eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 آیت الله حائری شیرازی 🔸آن روزی که به ما موشک می‌زنند، خطرناک نیست بلکه ... 🔸در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه می‌شوند. بازجو وقتی شلاق به دست می‌گرفت و می‌زد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور می‌داد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی می‌گفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه می‌خواهد تلفن کند،‌ آنوقت خطرناک بود. وقتی می‌گفت نامه‌ای بنویس به خانواده‌ات، آنوقت خطرناک بود. وقتی نمازخوان‌هایشان را می‌آوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود. 🔸ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش می‌گفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر می‌کنیم». گفتنِ این حرف همان، و کردن همان! یک ذره حسن‌ظن، انسان را ساقط می‌کرد. افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بی‌آبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشی‌شان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود،‌ مبارزه کرده بود،‌ زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست. 🔸آن روزی که به این مملکت، می‌زنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای می‌آیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعت‌ها خطرناک‌تر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاه‌اند نمی‌توانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب می‌زنند! @anarstory @haerishirazi
آزادی بالاتر از کمر! ‏در دوره رضاشاه مرکزی برای نظارت بر مطبوعات و نشر کتاب ایجاد شد: اداره سانسور! رسما نام اداره، اداره "سانسور" بود! صادق هدایت سال ۱۳۱۴ به این اداره تعهد داد که هیچگونه اثری منتشر نکند و به هندوستان رفت! صادق هدایت ضد دین هم در حکومت رضاشاه آزادی نداشت! چرا به نسل جوان نمی گویید: نیما یوشیج در دوره رضاشاه هیچ کتابی منتشر نکرد. انتشار آثار بزرگ علوی متوقف شد. جمالزاده بعد از کتاب "یکی بود یکی نبود" تا پایان دوره رضاشاه کتابی ننوشت! ماموران رسمی اداره سانسور در دوره ریاست سرپاس مختاری مانع چاپ کتب بودند! حالا طرفداران چنین حکومتی شعار آزادی مید‌هند! روشنفکرانی که رضاخان را به رضاشاهی رساندند، همان هایی که در جلسات هفتگی برایش شاهنامه می خواندند یک به یک حذف، تبعید، زندان و یا کشته شدند‌ چه رسد به نیروهای مخالف او! اگر تعریف آزادی در برهنگی، پوشش و روابط خلاصه شود در دوره پهلوی آزادی بود! اما اگر دایره آزادی به کمر بالاتر و حوزه فکر و اندیشه برسد، طرفداران سلطنت شرمسار خواهند بود به همین دلیل در این باره هیچ نمیگویند! حکومتی که خودش ضددین بود صادق هدایت بی دین هم در آن آزادی نداشت..... به نسل جوان اینها را بگویید/ علیرضا زادبر 💬 @insta_enghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله جاودان حفظه الله: داستان اسماعیل هنیه و رئیس جمهور شهید را ساده نگیرید. 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom 🆔 @anarstory
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت سوم: ✨ عاقبت دیلم و شوی او چه می‌شود؟ قاصد چه پیامی برایش آوره بود؟ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بعد از اجرای مراسم همگی دوباره سرکار خود برگشتند. فرمانده درحال پوشیدن لباس‌هایش بود که بچه‌ها به او نزدیک شدند. فرمانده وقتی استاد و بقیه‌ی بچه‌ها را دید با لبخند گفت:«صبح بخیر!» همگی جوابش را دادند. -«خیر باشه...این چه مراسمی بود؟! خیلی برامون جالب بود.» این را میرمهدی گفت که از کنجکاوی خواب از سرش پریده بود. فرمانده با افتخار گفت:«یه جور مراسم دعا و کمک خواستن از خدا!» گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«آتش یکی از عناصر اصلی هست که خدا آفریده...اما می‌تونه درکارهای شر هم ازش استفاده بشه. مثل شیطان که وجودش از آتشه...ما اول از خدا بابت این عنصر تشکر کردیم و بعد با آب خاموشش کردیم تا یادآوری کنیم هرچقدر هم اهریمن و شیطان از آتش سوء‌استفاده کنن ما می‌تونیم بر اون غلبه کنیم.» بچه‌ها که برایشان این موضوعات خیلی جالب بود و همچنین رسم و رسوماتی که به تازگی از آن دیدن می‌کردند، با شگفتی و حیرت گوش می‌دادند. در همین حین فرمانده گفت:«شماهم مایلید انجام بدین؟!» استاد با کمی تامل جواب داد:«نه...! ما مراسم دعای خودمون رو داریم.» سپس لبخند دندان‌نمایی تحویل فرمانده داد. -«واقعا؟! خیلی دوست دارم ببینم.» استاد با افتخار سرش را تکان داد و رو به بچه‌ها گفت:«یه نماز جماعتمون نشه؟!» مهندس زیر لب احسنتی گفت و همه به سمت رودخانه حرکت کردند. پس از وضو غزل پرسید:«پس قبله چی؟!» در همین لحظه مهدینار از استاد پرسید:«این جزیره سمت شماله درسته؟!» استادواقفی دستی به ریشش کشید و گفت:«بله توی نقشه‌ی فرمانده که همینو نشون می‌داد.» مهدینار سری تکان داد و جستی زد و خودش را به نزدیک‌ترین و کهن‌ترین درخت رساند. دستی به خزه‌های روی درخت کشید و زیر لب چیزی گفت... بعد به بقیه‌ی بچه‌ها پیوست و گفت:«اگر شمال باشیم، قبله باید به سمت جنوب غربی باشه و جهتشم جهت خزه‌هاییه که روی درخت ها به سمت خاصی از درخت رشد می کنن.» همگی بابت اطلاعات بدرد بخورش و مطالعاتش تشویقش کردند. مهندس و معین حصیر بزرگی را در همان جهت قبله‌ی مشخص شده پهن کردند. به گفته‌ی بقیه استاد درجایگاه امام جماعت ایستاد و پشت سرش آقایان و پشت سر آنها هم دخترخانوم‌ها. مردم قبیله به آنها که زیر لب چیزهایی می‌گفتند و استاد هم با صدای نسبتا بلندی چیزهایی زیرلب می‌گفت، خیره شدند. پس از چند دقیقه دست‌هایشان را روی پایشان کشیدند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند. بعد همگی به یکدیگر «قبول باشه.» گفتند. بعد از نماز جماعت احف و یاد حصیر را جمع کردند و به بقیه ملحق شدند. فرمانده با قدم‌های آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«مراسم دعاتون چقدر ساده بود.» سید با حالت پرانرژی گفت:«نماز جماعت بود. خدا قبول کنه و پیروز شیم...» -«نماز جماعت چیه دیگه؟» میرمهدی دستی به موهایش کشید و گفت:«مربوط به دین اسلامه...سر فرصت توضیح میدم.» فرمانده سرش را تکان داد و در همان لحظه صدای طبل دیگری به صدا درآمد و توجه همگی را به ورودی قبیله جلب کرد. مردم قبیله‌ی کوچک رحیق بودند که اسلحه بدست با بچه‌ها و پیرهای قبیله از راه رسیده بودند. مردم دوباره نیزه بدست بر زمین کوبیدند و مراسم خوشامدگویی را اجرا کردند. رحیق به همراه فرمانده به استقبالشان رفتند و شروع به احوال‌پرسی کردند. گروهی هم که شبی مهمان آنها بودند، برایشان دست تکان دادند. طولی نکشید که خیلی سریع جاگیر شدند و برای نبرد آماده شدند. ؟🤓🌱
به گفته‌ی فرمانده بچه‌ها به همراه استاد و جوانان قبیله‌ی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشه‌ی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل می‌زد و آن را اجرا می‌کرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمی‌آورد. او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشه‌ی بزرگتر و قدیمی‌تری که از پوسیدگی‌اش مشخص بود، روی زمین پهن کرد. بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمه‌ی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب می‌بینیم.» شه‌بانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!» -«ما با کسی نمی‌جنگیم. ما خیر می‌خوایم پس فقط از خودمون دفاع می‌کنیم.» انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطه‌ای‌ را روی نقشه نشان داد. -«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همه‌ی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.» برای ادامه‌ی حرف‌هایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.» بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحه‌‌هایشان به سمت چادری رفتند. بچه‌ها هنگام برداشتن اسلحه‌هایشان، لب و لوچه‌شان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!» رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس می‌کنم می‌خوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!» شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم‌. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...» همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود می‌جنگیدند! خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس می‌کشید که آماده‌ی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همه‌ی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند... برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود. بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیاده‌روی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخه‌ها و علف‌ها را کنار زد. با اینکارش دهانه‌ی غار مشخص شد. به دستور فرمانده‌ همه‌ی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفته‌ی مشاور فرمانده منطقه‌ی مجسمه‌ها همین نزدیکی‌ها بود... قبل از رفتن، فرمانده تک‌تک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت. دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستی‌ها در قلبشان جا خوش کرده بود. و اینک وقت جدایی فرا رسید... ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 🎤 روز خبرنگار رو به همه‌ی خبرنگاران از جمله خبرنگار انارنیوز تبریک میگم😎🌹🍃 به امید شنیدن و دیدن خبرای خوب😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
✅ مغز متفکر عملیات طوفان الاقصی و کسی که توانست نهادهای اطلاعاتی اسرائیل را فریب دهد کیست؟ 📍 "او گوینده این جمله معروف است: کاری با نتانیاهو میکنم که بگوید ای کاش زاده نمی‌شدم؛ به زبان عبری مسلط و کارشناس مسائل داخلی اسرائیل است و کسی بهتر از او رژیم اسرائیل، سیاست و رسانه های آن را نمی‌شناسد!" ☑️ @Kavoshplus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
"بسم‌الله الرحمن الرحیم." سلام. عصر همگی بخیر و خوشی🌱 جلسه سوم و ادامه مبحث توصیفات و صحنه پردازی رو ادامه می‌دیم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
امروز قراره بریم سراغ دو نوع صحنه پردازی یعنی ایستا و پویا همچنین یه نکته‌ای که تو متن اکثر دوستان مشهود بود رو یکم باز کنیم و بیشتر راجبش صحبت کنیم. به متن زیر دقت کنید👇 «بقالی پر بود از گونی‌های کوچک و بزرگ حبوبات. تنها چند راه باریک میان آنها وجود داشت که بقال چاق و خپله برای این که جنسی را بردارد و به دست مشتری بدهد،‌ مجبور بود به سختی از میان این راه‌ها عبور کند. طاقچه‌ها و قفسه‌ها پر بود از شیشه‌های جورواجور مربا و ترشی. از دیوار سمت چپ، کلمه‌گوزنی آویزان بود. کلاهی گرد که مال بقال بود از قسمت پایینی شاخ‌های درهم‌پیچیده‌ی گوزن آویخته بود ...» میبینید که این نوع توصیف بیشتر شبیه انشای مدرسه هست و هیچ حرکت و پویایی در آن دیده نمی‌شه. هنوز داستان شروع نشده و خواننده نمی‌دونه چیزی که می‌خونه چه ربطی به چیزیه که قراره اتفاق بیافته. همونطور که مشخصه یکم کسل کنندست و اینطور توصیفا باعث میشه خاننده بدون این که حتی سعی کنه تصور کنه مکان رو سریع بخونه بره. به این نوع صحنه پردازی میگن ایستا 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
حالا می‌ریم سراغ متن بعدی👇 «مردی لاغرمردنی، با بی‌صبری کنار درِ بسته دکان ایستاده بود که «آقا کمال» نفس‌نفس‌زنان از راه رسید و کلید را توی قفل قدیمی انداخت. در چوبی را در دو طرف تا کرد و به دیوار تکیه داد. بوی ترشی و نفتالین، قاطی با ده‌ها بوی دیگر از دکان بیرون زد. مرد لاغر در برابر هیکل گنده و خپل آقا کمال، مانند فیل و فنجان به نظر می‌آمدند. آقا کمال در پیشخوان را بلند کرد و به زحمت از راه باریکی که میان ده‌ها گونی کوچک و بزرگ که کنار هم در فضای کوچک دکان چپیده بودند، ‌گذشت. در مقابل نگاه تند و اخم و تخم مشتری لاغر، کلاه گرد مخملی‌اش را برداشت. تنها باریکه‌ی موی فلفل‌نمکی پشت گردن‌اش دیده می‌شد. به دیوار سمت چپ دکان، سر گوزنی آویزان بود. آقا کمال مثل هر روز به قسمت پایین شاخ‌های درهم‌پیچیده گوزن آویخت. قفل و کلید را روی ردیف یکی از قفسه‌ها گذاشت. قفسه‌ها و طاقچه‌ها پر بود از انواع ادویه و گیاهان دارویی... همینطور که می‌بینید تو این نوع صحنه پردازی، نویسنده توصیفات و صحنه رو با مهارت خاصی در لابه لای سیر داستان قرار داده که باعث جذابیت بیشتر داستان شده و فضا برای مخاطب ملموس تره. این نوع صحنه پردازی رو میگیم پویا. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
هر صحنه با صحنه‌های همانند خود،‌ وجه مشترکی دارد. در عین حال ویژگی‌هایی نیز دارد که او را از صحنه‌های مشابه،‌ متمایز و جدا می‌کند و به آن وجه ممتاز یا متمایز صحنه می‌گوییم. در نوشتن صحنه به کمترینِ وجوه مشترک صحنه باید اکتفا شود و بعد به وجوه متمایز و خاص آن پرداخت. وجوه متمایز و خاص صحنه، داستان را باورپذیر و تأثیرگذار می‌کند. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
مثال👇 اگر صحنه‌ی ما مغازه‌ای بقالی در بعد از ظهری گرم و کسل‌کننده است، بقال،‌ مشتری‌ها، اجناس و شکل و شمایل مغازه، صدای رادیو، بوی صابون و نفتالین و ادویه و سبزی‌های خشک معطر،‌ باد گرمی که پنکه‌ی پر سروصدای سقفی می‌زند، بو و دود تند تخمه‌هایی که بود داده می‌شود، صدایی که از خیابان شنیده می‌شود و ... جزئی از صحنه هستند. در مسیر داستان باید به میزان لازم این اجزای صحنه را به کار برد. اگر قرار است بین بقال چاق و یک مشتری لاغر و عصبانی،‌ جنگ و دعوایی پیش آید،‌ باید شاهد واژگون شدن گونی‌ها، ریختن حبوبات، شکستن شیشه‌های مربا و ترشی، پرتاب صابون و گردو، شکستن شاخ گوزن و جر خوردن کلاه بقال باشیم. نخست باید دید که در داستان چه اتفاقی قرار است بیفتد؛ سپس متناسب با آن اتفاق صحنه را انتخاب کرده به میزان نیاز لازم از اجزای صحنه،‌ در پردازش آن اتفاق، بهره می‌بریم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
چون مثال زیاد داشت این مبحث یکم طولانی شد و این مبحث صحنه رو متوقف می‌کنیم و می‌ریم سراغ ایراد اکثر متنا که خیلی تو نقد مفصل توضیح دادم. در نوشتن داستان باید از توصیف مجرد و انتزاعی فاصله بگیریم و به توصیف عینی بپردازیم. در جمله‌ی: «بالای تپه، خانه قشنگی بود ...»، «قشنگ» یک وصف مجرد است. خواننده با آنکه معنای «قشنگ» را می‌داند، ولی نمی‌داند در اینجا «خانه قشنگ» یعنی چه جور خانه‌ای؟ اگر نویسنده به جای این جمله، چگونگی «خانه قشنگ» را دقیقا بیان می‌کرد، توصیفی عینی به کار برده بود. او می‌توانست بگوید: «بالای تپه، خانه‌ای بود به شکل قلعه‌های قدیمی که با سنگ سفید ساخته شده‌بود. صبح‌ها وقتی آفتاب می‌زد، مثل «تاج محل» می‌درخشید. هرکس از دور آن را بالای تپه سرسبز و بلند می‌دید، خیال می‌کرد آنجا سرزمین رویاهاست.» حالا بهتر می‌فهیم که مراد از «خانه‌ قشنگ» چیست. گفتیم که چگونه یک مغازه بقالی را توصیف کنیم تا از تمامی مغازه‌های بقالی جهان، متمایز و جدا شود. گفته شد چاره کار این است که به اندکی از «وجه مشترک» اکتفا کتیم و بیشتر «وجه متمایز و خاص» را نشان دهیم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
اگه براتون مبهم بود به نقد‌هایی که در متن دوستان ارسال کردم رجوع کنید، مفصل توضیح دادم که نباید از کلمات کلی بد خوب قشنگ زشت❗️ ترسناک❗️خوفناک و .....استفاده کنید. گردآورنده: خانوم 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼♡🍃 برداشته شده از گروه ژانر جنایی، معمایی، امنیتی✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
قبل از رفتن استاد و بقیه‌ی بچه‌ها به سمت منطقه‌ی مجسمه، مشاور فرمانده سوت بلندی کشید و پس چند ثانیه عقابی نسبتا بزرگ روی دسته‌ی عصایش فرود آمد. مشاور نقشه را به استاد داد و گفت:«این نقشه! مسیر رو براتون روش علامت زدم. همینطور مسیر برگشت به ساحل رو...» بعد به عقابش اشاره کرد و ادامه داد:«اینم کاسپینه! اون مسیر دریا رو به سمت کشورتون نشون میده چون دریارو مثل کف دستش می‌شناسه.» بعد خنده‌ی آرامی کرد و او را به پرواز در آورد. سوت چوبی را هم که به گردنش آویخته بود را در آورد و به استاد داد. -«موقع رفتن با این صداش بزنید.» افراح با ناراحتی گفت:«پس خودتون چی؟! یعنی این عقابه برای ما؟!» مشاور خنده‌ی دیگری کرد و گفت:«اون مال کسی نیست. اون متعلق به دریای کاسپینه...(دریای خزر)» افراح لبخند ملیحی زد و دیگر چیزی نگفت. استاد بار دیگر فرمانده را درآغوش کشید و همگی راهی مسیر جدیدی شدند. مسیری که تعیین کننده‌ی بقای آنها در این جزیره بود. پس از چند دقیقه پیاده‌روی، در منطقه‌ی آرامی نزدیک باتلاق توقف کردند. جایی که زمینش شبیه لجنزار بود و گیاه‌ها و علف‌هایش انبوه و پرپشت بودند. به سنگ نسبتا بزرگی رسیدند که دور تا دورش را علف‌ها و شاخه و برگ‌های انبوه فرا گرفته بود. استاد سنگ عقیقی را که فرمانده به او در تنهایی داده بود را از جیبش در آورد. خورشید کم کم غروب می‌کرد و آسمان به سیاهی می‌زد. قرار بود سنگ عقیق را در قسمتی که روی مجسمه‌ها حکاکی شده قرار بدهند تا شکاف بین دو مجسمه باز شود و به گونه‌ای اعلام آزادی از نفرین را کنند. قبل از انجام عملیات که ممکن بود حتی زنده هم نمانند، استاد روی تخته سنگی ایستاد و گلویش را صاف کرد. -«دیگه وقت جهاد و مبارزه رسیده. برای بقای جونمون هم که شده باید پشت هم رو بگیریم و ازین جزیره زنده بیرون بریم.» نگاهی به غروب خونین کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«شماها عالی می‌جنگید.» بعد به بچه‌ها نگاهی انداخت که همگی پوکر فیس نگاهش می‌کردند و با خودشان در دلشان می‌گفتند که بدترین سخنرانی بود که تا به حال شنیده بودند. آنها این حرف‌ها را با طرز نگاهشان با نهایت صداقت بیان می‌کردند. صداقتی که لحن صدایشان از بیانش عاجز بود. استاد دیگر چیزی نگفت و همگی نفس عمیقی کشیدند. نمی‌دانستند قرار است با چه چیزی رو به رو شوند...بنابراین هرچه بیشتر ثانیه‌ها می‌گذشت تپش قلبشان بیشتر و ترس بیشتر زیر پوستشان می‌خزید. به دلیل بزرگ بودن مجسمه‌ها همگی بچه‌ها بوته‌ها و علف‌ها را کنار زدند. پس از چنددقیقه مجسمه‌های مادر و پدر که مجسمه‌ی بزرگی از زن و مردی بود که سر روی شانه‌ی یکدیگر گذاشته بودند، نمایان شد. استاد به جای سنگ عقیق که بین دو مجسمه و محل برخورد آنها حکاکی شده بود نگاه کرد. بعد برگشت و به چهره‌ی همگی که کاملا ترس در آنها آشکار بود، نگاه کرد. بچه‌ها با وجود ترس‌هایشان اسلحه‌هایشان را محکم در دستانشان گرفته بودند و آماده‌ی هر نوع نبردی بودند. استاد سنگ عقیق را روی محل حکاکی شده گذاشت. سریعا عقیق رنگ سرخش روشن شد و مجسمه‌‌ها شروع به لرزیدن کردند. به همراهش زمین زیر پایشان هم شروع به لرزیدن کرد و هردو مجسمه شروع به شکاف برداشتن و حرکت به طرفین کردند. طولی نکشید که دود سیاهی فضا را پر کرد و در جنگلی که هرلحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شد جا خوش کرد. ؟🤓🌱
از آن طرف مشاور فرمانده دستش را روی دیوار غار کشید و خشم اهریمن و آزادی نفرین را حس کرد. شروع به در آوردن وسایلی از درون کیسه‌ای که به پشتش می‌انداخت، کرد. به همراه چند نفر آتش کوچکی برپا کرد. بقیه ی مردم هم سریعا نشستند و زیر لب چیزهایی گفتند. مشاور با صدای بلندی چیزهای زیر لب می‌خواند و دور آتش می‌گشت و چیزهای پرت می‌کرد روی آتش! طاهره و رحیق دم در غار نگهبانی می‌دادند و از دور اجرای مراسم آنها را تماشا می‌کردند. طاهره نگاهی به ماه هلالی انداخت که حالا از لابه‌لای شاخه‌های درختان می‌درخشید. امیدوار بود بتوانند پیروز شوند... ‌ **** مه از بین رفت و از درون شکاف موجودات کوچکی که خمیده بودند با چنگال‌های درازشان خودشان را از دل زمین بیرون کشیدند. استاد با دیدن قیافه‌های زشتشان فریاد آغاز جنگ سر داد و همگی با داد و بیداد فقط به سمتشان حمله کردند. همه‌ی آن موجودات به صورت موج‌هایی وحشیانه به بچه‌ها حمله می‌کردند. آنها به جای شمشیر و تیرکمان با چنگال‌هایشان از طعمه‌ها استفاده می‌کردند و همین مورد آنها را مجبور می‌کرد تا استراتژی‌هایشان را تغییر دهند. یگانه با هرتیری که به هرکدامشان می‌زد چشمانش را می‌بست تا خونی که از آن‌ها می‌جهید وارد چشمش نشود. غزل با چاقوی کوچکش می‌رفت میزد و میکشت و خون جلوی چشمانش را گرفته بود. نورسا با شمشیرش گردن می‌زد و پس از افتادن هر سری با لبخند به کارش ادامه می‌داد. مشکل آنها کشتنشان نبود...زیاد بودنشان بود که هر لحظه به وفور از درون شکاف بیرون می‌آمدند و چند نفری سر یک نفر می‌ریختند... استاد واقفی با تیرکمان به سرعت تیر می‌کشید و قبل از اینکه موجودی حتی قصد نزدیک شدن به او را کند، او را از پای در می‌آورد. یاد تیرهایش را شمرده بود و فقط به آنهایی که می‌دانست احتمال خطا رفتن ندارند شلیک می‌کرد، اخر دیگر از تیرهای جادویی خبری نبود... مهدینار با شمشیر یکی از آنها را از پای درآورد و قبل از اینکه فرصت برگشتن پیدا کند، یکی دیگر رویش پرید و دادش به هوا رفت. میرمهدی بلافاصله از یکی از آنها جای خالی داد و قبل از اینکه آن موجود شروع به گاز گرفتن و چنگ انداختن کند، با شمشیر دخلش را آورد. مهدینار هم بلافاصله او را به کناری هول داد و حساب موجود دیگری را که خواست از پشت به میرمهدی خنجر بزند، رسید. میرمهدی به مهندس برخورد کرد اما خوشبختانه او خیلی سریع خود را جمع و جور کرد. با چرخشی نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد بعد با خنجر داخل دستش یکی از آنها را کشت. احف که توسط چندتا از آنها محاصره شده بود، با فرو کردن شمشیرش در شکم یکی از آنها خودش را آرام کرد. رجینا به کشتن آنها توجهی نداشت و به زخمی کردنشان هم اکتفا می‌کرد. طهورا و افراح سعی داشتند کنار یکدیگر بمانند و از یکدیگر دفاع کنند. سید قبل از هر حمله‌ای به خودش یادآوری می‌کرد که وضعیتش دقیقا مثل بازی‌های رایانه‌ای است و می‌تواند آنها را شکست دهد، سپس با اطمینان خاطر به هریک از آنها حمله‌ور می‌شد. شه‌بانو یکی از دستان موجودی را برید و شمشیرش را در دستانش چرخاند، بعد مثل حرفه‌ای‌ها قلبش را نشانه رفت. شفق هم با هرجای خالی‌اش دخل خیلی از آنها را می‌آورد و به شمشیرش امان نمی‌داد بیکار بماند. همه در دل تاریکی شب که با نور ماه روشن شده بود می‌جنگیدند و منتظر برداشته شدن نفرین بودند. مشاور فرمانده پس از انجام مراسم ورد آخر را خواند. پس از آن نسیم کوچکی وزید و آتش شعله‌ورشان را خاموش کرد... ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💯 ♨️ بنا به درخواست بانوان محترم، گروه مافیانار مخصوص بانوان هم ایجاد شد. برای دریافت لینک گروه مافیانار بانوان، به گروه عمومی مافیانار بپیوندید و از طریق پیام سنجاق شده، به آیدی موردنظر پیام دهید تا لینک گروه خدمتتان ارسال شود✅ لینک گروه عمومی مافیانار😈👇🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2088698046C93aad96c58
هدایت شده از ویراستی انقلابی
بعد از هر ترور، همه به دنبال هستیم، در حالی که بزرگترین حفره امنیتی مقابل چشمان ماست! وقتی حداقل ۷۵ شرکت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری توسط ارتش اسرائیل تاسیس و یا اداره می‌شود، باید بفهمیم چرا سید حسن نصرالله استفاده از را در مأموریت‌ها حرام اعلام کرده! 👤 محسن انبیائی ـــــــــــــــــــــ 🇮🇷گلچین ویراست‌‌های انقلابی 👇 @virastyenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (4 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (8 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (7 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 همچنان منتظرتونیم. اینقدر که زیر پامون علف سبز شده😅🌾🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
وقتی آتش غار خاموش شد، رحیق و طاهره هردو برگشتند و با صحنه‌ی جالبی رو به رو شدند. مردم قبیله درحال محو شدن بودند و هرکدام لبخندی بر لب داشتند. حتی می‌شد رضایت را در چهره‌ی او دید...وقتی چشمش به رحیق و طاهره افتاد کمی جلو رفت تا نزدیک آنها شود! به طوری که نور تابان ماه به چهره‌اش برخورد می‌کرد. حلقه‌های اشک در چشمان رحیق نمایان شد. فرمانده لبخندی زد و گفت:«خیلی خوش‌شانس بودم که دختری مثل تو داشتم!» دخترک لب‌هایش را روی هم فشرد تا بغضش منفجر نشود و تنها چیزی که توانست بگوید با صدایی که به زور از گلویش خارج می‌شد این بود:«ممنونم که مراقبم بودین.» -«من از تو و دوستات ممنونم که ما رو آزاد کردین...» این را فرمانده گفت و دستش را بالا برد. بعد همینطور که لبخندی از ته دلش بر لب داشت، طوری ‌که چین‌های دور چشمش را عمیق کرده بود...برای همیشه محو شد. پس از چند دقیقه فقط طاهره و رحیق در غار سرد بی‌روح درحالی که همدیگر را درآغوش گرفته بودند، حضور داشتند. طاهره با دستش پشتش را نوازش کرد و به او گفت:«برای رفتن به خونه آماده‌ای؟!» رحیق بینی‌اش را بالا کشید و سرش را تکان داد. طاهره یکی از مشعل‌های غار را برداشت و هردو با سرعت هرچه تمام‌تر به سمتی که مشاور گفته بود، خیز برداشتند. نیرویی در درونشان شروع به جوشیدن کرده بود و پرانرژی‌تر از هر وقت دیگه‌ای در تاریکی جنگل می‌دویدند. جنگلی که فقط می‌‌شد در آن صحنه‌ی سیلی زدن شاخه‌های درخت به ماه را دید. هرچه‌ قدر که به منطقه‌ی مجسمه‌‌‌ها نزدیک‌تر می‌شدند، صدای برخورد تیغه شمشیرها، فریاد موجودات مجروح و بوی عرق و خون به صورت موج‌هایی وحشیانه به سمتشان حجوم می‌آورد. وقتی به محل قرارگیری مجسمه‌ها رسیدند، موجودات وحشتناکی را دیدند که از هر طرف به هرکسی حمله می‌کرد و قصد تیکه‌تیکه کردنشان را داشت. طاهره با کراسبواش چندتا از آنها را هدف گرفت. رحیق هم تا توانست چندتا از آنها را کشت... وقتی بقیه متوجه حضور آن دو شدند، طاهره فریاد زد:«وقت رفتنه!» استاد واقفی بلافاصله از چندتا موجود جای خالی داد و به طور نامحسوسی از بند سنگ عقیق گرفت و آن را کشید. با جدا شدن سنگ، زمین دوباره شروع به لرزیدن کرد و مجسمه‌ها به جای قبلی‌شان برگشتند. اما این موضوع از اهمیت تعداد موجوداتی که در آمده بودند و در جنگل پراکنده شده بودند، کم نمی‌کرد. در همان لحظه بال‌های کاسپین؛ عقاب فرمانده در آسمان تاریک شب زیر نور ماه خودنمایی کرد. به دستور استاد هرکسی حریف خود را شکست داد و همگی به دنبال عقاب به دل جنگل زدند. از بین شاخه و برگ‌های درختان می‌دویدند و گاه به پشت سرشان از فرط هیجان یا حتی ترس نگاه می‌کردند...! به ساحل که رسیدند ایستادند تا کمی نفس بگیرند و همینطور کشتی آهنی را دیدند که از دور برایشان دهن کجی می‌کرد. مهندس با چشمانش به دنبال قایق نجات گشت که کمی آنطرف‌تر آن را یافت. یادش بود که بعد از آوردن بار اسلحه از کشتی قایق را زیر شن‌های ساحل دفن کند. یاد و احف و میرمهدی و سید، قایق را کشان‌کشان به سمت دریا راندند. بلافاصله گروه اول سوار شدند. گروه اول همان‌هایی بودند که اولین‌بار از کشتی بیرون آمدند و به سمت جزیره راه افتادند... یگانه قیافه‌ی مغروری به خود گرفت و گفت:«ما زودتر اومدیم و زودتر گیر افتادیم. برای همینم زودتر میریم!» با این حرفش همگی خندیدند. مهندس سوار قایق شد و درست مثل دفعه‌ی قبل به کمک یاد و میرمهدی و مهدینار پاروزنان به سمت کشتی رفت. پس از دقایقی طناب کلفتی که از آنجا آویزان کرده بودند، نمایان شد. هنوز هم همانجا بود. اول دخترخانوم‌ها بالا رفتند و بعد از آن آقایان...و مهندس بار دیگر برای بردن گروه بعدی برگشت. در مسیر برگشت یاد دفعه‌ی قبل افتاد که از دور شاهد دستگیر شدن استاد و بقیه بود. اما این بار دیگر خبری از دستگیری و دزد و راهزن نبود! این بار باید تندتر پارو می‌زد تا توسط آن موجودات تکه‌تکه شدن دوستانش را نبیند... هرچه زمان می‌گذشت گروه دوم که در ساحل بود بیشتر استرس می‌گرفتند و این استرس را به نوعی هر کدامشان نشان می‌دادند. مثلا با انگشتانشان روی اسلحه‌هایشان ضرب می‌گرفتند یا به یک نقطه خیره می‌شدند یا گوشه‌ی لبشان را می‌گزیدند. ؟🤓🌱
وقتی کورسویی از دور نمایان شد همگی برایش دست تکان دادند. مهندس هم چراغ نفتی‌اش را بالا گرفت و علامت داد. طولی نکشید که به ساحل رسید و گروه دوم هم سوار شد. رحیق قبل از سوار شدن روبه‌روی جزیره ایستاد. شه‌بانو با استرس گفت:«چرا سوار نمیشه؟!» -«وایستا یکم. اون داره با محلی که توش زندگی می‌کرده خداحافظی میکنه...» همه سرهایشان را تکان دادند و تا می‌توانستند او را درک کردند. رحیق به جنگل انبوه نگاهی انداخت...اولین بار وقتی با دوستش گمنام به این جزیره آمده بود، خیال دیگری در سر داشت. اما مردم قبیله آنها را بین خودشان راه دادند و مانند بچه‌های خودشان به آنها رسیده بودند. مهارت‌های خودشان را به آنها آموخته بودند و مثل جانشان از آنها محافظت کرده بودند... رحیق تمام خاطراتش را مرور کرد و بعد سوار قایق شد. افراح دستی روی شانه‌اش گذاشت و گفت:«حالت خوبه؟!» رحیق سرش را تکان داد و به جزیره خیره شد. بعد لبخند محوی زد و قایق حرکت کرد. وقتی گروه دوم هم سوار کشتی شد، قایق را بالا کشیدند و جای قبلی‌اش قرار دادند. مهندس از پله‌ها بالا رفت و کشتی را روشن کرد! لنگر را بالا کشید و شروع به حرکت کرد. خوشبختانه اینبار می‌دانستند باید کجا بروند. دخترها وارد کابین خود شدند و هریک خود را روی تخت خود انداختند و نفس راحتی کشیدند. تخت دیگری را هم که خالی بود به رحیق سپردند. همانی که زمانی متعلق به مریم بود. سید و مهدینار برای همگی چای درست کردند و بین همه پخش کردند. برای مهندس و استاد چای بیشتری گذاشتند چون قرار بود، شب را بیدار بمانند و مسیری را که کاسپین نشان می‌داد دنبال کنند. دو سه روزی به همین منوال گذشت. تا اینکه بار دیگر استاد خشکی دید. همگی از کابین‌هایشان بیرون آمدند و از دور بندر کوچکی را می‌دیدند که کشتی‌های غول‌پیکری دورش را گرفته بود. دیگر نه از جنگل خبری بود و نه از کاسپین...انگار عقاب فرمانده راه را نشان داده بود و برای همیشه رفته بود. بچه‌ها با ذوق و شوقی که داشتند خواستند تا مشغول جمع کردن وسیله‌ها و کوله پشتی‌هایشان شوند، اما یادشان آمد که آنها را در جزیره یادگاری گذاشتند و فراموش کردند. پس از دو ساعت به بندر رسیدند...همانی که از آنجا حرکت کرده بودند. مثل روز اول شلوغ بود و هرکسی به کار خودش مشغول بود. مهندس کنار اسکله‌‌ای نگه داشت. عجیب بود که کسی به آنها توجه نداشت. این چند روزی که در مسیر برگشت بودند، یاد با کمک معین و احف یک نردبان با طناب درست کرده بودند. از آنجا که کسی برای آنها پیش قدم نشد خودشان نردبان طنابی را پایین انداختند و یکی یکی از آنها پیاده شدند. در همان لحظه صدای آشنایی شنیدند... همگی جلوتر رفتند تا بهتر ببینند. ناخدا و خدمه‌اش کنار اسکله نشسته بود و منچ بازی می‌کرد! بچه‌ها که حسابی کفری و متعجب شده بودند به سمتشان پا تند کردند. ناخدا تا استاد را دید بلند شد و او را در آغوش گرفت بعد با خنده گفت:«آی آی کلک. کشتی مو بردین و منم که دور زدین و خوش گذرونی و...آره؟!» بعد چشمکی زد و دوباره خندید. استاد با عصبانیت گفت:«مرد حسابی! مارو وسط راه ول کردین و سفر و بهمون جهنم کردین و الان جلوم وایستادی می‌خندی دروغم میگی ؟!» ناخدا خنده‌اش را جمع کرد و نگاهی به بچه‌ها انداخت. چشمش که به رحیق افتاد، لبخندی زد بعد خیلی آرام طوری که فقط بچه‌ها و استاد بتوانند بشنوند، گفت:«بعضی وقتا ما فقط یه وسیله‌ایم تا گمشده‌ها رو بهم برسونیم و یا حتی کاری کنیم تا اسیرها آزاد بشن...» همگی از این حرفش حیرت‌زده شدند. خواستند حرفی بزنند که مرد کت و شلواری و لاغر اندامی از دور درحالی که می‌دوید برایشان دست تکان داد. خیلی سریع خودش را به آنها رساند و با نفس‌نفس گفت:«آقای واقفی می‌بینم که از سفر دریایی‌تون برگشتین امیدوارم خوش گذشته باشه. بفرمایید من راهنماییتون می‌کنم.» استاد برگشت و نگاهی به ناخدا کرد. دوباره سرگرم بازی شده بود...چیزی نگفت و به همراه مرد کت و شلواری راهی شدند. در مسیرشان به یک مغازه‌ی انگشتر سازی رسیدند. استاد از همگی عذرخواهی کرد و گفت کاری دارد. بعد وارد مغازه شد و گفت:«سلام و خداقوت. می‌خواستم یه سنگی رو برام انگشتر کنید.» بعد سنگ عقیقی را از گردنش در آورد و روی میز گذاشت. "پایان" ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین تله‌ی پنهانی شیطان، برای من و شمایی که فکرش را هم نمی‌کنیم روزی دین‌فروشی کنیم! استاد شجاعی @Afsaran_ir
🔻امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی افتتاح کند تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود. 🔻انگلیس شایعه می کرد مردم گرسنه هستند و امیرکبیر جنگ طلب است. 🔻پس از شهادت امیرکبیر، انگلیس بوشهر و خارک را تصرف کرد تا هرات را از محاصره حسام السلطنه در بیاورد و با قرارداد پاریس، آنرا از ایران جدا کرد. 🔻مردم گرسنه تر شدند چون هرات دریچه تجارت ایران با خاور دور بود. 🔸پی نوشت: ۳۰۰ سال ایران را مثل تکه گوشتی میان کفتارها، تقسیم کردند و ما نگاه کردیم، چون قدرت نداشتیم. 🔸امروز که در حال بازپس گیری اعتبار ایران هستیم، می گویند موشک پول نان و خانه و ماشین است. 🔸چرخ توسعه کشورهای پیشرفته، با فناوری نظامی به حرکت درآمده و آنها خوب می دانند این فناوری برای ایران چه آینده روشنی ترسیم می کند. @seyedmohsenkhademi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔻امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی افتتاح کند تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود. 🔻انگلیس شایعه
این متن رو دیدم و یادم اومد چقدر مهمه که بازم تاکید اندر تاکید کنم کتاب سرگذشت استعمار رو بخونید. مخصوصا نوجوان‌ها. هم جذاب نوشته شده. و هم خیلی خیلی خلاصه به حوادث این پانصد سال پرداخته شده.