عجب روزگاری شده...
قبلا دعا می کردیم...
شهید بشیم..
الان دعا می کنیم آدم بشیم....(:
#مونولوگ
میدونی
تفاوت ما با شهدا چیه؟!
اینکه شهدا نیمه شب ها تو کویر ها می دویدند و به دنبال آرزوهایشان می گشتند....
اون موقع تو نشستی و تو یک شب تو سال آرزو میکنی..
رفیق اگه میخوای شبیهشون باشی و به آرزو هات برسی تو هم باید بدوی..🌱
#مونولوگ #حسین_یکتا #نوجوان_انقلابی
هیام:
اول عین بود. عین، دوتا شد. دوتای یکی. نه که دوتا باشد، خودش یکی است. واحد است. احد است.
عین به "علی" رسید؟ یا "علی" به عین؟!
عقل و عشق یکی شدند. رسیدند به عین الیقین!
عقل و عشق در تنهایی نخلستان ها قدم میزد و سر در حلقوم چاه فرو می کرد. غریب بود. تنها!
#مونوعلی
#داستانک
#دخترمحی_3
زنگ آخر را زدند و مدرسه تعطیل شد. تا سر خیابان رفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. آبان ماه بود و هوا بارانی. بعد از حدود پانزده دقیقه، حتی یک اتوبوس هم نیامد. داخل مدرسه از معاونمان شنیده بودم که به خاطر اغتشاشات، میدان اصلی شهر را بستند و نمیگذارند اتوبوسی حرکت کند.
دیگر کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم با ماشین سواری به منزلمان بروم. کنار خیابان که نه، وسط خیابان ایستادم. شهر دچار هرج و مرج شده بود. از یک طرف باران و لیز بودن جاده، از یک طرف ریختن مردم وسط خیابان. جاده اصلی به جای ماشین، پر از آدم بود. خیلی کم ماشین توقف میکرد و ماشینی هم که میایستاد، مقصد من نبود.
بعد از چند دقیقه سردرگم بودن، بالاخره ماشینی به مقصد من پیدا شد و سوارش شدم. چند متر جلوتر چند نفر دیگر هم سوار شدند و ظرفیت ماشین پُر شد. من پشتِ راننده، کنار شیشه نشسته بودم و در کنار من هم، یک خانوم میانسال که حدود پنجاه، الی پنجاه و پنج سال سن داشت، نشسته بود. خانومی که یک گربه روی دستش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد. با دیدن گربه، آب دهنم را قورت دادم و خودم را به در و شیشه ی ماشین چسباندم. همه اش خدا خدا میکردم زودتر برسم تا از شر این گربه خلاص بشوم. نه اینکه بترسم ها، نه؛ چندشم میشد. گاهی اوقات گربه بلند میشد و نگاهی میکرد و دوباره دراز میکشید. چند بار هم پنجه هایش، به کیف و لباسم برخورد کرد و حالم بهم خورد. تصمیم گرفتم وقتی که رسیدم، اولین کاری که انجام میدهم، شُستن کیف و لباسم باشد. آن خانوم هم که گربه بغلش بود، متوجه ی ترس من شده بود و هی میگفت:
_نترس، نترس. کاری نداره.
و با دستش گربه اش را نوازش میکرد.
همانطور که گفتم، به خاطر اغتشاشات، میدان های اصلی را بسته بود و راننده مجبور شد از راه دیگری به مقصد برسد و راهمان چند برابر دورتر شد. بخشکی شانس! حالا حالاها باید این گربه را تحمل کنم.
بعد از دقایقی، آن خانوم با گربه اش پیاده شدند. عجیب تر آن بود که آن خانوم پنج تومن کرایه داد و راننده بقیه اش را پس نداد. در حالی که کرایه ی سواری ها دو هزار و پانصد تومان بود. بعد از چند دقیقه، من هم به مقصد رسیدم و دو و پانصد تومان به طرف راننده گرفتم. راننده پس از فهمیدن تعداد اسکناس ها، گفت:
_این چیه؟
_کرایَس دیگه.
_کرایتون میشه هفت تومن.
_جان؟! هفت تومن؟ چه خبره؟
_مگه نمیدونی چه خبره؟! بنزین گرون شده. کرایش هم همینه.
_من صبح با دو هزار و پونصد رفتم مدرسه، چیجوری توی این چند ساعت اینقدر قیمت رفت بالا؟
_من نمیدونم.
_بزارید یه چند ساعت از گرون شدن بنزین بگذره، بعد کرایه ها رو ببرید بالا.
_دیگه شعار نده. پول رو بده بیاد.
_من همین قدر دارم. بفرما.
_واقعاً نداری؟
_نه.
راننده دندان هایش را به هم فشرد و گفت:
_گمشو بیرون.
بدون اینکه حرفی بزنم، از ماشین بیرون آمدم و در را بستم. سپس سریع راننده گازش را گرفت و رفت. از قضایای امروز فهمیدم که اگر مسئولین هم به ما رحم کنند، ما خودمان به خودمان رحم نمیکنیم.
به خاطر اغتشاشات، دو روزی مدارس را تعطیل کردند. بعد دو روز سوار اتوبوس شدم و به طرف مدرسه راه افتادم. بین راه، از شیشه ی اتوبوس نظاره گر بیرون بودم. بانک ها را آتش زده بودند، شیشه های ایستگاه اتوبوس ها را شکسته بودند و اغتشاشگَران، به اسم اعتراض، هزار خرابی به بار آورده بودند!
#برگرفته_از_واقعیت
پن: ببخشید که شروط 1 و 2 و 3 را رعایت نکردم. فقط فرستادم که رفع تکلیف کرده باشم و دیگران نیز انگیزه بگیرند.
#امیرحسین
#991202
شیعه علی یک سربند دو سویه دارد؛ یک سویش پشت در می سوزد،
سوی دیگرش در مجلس یزید طوفان می کند!
#مونوعلی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسـم اݪݪہ اݪرحمن اݪرحیم✨ حضرت آقا به علامہ مصباح به عنوان یک فقیہ،فیلسوف،متفکر و صاحب نظر در مسائل
•{نیازمندیهای باغ اناریها}• 🔻
https://eitaa.com/joinchat/2132213858C81503833c0
چیزی برای فروش...چیزی برای خرید