eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
کیسه خرید را وسط هال رها کرد و همانطور که عمامه‌اش را برمی‌داشت، گفت: -خانومی... ترتیب اینا رو بده. کیسه را برداشتم تا یخچالی و غیریخچالی را جدا کنم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، نایلون سیاه‌رنگ توی کیسه بود. تعجب کردم: -تو این کیسه سیاهه چیه؟ خندید: -محموله است... در نایلون سیاه را باز کردم و با دیدن قوطی روغن سوالی نگاهش کردم. کتاب به دست گوشه اتاق نشست و گفت: -عبام نازکه... خجالت کشیدم تا خونه بیارم... - به خدا که سخت می‌گیری... بابا دیگه اینطورام نیس که کسی نتونه بخره لبخند دلنشینی زد: -می‌دونم، ولی بازم روم نمی‌شه... ان شاءالله که همه می‌تونن بخرن *** از صبح که چشم باز کرده بودم، داشتم به ناهار فکر می‌کردم. عجب معمای سختی است. همچنان که درگیر "چی بپزم" بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. عجیب بود. معمولا کسی این ساعت به خانه ما نمی‌آمد. به قول سریال‌ها "یعنی که می‌تونست باشه؟" بی‌خیال فکر به سریال‌ها و جمله‌های همیشگی‌شان در را باز کردم. با دیدن خواهرشوهرم پشت در، آن هم آن ساعت روز و بی‌خبر، نزدیک بود شاخ در بیاورم. عاطفه با دیدن من لبخند پهنی روی لب نشاند: - سلام زن‌داداش... مهمون نمی‌خوای؟ به مخده‌های قرمز کنار اتاق تکیه داد و گفت: -حاجی رفته شیراز... تنها بودم گفتم بیام پیش شما... شوهر خواهرشوهرم از آن حاجی‌های مکه ندیده بود. البته یک دختر هم داشت که معمولا بیست و چهارساعته خانه مادرش بود. برایش شربت آوردم و احوال دخترش را پرسیدم. -بمیرم الاهی... شوهرش از این ویروس جدیدا گرفته... بچه‌م طفل معصوم یه هفته است همش به مریض‌داریه نفسش که جا آمد، چادر و روسری‌اش را درآورد و از جا بلند شد. -ناهار امروز مهمون من... سر راه که می‌اومدم، یه بسته فلافل آماده خریدم دور هم بخوریم... دلم هری ریخت. ناهار درست کردنش یک طرف، فلافل پختنش یک طرف. سریع بلند شدم: -نه این چه حرفیه؟... خودم الان ناهار می‌ذارم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - نه دیگه من اینا رو آوردم... می‌دونی که حاجی خوش نداره سر سفره دیگرون بشینم... خونه گلی هم که می‌رم دست خالی نمی‌رم... دخترش را می‌گفت. به دنبال ماهیتابه و روغن در کابینت‌ها را باز می‌کرد: -روغن ندارین؟... کاش می‌دونستم براتون آورده بودم... چند هفته پیش حاجی گفت احتمالا گرون بشه... یه چندتایی گرفت... خم شدم و از توی فر روغن را برداشتم. روی کابینت گذاشتم: -نداشتیم... دیشب آقا رضا خرید چشمانش برق زد: -روغنای ما بهتره، از ایناس که تلویزیون تبلیغ می‌کنه... چی می‌گه... آهان... ترد سرخ می‌کنه خودش به حرفش خندید و ادامه داد: -ولی اینم بد نیس... حالا یکی از اونا رو برات می‌ارم سعی کردم نخندم. پارسال که رب گران شد هم همین را گفت، اما دریغ از یک قاشق رب که برایم بیاورد. چه باید می‌گفتم. چطور منصرفش می‌کردم. یاد سرماخوردگی هفته پیش همسرم افتادم. مردد گفتم: -راستش آبجی آقا رضا یکم سرماخورده بود... فلافل براش خوب... نگذاشت جمله‌ام را کامل کنم، خیلی تند گفت: -دکترا می‌گن اگه بو نخوره طوری نیس... تا رضا بیاد بوش رفته جلو رفتم و گفتم: - پس شما بفرمایید یکم استراحت کنین... من سرخ می‌کنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - من خسته نیستم... امروز اومدم داداشم‌و سولپیلیز کنم... آخه داداشم دستپخت من‌و خیلی دوس داره... از تلفظ بامزه سوپرایز خنده‌ام گرفت. با خودم فکر کردم مگر غافلگیری چه مشکلی دارد که باید از یک کلمه خارجی آن هم اشتباه استفاده کنیم. شروع کرد به سرخ کردن فلافل‌ها. با هربار جلزوولز روغن توی ماهیتابه کف سر من هم می‌سوخت. نه می‌توانستم مانعش شوم و نه طاقت دیدن آن صحنه را داشتم. چند باری تلاش کردم به بهانه خوردن آب و چای و کمی نشستن و استراحت کردن، از پای اجاق گاز دورش کنم، اما انگار قصد کرده بود ته قوطی را دربیاورد. مایع فلافل‌ها تمام شد و هنوز کمی کمتر از یک‌سوم روغن در قوطی مانده بود. داشتم نفس آسوده‌ای می‌کشیدم که یکدفعه خم شد و از جای سیب‌زمینی‌ها سه تا سیب‌زمینی که داشتیم را برداشت و شروع کرد به پوست کندن: -داداشم عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده است. آه از نهادم برخاست. دیگر امیدی به این قوطی روغن نبود. در دلم ولوله‌ای به پا بود. گوشی را برداشتم و به همسرم پیام دادم که مهمان داریم. و در دلم گفتم: "چه مهمانی!" همسرم پیام داد: با روغن پذیرایی کن. می‌دانستم شوخی می‌کند. هنوز به ثانیه نکشیده بود که پیام بعدی‌اش آمد: هندونه می‌گیرم... چیز دیگه کم و کسر نداری؟ تندتند تایپ کردم: نون ساندویچی بگیر، مهمون ویژه داریم. با دیدن چشم پر از شین همسرم تشکری برایش تایپ و سپس ارسال کردم. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. در علامه گوگل ارجمند چند حدیث درباره سعه صدر و صبر جست‌جو کردم و در ایتا برایم همسرم ارسال کردم. سلام نماز را نداده بودم که همسرم وارد خانه شد. خواهرش به استقبالش رفت، اما یکدفعه ایستاد:
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
-اوا داداش یادم نبود سرما خوردی... خوب شد بوست نکردما خنده‌ام را فرو خوردم. همسرم بعد از سلام و علیک مفصل با خواهرش وارد آشپزخانه شد. هندوانه را کنار آشپزخانه گذاشت و خواست بیرون برود که چشمکی برایش زدم و لب زدم: -ایتا تا شوهرم لباس عوض کند و آبی به سر و صورت بزند، سفره را انداختیم. همسرم سر سفره زانو به زانوی خواهرش نشست. گوشی‌اش را کنارش گذاشت و گفت: -از این ورا آبجی؟ عاطفه دست دور گردن رضا انداخت و گفت: -دلم برا داداش کوچولوم یه ذره شده بود... چقدر لاغر شدی داداش... امروز اومدم داداشی‌م‌و سولپیلیز کنم... بخور ببین چی پختم برات نگاه همسرم به قرص‌های فلافل داخل ظرف افتاد. خندید گفت: -واقعا آبجی حسابی سولپیلیز شدم... گوشی‌اش را برداشت و چیزی تایپ کرد. به طرفم نگاه کرد و با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد. به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفتم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامش را باز کردم: -خدا روزی رسونه عشقم.
. آقای اباعبدالله، ما دوسِت داریم.❤️ .
هدایت شده از خاتَم(ص)
یاحق اخگر سیاهی چشمانش مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. لبانش دائم باز و بسته می‌شدند. یک چیزی در درونش شعله می‌کشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب می‌شد؛ که جانم را می‌سوزاند؛ که درد همیشگی‌ معده‌ام را تشدید می‌کرد. اولین پاره‌‌ی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت: بهت بر نخوره‌ها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بی‌نمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش می‌خورد و دم نم‌زد. لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم. شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبه‌ی شکسته‌ی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ». دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بی‌محابا خالی کرد توی ماهی‌تابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی. قطره‌ای چند می‌افتد را حمید بهتر می‌داند. البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر می‌شود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر می‌شود برادرش را به خرج بیندازد آن‌هم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود. نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچ‌وقت برادرش را به خرج نمی‌اندازد؛ آن‌هم بیخود و بی‌جهت. می‌دانم که قیمت روغن را نمی‌داند؛ که آن‌ هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانه‌دار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی می‌کند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچ‌گاه از سفره‌‌ات، لقمه‌ای کم نشود. روغن، توی ماهی‌تابه شناور است و فلافل‌ها توی آن غلت می‌زنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد می‌نویسند. سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافل‌ها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور. اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغن‌ها رو می‌ریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، این‌کار، کمتر آید...» دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت‌ سیب زمینی‌ها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر می‌جنبیدم همان یک ذره روغن هم می‌رفت پای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها. این بود که با خنده سیب‌زمینی‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم. یه ذره روغن هم برای من بگذار. یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو می‌ریزم؟! مال داداشمه بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق. چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی می‌گذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگه‌ی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود. از پنجره آشپزخانه‌ دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافل‌ها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد» هاتفی پاسخ داد: «گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
سلام‌الله‌علیها آبرومندترین واژه خلقت. @anarstory
تخفیف ویژه https://www.instagram.com/p/Cd8khZOIQHt/?igshid=MDJmNzVkMjY=
اولین عکاس خانوم جنگ. همسر شهید .
نور 🎙از جمله کارهایی که باید بکنید، یکی این است که مخاطبِ خودتان را خلق کنید. 🔹اگر به فکر این باشید که مخاطب جبهه‌ی مقابل را تصرّف کنید، ممکن است همین فکر، شما را وسوسه کند که به تقلیدِ کارِ جبهه‌ی مقابل بپردازید. 🔸بعضی از عناصر که مثلاً داستان مینویسند یا فیلم میسازند، با این خیال که مخاطبین جبهه‌ی مقابل را جذب کنند، به مسائلی میپردازند که نویسنده یا فیلمساز جبهه‌ی مقابل به آنها پرداخته است. مثلاً آنها برای جاذبه‌ی فیلم از عامل زن -یعنی - استفاده میکنند؛ اینها هم همین کار را میکنند. این کار، به هیچ وجه صحیح نیست؛ چون به سایش در جبهه‌ی خودی کمک میکند. 🔹بنده این را قبول ندارم. نه فقط قبول ندارم، بلکه تصوّر میکنم این فکر، غلط و این کار، اشتباه است. ما باید مخاطب خودمان را خلق کنیم. اگر دشمنِ ما با تکرار یک حرف، گوشها را با آن آشنا میکند، ما نباید مجبور شویم حرفی را که او میخواهد، تکرار کنیم. اگر او با خوراندن یک خوراک، ذائقه‌ی جدیدی برای مردم کشور خلق میکند، ما نباید تبعِ آن ذائقه‌ی خلق شده باشیم. خودمان باید ذائقه‌ی دیگری خلق کنیم؛ یعنی همانی که مطابق فکر و ایمان و عقیده‌ی ماست. خلاصه این‌که، اگر خصوصیّاتی را در کار خودش برجسته میکند، ما تقلید نکنیم. 🔸من اصلاً نمیگویم که «مخاطبتان یک عدّه خودی باشند.» مخاطب شما، همه‌ی بشریّتند: «وَ ما ارسلناک الا کافة للنّاس.» ➖نمیگویم که «شما یک مشت حزب‌الّلهىِ مؤمن را پیدا کنید؛ آنها را آهسته و مثلاً خصوصی، بیاورید، حرفهایی به آنها بزنید و سپس ولشان کنید؛ بقیه هم خودشان بروند.» من این را نمیگویم. من میگویم: شما مشخّصه‌ی خودتان را در پیامتان حفظ کنید و بگذارید کسانی که مخاطبتان قرار میگیرند، این طعم برایشان خوشایند باشد. مثل همان کاری که پیامبران و مصلحین دنیا کردند. و الّا اگر قرار باشد با دست خودمان، دوْر خودمان دیوار بکشیم که واویلاست! 🎙 / بیانات در دیدار هنرمندان و مسئولان فرهنگی کشور/تیر ماه 1373/ https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=12893 🆔 @sedayehowzeh
هدایت شده از noori