eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت53🎬 _فازت چیه عمویی؟! چیزی زدی؟! _الان خیلی دوست داشتم باقالی پلو با ماهیچه بزنم؛ ول
🎊 🎬 _با این پولی که شما دادی، می‌تونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟! عمران آب دهانش را قورت داد. _نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمی‌خواد. فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله! _ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط می‌خوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست. فروشنده پوزخندی زد. _اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟! _آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید! فروشنده لبخندِ کوچکی زد. _نه عمو. هر گِردی، گردو نیست! عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. می‌خواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانه‌اش احساس کرد. _صبر کن! پیرمردی با محاسن سفید و چهره‌ای نورانی، داشت به عمران لبخند می‌زد و با فروشنده حرف! _آقا بهش هرچندتا که می‌خواد، فلافل بدید. من حساب می‌کنم. چشمان عمران از خوشحالی برقی زد! _ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه! عمران آن‌قدر گرسنه بود که می‌توانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم می‌کرد که با همان یک دانه سیر شود! راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدم‌هایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظه‌اش خوب کار می‌کرد و از کوچه پس‌کوچه‌ها، داشت راه میانبر را می‌رفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانه‌ی باغ است، به او دلگرمی می‌داد. پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیب‌های پاره پوره‌اش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کرده‌اند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار می‌داد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود. عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته می‌شد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کله‌اش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری می‌گرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد. اول باید وارد باغ می‌شد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را می‌دید، همه چیز لو می‌رفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس می‌شد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژی‌ایست که دارد همین‌جوری هدر می‌رود. آهی کشید و زیرِ لب غرید. _زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق می‌گیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟! سپس لبش را گاز گرفت. _البته که امان خدا از بهترینِ امان‌هاست! بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت: _درستتون می‌کنم. من برگشتم و این باغ دیگه بی‌صاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، می‌فهمید عمران هنوز زندست و داره نفس می‌کشه! اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد. نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیه‌ای افتاد. _یک سال از پرواز دو نفره‌شان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلی‌شان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگ‌هایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهره‌ی معصومشان اشک می‌ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام می‌داریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعه‌ی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام می‌شود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
ابراهیم حاتمی کیا درباره بمباران تهران @anarstory
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو https://www.aparat.com/v/ZfETw
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت54🎬 _با این پولی که شما دادی، می‌تونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. ب
🎊 🎬 _همچنین شام را میهمان کرامت باغ انار هستیم. به صرف قورمه‌سبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی! اعلامیه‌ی سال استاد و یاد، هنوز روی دیوار باغ بود و اعضا تلاشی برای برداشتن آن نکرده بودند. چشمان عمران اشک بود و دهانش پر از بزاق دهان. اشکش به خاطر متن اعلامیه بود و بزاق دهانش به خاطر آن تیکه‌ی قورمه‌سبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی که حسابی صدای شکمش را در آورده بود. عمران عینکش را در آورد. گونه‌های نَم‌دارش را پاک کرد و آهی از ته دل کشید. دلش به حال اعضایش می‌سوخت. در این مدت اسیری، اعضا او را مُرده فرض کردند و حتی برایش مراسم سال گرفتند. البته دلش برای خودش هم می‌سوخت. چون واقعاً یک‌بار مُرده و دوباره زنده شده بود. مجدد نگاهی به آگهی انداخت و با دقت نوشته‌اش را خواند. نه! مثل اینکه برایش قبر هم خریده‌اند و مزاری در قبرستان باغات هم درست کرده‌اند. _من که اینجام. پس کی رو دفن کردن؟! چشم‌های عمران ریز شده بود و سعی می‌کرد جواب پرسش خود را پیدا کند. بنابراین تصمیم گرفت که برود در قبرستان باغات و قبر خودش را ببیند. قبری که معلوم نبود کدام خدابیامرزی در آن خوابیده است. خواست حرکت کند که این بار دل ضعفه‌ی شدیدی گرفت. دست روی دلش گذاشت و سرش را تکان داد. اول باید شکمش را سیر می‌کرد تا توان حرکت در او پدیدار می‌شد. به زحمت از دیوار بالا رفت و به آرامی به پایین پرید. باید حواسش را شش دانگ جمع می‌کرد. مخصوصاً حالا که فهمیده مُرده‌ای بیش نیست و اگر نمایان شود، اعضا فکر می‌کنند که روح دیده‌اند. حیاط باغ خلوت بود و از آن ازدحام و ولوله‌ی همیشگی خبری نبود. گویی خالی از سکنه شده. به آرامی و با نگریستن اطراف، دوان دوان داشت به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برمی‌داشت. در میان راه داشت خاطراتش را مرور می‌کرد و لبخند می‌زد. به هرچیزی که نگاه می‌کرد، یک خاطره از آن در ذهنش تداعی می‌شد. نزدیک کائنات بود که دید سر و صداهایی می‌آید. گوشش را تیز و قدم‌هایش را کُند کرد. به جلوی در کائنات رسید که دید کلی کفش و دمپایی جلوی در است. فهمید که مراسمی در حال برگزاریست. البته از سر و صداها و خنده‌های گاه و بی‌گاه متوجه شد که مراسم رسمی نیست و جمع بیشتر خودمانی است. در همین افکار بود که دوباره دلش را گرفت. این بار بدون معطلی و با سرعت به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت و اندکی بعد داخل شد. نرسیده یخچال را باز کرد که دید خالی خالی است و به جز یک پارچ آب‌، چیز دیگری در آن وجود ندارد. اول گمان کرد که یخچال را دزد زده، اما وقتی به نوشته‌ی روی یخچال نگاه کرد، مطمئن شد که یخچال را دزد زده! _سلام. لطفا درب یخچال رو بی‌خود باز و بسته نکنید. برای اینکه باغ رو دزد زده و هیچی داخل یخچال نیست. همچنین در مصرف آب توی پارچ هم صرفه‌جویی کنید. چون همین روزاست که به خاطر بدهی آبمون رو هم قطع کنن. با تشکر! عمران دیگر توان تفکر و تحلیل و تفسیر مسائل را نداشت. سرگردان مانده بود که چشمش به قابلمه‌ی روی گاز برخورد کرد. جَستی زد و خود را به آن رساند. تهِ قابلمه کمی هلیم مانده بود. چشمانش برقی زد. یک قاشق از کابینت برداشت و شروع به خوردن کرد. چند قاشقی نخورده بود که نگاهش به نایلون نان لواش افتاد. دوباره چشمانش برقی زد. برقی به روشناییِ مهتابی. درِ نایلون را باز کرد که صدای خنده‌ی بچه‌ها به گوشش خورد. نزدیک پنجره‌ی آشپزخانه شد و پرده را کمی کنار زد. پسران عمران با صدرا داشتند داخل حیاط بازی می‌کردند و می خندیدند. عمران با دیدن این صحنه دست از خوردن برداشت و بغض گلویش را چنگ زد. چقدر دلش برای پسرانش تنگ شده بود. آخرین بار آن‌ها را در سفر یک روزه به یزد دیده بود. دقیقا یکی دو ماه قبل از اسارت. به صدرا هم نگاهی انداخت و لبخند کوچکی زد. در این یک سال چقدر بزرگ شده بود. دوست داشت همین الان بیخیال همه چیز شود و برود و هر سه‌شان را بغل کند و ببوسد؛ ولی حیف که دست و بالش بسته بود. آهی از حسرت کشید و یک لقمه نان داخل دهانش گذاشت. سپس علی املتی را دید که با یک کاسه و نصفه بربری داشت به سمت کانکس می‌رفت. عمران سری به تاسف برای نگهبان بیخیال باغ تکان داد و لقمه‌‌ی نان دیگری داخل دهانش گذاشت. البته این‌بار مثل قبل به او مزه نداد. چرا که هوس بربری کرده بود. نگاهش را از علی املتی نگرفته بود که احف وارد باغ شد. چشمان عمران گشاد شد و جنبیدن دهانش متوقف! _یا ضامن آهو! احف چرا کچل شده؟! عمران قابلمه را روی کابینت گذاشت و با دقت بیشتری احف را نظاره کرد. سپس دوباره بغض کرد و این بار اشک از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شد. _این بچه کِی سرطانی شد؟! حتماً بعد از نبود من اینقدر حرص خورده و ریخته توی خودش که این بلا سرش اومده! سپس به سقف آشپزخانه خیره شد. _خدایا یه سال نبودما، ولی اندازه یه قرن بلا سر اعضام اومده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا