
داریوش با پوزخند گفت:
_ها حسین...!
هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساکهایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمیگشتند. در آن وقت صبح، دستفروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار میدادند.
سرویسهای بهداشتی بسیار شلوغ بود.
آقای رستمی گفت:
_هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم.
همه گوشهای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عدهای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا میشد.
داریوش کولهاش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت.
بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامههای همراهان را گرفت و گفت:
_شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامهها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ میزنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید.
همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت:
_صبحونههاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم.
بچهها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بستهی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت:
_اَه! کی مربای هویج میخوره؟!
رفیقش علیرضا جواب داد:
_من میخورم!
بچهها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند.
آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند.
از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را بههم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانهی او زد و با لبخند گفت:
_بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم.
داریوش کلافه پوفی کشید. شانهاش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کولهی مشکیاش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد.
_آقا داریوش کجا؟!
_اگه بخوایم اینهمه معطل بشیم، تا شب اینجا علافیم.
_شما رو نمیدونم؛ ولی ما با نور سیر نمیشیم.
او از حرف معلمش خندهی دنداننمایی زد.
آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد:
_برو زیر سایهبان بشین تا بچهها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد!
بیآنکه حرکتی کند، کولهاش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد:
_من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر.
سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد.
مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقهی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...!
#پایان_قسمت1✅
📆 #14030604
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344