هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت54🎬 _با این پولی که شما دادی، میتونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. ب
#باغنار2🎊
#پارت55🎬
_همچنین شام را میهمان کرامت باغ انار هستیم. به صرف قورمهسبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی!
اعلامیهی سال استاد و یاد، هنوز روی دیوار باغ بود و اعضا تلاشی برای برداشتن آن نکرده بودند. چشمان عمران اشک بود و دهانش پر از بزاق دهان. اشکش به خاطر متن اعلامیه بود و بزاق دهانش به خاطر آن تیکهی قورمهسبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی که حسابی صدای شکمش را در آورده بود.
عمران عینکش را در آورد. گونههای نَمدارش را پاک کرد و آهی از ته دل کشید. دلش به حال اعضایش میسوخت. در این مدت اسیری، اعضا او را مُرده فرض کردند و حتی برایش مراسم سال گرفتند. البته دلش برای خودش هم میسوخت. چون واقعاً یکبار مُرده و دوباره زنده شده بود. مجدد نگاهی به آگهی انداخت و با دقت نوشتهاش را خواند. نه! مثل اینکه برایش قبر هم خریدهاند و مزاری در قبرستان باغات هم درست کردهاند.
_من که اینجام. پس کی رو دفن کردن؟!
چشمهای عمران ریز شده بود و سعی میکرد جواب پرسش خود را پیدا کند. بنابراین تصمیم گرفت که برود در قبرستان باغات و قبر خودش را ببیند. قبری که معلوم نبود کدام خدابیامرزی در آن خوابیده است. خواست حرکت کند که این بار دل ضعفهی شدیدی گرفت. دست روی دلش گذاشت و سرش را تکان داد. اول باید شکمش را سیر میکرد تا توان حرکت در او پدیدار میشد. به زحمت از دیوار بالا رفت و به آرامی به پایین پرید. باید حواسش را شش دانگ جمع میکرد. مخصوصاً حالا که فهمیده مُردهای بیش نیست و اگر نمایان شود، اعضا فکر میکنند که روح دیدهاند.
حیاط باغ خلوت بود و از آن ازدحام و ولولهی همیشگی خبری نبود. گویی خالی از سکنه شده. به آرامی و با نگریستن اطراف، دوان دوان داشت به سمت آشپزخانهی باغ قدم برمیداشت. در میان راه داشت خاطراتش را مرور میکرد و لبخند میزد. به هرچیزی که نگاه میکرد، یک خاطره از آن در ذهنش تداعی میشد. نزدیک کائنات بود که دید سر و صداهایی میآید. گوشش را تیز و قدمهایش را کُند کرد. به جلوی در کائنات رسید که دید کلی کفش و دمپایی جلوی در است. فهمید که مراسمی در حال برگزاریست. البته از سر و صداها و خندههای گاه و بیگاه متوجه شد که مراسم رسمی نیست و جمع بیشتر خودمانی است. در همین افکار بود که دوباره دلش را گرفت. این بار بدون معطلی و با سرعت به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و اندکی بعد داخل شد. نرسیده یخچال را باز کرد که دید خالی خالی است و به جز یک پارچ آب، چیز دیگری در آن وجود ندارد. اول گمان کرد که یخچال را دزد زده، اما وقتی به نوشتهی روی یخچال نگاه کرد، مطمئن شد که یخچال را دزد زده!
_سلام. لطفا درب یخچال رو بیخود باز و بسته نکنید. برای اینکه باغ رو دزد زده و هیچی داخل یخچال نیست. همچنین در مصرف آب توی پارچ هم صرفهجویی کنید. چون همین روزاست که به خاطر بدهی آبمون رو هم قطع کنن. با تشکر!
عمران دیگر توان تفکر و تحلیل و تفسیر مسائل را نداشت. سرگردان مانده بود که چشمش به قابلمهی روی گاز برخورد کرد. جَستی زد و خود را به آن رساند. تهِ قابلمه کمی هلیم مانده بود. چشمانش برقی زد. یک قاشق از کابینت برداشت و شروع به خوردن کرد. چند قاشقی نخورده بود که نگاهش به نایلون نان لواش افتاد. دوباره چشمانش برقی زد. برقی به روشناییِ مهتابی. درِ نایلون را باز کرد که صدای خندهی بچهها به گوشش خورد. نزدیک پنجرهی آشپزخانه شد و پرده را کمی کنار زد. پسران عمران با صدرا داشتند داخل حیاط بازی میکردند و می خندیدند. عمران با دیدن این صحنه دست از خوردن برداشت و بغض گلویش را چنگ زد. چقدر دلش برای پسرانش تنگ شده بود. آخرین بار آنها را در سفر یک روزه به یزد دیده بود. دقیقا یکی دو ماه قبل از اسارت. به صدرا هم نگاهی انداخت و لبخند کوچکی زد. در این یک سال چقدر بزرگ شده بود. دوست داشت همین الان بیخیال همه چیز شود و برود و هر سهشان را بغل کند و ببوسد؛ ولی حیف که دست و بالش بسته بود.
آهی از حسرت کشید و یک لقمه نان داخل دهانش گذاشت. سپس علی املتی را دید که با یک کاسه و نصفه بربری داشت به سمت کانکس میرفت. عمران سری به تاسف برای نگهبان بیخیال باغ تکان داد و لقمهی نان دیگری داخل دهانش گذاشت. البته اینبار مثل قبل به او مزه نداد. چرا که هوس بربری کرده بود. نگاهش را از علی املتی نگرفته بود که احف وارد باغ شد. چشمان عمران گشاد شد و جنبیدن دهانش متوقف!
_یا ضامن آهو! احف چرا کچل شده؟!
عمران قابلمه را روی کابینت گذاشت و با دقت بیشتری احف را نظاره کرد. سپس دوباره بغض کرد و این بار اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شد.
_این بچه کِی سرطانی شد؟! حتماً بعد از نبود من اینقدر حرص خورده و ریخته توی خودش که این بلا سرش اومده!
سپس به سقف آشپزخانه خیره شد.
_خدایا یه سال نبودما، ولی اندازه یه قرن بلا سر اعضام اومده...!
#پایان_پارت55✅
📆 #14030127
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت55🎬 _همچنین شام را میهمان کرامت باغ انار هستیم. به صرف قورمهسبزی با پیاز و سبزی و د
#باغنار2🎊
#پارت56🎬
_به هرحال بازم هزارمرتبه شکر. همچنین اللهم اشفء کل مریض به حق فاطمهی زهرا(س).
عمران دوباره به احف خیره شد که اینبار داشت میخندید و به سمت کائنات میرفت. عمران دلیل خندهی احف را نمیدانست. شاید هنوز از بیماریاش خبر ندارد؛ شاید روحیهی خوبی دارد و مصمم به شکست بیماریاش است و شاید هم دارد پیشاپیش بهشت جاودان را میبیند. مشغول این تفاسیر بود که دید علی املتی هم خندهکنان پشت سرش راه افتاده و دوباره نگهبانی را پیچانده. اینبار عمران دندانهایش را بههم سایید و دستانش را مشت کرد.
_اولین کاری که بعدِ نمایان شدنم انجام میدم، حکم برکناری این نگهبان بیمسئولیته!
سپس خشمش را با یک لیوان آب داخل یخچال سر کشید و نشست تا ادامهی هلیمش را بخورد.
دقایقی گذشت و عمران داشت ته قابلمه را هم در میآورد که ناگهان یک نفر مثل خمپاره در را باز کرد و وارد شد. از شدت ناگهانی بودن، غذا داخل گلوی عمران پرید و او بلافاصله بلند شد و به سمت یخچال رفت. پارچ آب را سر کشید و برگشت سمت در که دید بانو شبنم با شکم برآمدهاش، کفِ آشپزخانه افتاده...!
_دینگ دینگگ دینگگگ! خانوم دکتر الهی به بخش زایمان. خانوم دکتر الهی به بخش زایمان! دینگگگ دینگگ دینگ!
پس از پخش این صدا، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت:
_همراهان خانوم شبنمی؟!
بانو احد و نسل خاتم و رجینا و مهدیه که روی صندلی نشسته بودند، با شنیدن این صدا به سمت پرستار هجوم بردند.
_بله بله بله بله...؟!
_یه کم آرومتر خانوما. اینجا بیمارستانه!
بانو نسل خاتم ببخشیدی گفت که رجینا پرسید:
_خانوم پرستار بالاخره زایید؟!
پرستار با چشمانی گشاد شده جواب داد:
_کی زایید؟!
_بابا همین آبجی بزرگ ما که سالی یه بار حداقل یه زایمان رو تو کارنامش داره دیگه!
پرستار که منظور رجینا را فهمیده بود، با خونسردی گفت:
_کی گفته که خانوم شبنمی زاییده؟!
رجینا خواست جواب بدهد که مهدیه گفت:
_آخه همین چند لحظه پیش بلندگو اعلام کرد خانوم دکتر الهی به بخش زایمان!
پرستار پوزخند ریزی زد.
_عزیزم اینجا که فقط مریض شما نیست. توی این بیمارستان، هرروز یه عالمه آدم میزان. بعدشم مگه مریض شما وقت زایمانش شده بود؟!
بانو احد پاسخ داد:
_نه خانوم پرستار. هنوز یکی دو ماهی مونده.
_خب دیگه، هنوز مونده. در ضمن نگران نباشید. حال مریضتون خوبه. الانم دکتر برای اینکه خیالش از بابت سلامتی بچه راحت بشه، داره یه سونوگرافی انجام میده.
سپس لبخندی زد و خواست به راه بیفتد که بانو نسل خاتم پرسید:
_ببخشید حال اون یکی مریضامون چطوره؟!
پرستار با چشمانی ریز شده جواب داد:
_کدوم مریضا؟!
_همون هفت هشت نفری که غش کردن و با سه چهار تا آمبولانس آوردنشون!
دوباره چشمهای پرستار از حدقه بیرون زد.
_مریضای اون دوتا اتاق که دستهجمعی غش کرد، مریضای شمان؟!
بانو نسل خاتم با تکان دادن سر جواب داد که پرستار ادامه داد:
_عجب! حالشون خوبه. بعد تموم شدن سُرمشون، میتونن مرخص بشن. حالا دلیل این غش دستهجمعی چی بوده؟!
رجینا صدایش را صاف کرد.
_خب عرضم به خدمتتون که ما یه استادی داشتیم که ایشون...!
_قضیهاش مفصله خانوم پرستار! الانم ما حال روحی خوبی نداریم. شرمنده!
بانو احد پس از گفتن این حرف، دست رجینا را گرفت و به همراه مهدیه و بانو نسل خاتم، به سمت صندلی برگشت.
_آخه آدم که همه چیز رو به همه نمیگه. تو کی میخوای بزرگ بشی رِجی؟!
رجینا با لحنی غرورآمیز جواب بانو احد را داد.
_اتفاقاً بزرگ شدم که میخوام تشکیل خونواده بدم. اون دختر نجیب و خوشگل هم منتظر منه که برم خواستگاریش!
مهدیه دستانش را بالا برد و به سقف بیمارستان زل زد.
_خدایا یه سفر راهیان نور به من بده، یه عقلی هم به این رِجی!
رجینا با شنیدن این حرف، حسابی غرید!
_کم زرت و پرت کن آبجی. تو رو سنه نه؟!
سپس با لحنی آرامتر ادامه داد:
_در ضمن یه سوالی داره مغزم رو میمَکه. ببینم تو که اینقدر نازک نارنجی هستی، چرا با دیدن استاد پس نیفتادی که بری پیش رفیقات سوزن بزنی؟!
مهدیه با صدایی بغض آلود جواب داد:
_من که میدونستم استاد زندس! خوابایی که این اواخر میدیدم و واسه شماها تعریف میکردم رو یادتون نیست؟!
_آره! همون خوابایی که بعدش بهت میگفتیم دیوونهای. البته الانم فرقی نکرده. همون دیوونهای هستی که بودی!
یک قطره اشک از گوشهی چشم مهدیه جاری شد که رجینا ادامه داد:
_جای من بین شما خانوما نیست. من میرم پیش استاد و بقیه. فعلاً!
سپس به سمت احف و مهدینار و عمران که چند صندلی آن طرفتر نشسته بودند، قدم برداشت.
_به به! میبینم که جَمعتون جَمعه، گلتون کم! خب استاد تعریف کنید توی این یه سال کدوم جهنم درهای بودید؟!
_هیس! استاد داره لحظهی اسارتش رو تعریف میکنه!
این را مهدینار گفت که رجینا پاسخ داد:
_خب از اول تعریف کنید ما هم بشنُفیم!
_اخبار رو یه بار میگن...!
#پایان_پارت56✅
📆 #14030128
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344