eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎬 #پارت52🎊 یک مرد جوان در میان نگاه‌های زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. یاد که تا الان، به هی
🎊 🎬 _فازت چیه عمویی؟! چیزی زدی؟! _الان خیلی دوست داشتم باقالی پلو با ماهیچه بزنم؛ ولی حیف که دست و بالم بستس! راننده دوباره نگاهی به سر تا پای عمران انداخت. _با این سر و وضع فکر می‌کردم دیوونه میوونه‌ای؛ ولی با حرفات مطمئن شدم که خل و چلی! عزت زیاد! سپس بدون معطلی، تخته گاز از آنجا رفت. عمران که دیگر تاب ایستادن نداشت، همان‌جایی که بود نشست. عینک عمران از آن‌هایی بود که وقتی آفتاب مستقیم به آن می‌تابید، تبدیل به عینک دودی می‌شد. چند دقیقه‌ای گذشت که دوباره ماشینی کنارش توقف کرد. این بار راننده از ماشین پیاده شد و سریعاً خود را به عمران رساند. سپس یک پنج تومانی از جیبش در آورد و آن را داخل دست عمران گذاشت و بلافاصله به سمت ماشینش برگشت. عمران که دوزاری‌اش افتاده بود او را گدا فرض کرده‌اند، سریعاً بلند شد و کنار شیشه‌ی شاگرد ایستاد. با انگشتانش، چند ضربه‌ای به شیشه زد که راننده با تعجب شیشه را پایین کشید. _عه آقا مگه شما کور نیستی؟! عمران عینکش را در آورد و به مرد خیره شد. _اگه کور بودم که نمیومدم به شیشه‌ی ماشینت بزنم! _اشکال نداره. گدا که هستی. اون پنج تومن نوش جونت! اخم‌های عمران بیشتر توی هم رفت. _آخه من کجام به گداها می‌خوره؟! راننده با اعتماد نفس جواب داد: _همه جات! موهای پریشونت، لباسای کَرکثیفت، پتوی رنگ و رو رفتت و انگشتای پات که مثل سیب زمینی آبپز، از کفش‌های پارَت زده بیرون! عمران نگاهی به خودش انداخت و دید راننده بیراه نمی‌گوید. البته که نفس عمیقی کشید و دست پیش را گرفت تا پس نیفتد. _بر فرض من گدا. آخه توی این جاده‌ای که پرنده پَر نمی‌زنه و گرگ به بچش سَر، گدایی میشه کرد؟! اصلا صرف می‌کنه؟! راننده سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. _آره خب، راست میگی. حالا که شما نه کور هستی و نه گدا، پولمون رو بده بریم که هزارتا کار داریم! عمران سعی کرد لحنش را آرام کند و لبخندی گوشه‌ی لبش نقش ببندد. _پنج تومنیت رو بهت پس میدم؛ فقط خواهشاً من رو تا یه جایی برسون. جایی که هم غذا واسه خوردن باشه، هم آدم واسه درد و دل کردن و هم زمینی واسه خوابیدن! راننده چانه‌اش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت: _باشه؛ می‌برمت به نزدیک‌ترین شهر. حالا بپر بالا تا دیر نشده! _آی دمت جیز! دلستر بهشتی نصیبت به حق پنج تن! سپس سوار شد و ماشین به راه افتاد! در میدان اصلی شهر، عمران از ماشین پیاده شد. از راننده به خاطر کرایه نگرفتن تشکر کرد و سپس شروع کرد به قدم زدن در پیاده‌رو. از وانتی‌های میوه فروش کنار پیاده‌رو که بساط کرده بودند، می‌خواست عبور کند که چشمش به میوه‌ی بهشتی برخورد کرد. _آقا این انارا چنده؟! _کیلو صد تومن! عمران نفس عمیقی کشید و زیرلب چیزی زمزمه کرد. _یا خدا. نکنه منم مثل اصحاب کهف، سیصد سال خواب بودم؟! سپس چشمش به زنان بدحجاب پیاده‌رو افتاد که شیتان پیتان شده، با قِر و فِر راه می‌رفتند. عمران ابتدا استغفاری کرد و سپس شک به دلش راه افتاد. به همین خاطر نزدیک یک دستفروش شد و پرسید: _آقا ببخشید، اینجا کجاست؟! دست فروش که با صدای بلند خروسی‌اش، مشغول تبلیغ لباس‌های بچگانه و زنانه بود، با پرسش عمران، برای لحظاتی دست از کاسبی برداشت. _اینجا مرکز اصلی شهره دایی. اگه گم شدی بگو آگهیت کنن تا پیدا بشی! عمران یک لبخند مصنوعی زد. _نه؛ منظورم اینه که الان اینجا کدوم کشوره؟! دست فروش نگاه چپ چپی به عمران انداخت و سپس پوزخندی زد. _اینجا استانبوله دایی. منم اشمیت اوغلو، یکی از فروشندگان لباسای اصل ترکیه‌ام. حالا فهمیدی اینجا کجاست؟! عمران که متوجه مسخره شدنش شده بود، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و دوباره زیرلب چیزی گفت: _نه اینجا استانبوله، نه تو اشمیت اوغلو! ولی احتمالاً یه چیز رو درست گفتی. چون سر و وضع مردم اینجا بیشتر شبیه ترکیه‌اس تا ایران! سپس بدون اینکه منتظر واکنش دست فروش باشد، به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که بوی خوش غذا به مشامش خورد. به مغازه‌های کنار هم نگاهی انداخت که چشمش به فلافی حاج عبدالله برخورد کرد. در دلش آهی کشید. آخرین باری که به فلافلی رفته بود، با پسرانش امیرحسین و امیرمهدی بود. آن‌موقع فلافلی سلف سرویس بود و تا آنجا که معده اجازه داد، سه نفری پُر کردند و خوردند. با دیدن مغازه دوباره سر و صدای شکمش بلند شد. به جز پنج تومنی‌ای که از آن راننده گرفته بود، پول دیگری نداشت؛ اما گرسنگی این چیزها حالی‌اش نبود. به همین خاطر بلافاصله وارد مغازه شد و بدون نگاه کردن به قیمت‌ها، نزدیک شیشه شد. پنج تومانی را از حفره‌ی شیشه به سمت فروشنده گرفت و گفت: _لطفا یه فلافل بدید با یه نوشابه سیاه! فروشنده یک نگاه به پنج تومانی انداخت و یک نگاه به چهره معمولی و البته منتظر عمران. _قیمت یه ساندویچ فلافل با یه نوشابه سیاه پنجاه تومنه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴تصویری از فوج پهپادهای ایران بر فراز کربلا پ.ن راه قدس از کربلا می‌گذرد. سرانجام به وقوع پیوست. 🇵🇸 @anarstory
عملیات اسراییل کُشون
اطلاعیه شماره ۲ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با گذشت بیش از ۱۰ روز از سکوت و اهمال سازمان‌های بین‌المللی به ویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد برای محکومیت تجاوز و جنایت گری رژیم صهیونیستی در حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق به عنوان بخشی از خاک کشورمان و به شهادت رساندن ۷ تن از مستشاران قانونی کشور و عدم مجازات رژیم جنایتکار ذیل بند هفتم منشور سازمان ملل ؛ جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به این جنایت‌ها و تحقق هشدارهای پیشین و تامین مطالبه ی به حق ایران و به منظور تنبیه متجاوز ، با استفاده از توانمندی‌های راهبردی اطلاعاتی ، موشکی و پهپادی خود به اهداف نظامی مهم ارتش تروریستی صهیونیستی در سرزمین‌های اشغالی حمله و آنها را با موفقیت مورد اصابت قرار داد و منهدم کرد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیروی از سیاست‌های راهبردی جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌دارد : ۱. به دولت تروریستی امریکا هشدار داده می‌شود هرگونه پشتیبانی و مشارکت در ضربه به منافع ایران ، پاسخ قاطع و پشیمان کننده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران را در پی دارد ؛ همچنین امریکا نسبت به اقدامات شرارت بار رژیم صهیونیستی مسئولیت داشته و در صورت عدم مهار این رژیم کودک کش در منطقه باید تبعات آن را بپذیرد. ۲. ضمن تاکید بر سیاست حسن همجواری با همسایگان و کشورهای منطقه تصریح می شود ، هرگونه تهدید توسط دولت تروریستی امریکا و رژیم صهیونیستی از مبدا هر کشوری پاسخ متقابل و متناسب جمهوری اسلامی ایران به منشا تهدید را به دنبال خواهد داشت. به ملت قهرمان ایران اطمینان می‌دهیم، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نیروهای مسلح کشور در دفاع از منافع ملی تا پای جان ایستاده و تلاش‌های دشمنان برای برهم زدن امنیت و آرامش مردم را خنثی خواهد نمود. 🇵🇸 @Roshangari_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت53🎬 _فازت چیه عمویی؟! چیزی زدی؟! _الان خیلی دوست داشتم باقالی پلو با ماهیچه بزنم؛ ول
🎊 🎬 _با این پولی که شما دادی، می‌تونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟! عمران آب دهانش را قورت داد. _نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمی‌خواد. فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله! _ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط می‌خوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست. فروشنده پوزخندی زد. _اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟! _آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید! فروشنده لبخندِ کوچکی زد. _نه عمو. هر گِردی، گردو نیست! عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. می‌خواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانه‌اش احساس کرد. _صبر کن! پیرمردی با محاسن سفید و چهره‌ای نورانی، داشت به عمران لبخند می‌زد و با فروشنده حرف! _آقا بهش هرچندتا که می‌خواد، فلافل بدید. من حساب می‌کنم. چشمان عمران از خوشحالی برقی زد! _ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه! عمران آن‌قدر گرسنه بود که می‌توانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم می‌کرد که با همان یک دانه سیر شود! راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدم‌هایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظه‌اش خوب کار می‌کرد و از کوچه پس‌کوچه‌ها، داشت راه میانبر را می‌رفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانه‌ی باغ است، به او دلگرمی می‌داد. پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیب‌های پاره پوره‌اش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کرده‌اند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار می‌داد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود. عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته می‌شد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کله‌اش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری می‌گرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد. اول باید وارد باغ می‌شد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را می‌دید، همه چیز لو می‌رفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس می‌شد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژی‌ایست که دارد همین‌جوری هدر می‌رود. آهی کشید و زیرِ لب غرید. _زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق می‌گیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟! سپس لبش را گاز گرفت. _البته که امان خدا از بهترینِ امان‌هاست! بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت: _درستتون می‌کنم. من برگشتم و این باغ دیگه بی‌صاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، می‌فهمید عمران هنوز زندست و داره نفس می‌کشه! اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد. نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیه‌ای افتاد. _یک سال از پرواز دو نفره‌شان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلی‌شان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگ‌هایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهره‌ی معصومشان اشک می‌ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام می‌داریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعه‌ی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام می‌شود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
ابراهیم حاتمی کیا درباره بمباران تهران @anarstory