eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
✨داستان 🌙کفتار دادن شبنم با گریه وارد حیاط شد. کنار دیوار نشست. مادر و رضا پیش او رفتند. مادر دستش را روی سر شبنم کشید. گفت: «چی شده عزیزم؟» شبنم با دست راستش، محکم چادر را زیر گلویش گرفت. آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت: «حالا..‌. باید... شصتاد روز... روزه بگیرم... تازه‌اش هم... پول ندارم... که همان را بدهم.» مادر و رضا به همدیگر نگاه کردند. مادر کنار شبنم نشست. گفت: «چرا باید شصتاد روز نه، شصت روز روزه بگیری؟» رضا چهار زانو روبه‌روی شبنم نشست. گفت: «چادرت را ول کن. انقدر فشارش دادی، خون توی دستت نمی‌رود.» شبنم چادرش را ول کرد. به دستش نگاه کرد. آب بینی‌اش را بالا کشید. گفت: «دستم که چیزی نیست.» رضا خندید و گفت: «گفتی برای چی پول نداری؟» شبنم به او نگاه کرد. گفت: «برای این‌که کفتار بدهم.» مادر و رضا دستشان را جلوی دهانشان گرفتند تا نخندند. مادر گفت: «کفاره عزیزم. حالا چی شده؟» شبنم چادر سفید و گل گلی را روی سرش جلو کشید. گفت: «بله همان. ما داشتیم روی زیر انداز با مریم خاله بازی می‌کردیم. یک موتور از کنارمان رد شد. طوری گاز داد که دودش توی گلوی ما رفت. حالا روزه‌ام باطل شد.» سرش را پایین انداخت. مادر او را بلند کرد. چادرش را روی دست رضا گذاشت. گفت: «بیا برویم صورتت را کنار حوض بشویم. روزه‌ات باطل نشده عزیزم.» شبنم به رضا نگاه کرد. گفت: «مگر نگفتی دود زیاد توی گلویم برود روزه‌ام باطل می‌شود؟ تازه‌اش هم، گفت که باید شصتاد روز روزه بگیرم و همان که گفتید را بدهم.» رضا از جایش بلند شد. گفت: «من فقط چیزی که بی‌بی گفت را برایت گفتم.» مادر شیر آب را باز کرد. صورت شبنم را شست و گفت: «خودت رفتی جلوی اگزوز موتور تا دود را بخوری؟» شبنم ابرویش را بالا برد. گفت: «نه» مادر لبخند زد و گفت: «پس روزه‌ات درست است. دفعه‌ی بعد با دقت به چیزی گوش کنید تا اشتباه نکنید.» شبنم دستش را روی صورتش کشید. گفت: «پس من بروم به مریم بگویم. چون وقتی گفتم روزه‌اش باطل شده، او هم شروع به گریه کرد.» به سمت در حیاط دوید. رضا چادر را بالا گرفت. گفت: «این را نمی‌خواستی؟» شبنم چادر را روی سرش انداخت. خالقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡- 『 @salam1404 』🌱
لااله‌الاالله ۱٠.mp3
23.52M
مجموعه‌ صوتی ۱٠ هر چیزی، هر عملی، هر نیتی و ... روز قیامت وزن دارد و در ترازوی آنجا وزن می‌شود ؛ جز • این جمله یعنی چه؟ • مگر لااله الا الله هم "وزن کردنی" است؟ @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید آوینی: وای بر آن کس که در صحرای محشر سرازخاک بردارد و نشانه ای از معرکه جهاد در بدن نداشته باشد 💬 @ANARSTORY
🔷 یک روز مانده به سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم 🔸شهید آوینی: «خیال نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشن فکری ناآشنا هستم. خیر، من از یک راه طی شده با شما حرف می زنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده های هنری تحصیل کرده ام. به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام، ساعت ها از وقتم را به مباحثات بی فایده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذرانده ام. سال ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب انسان موجود تک ساحتی هربرت مارکوزه را (بی آنکه آن زمان خوانده باشمش) طوری دست گرفته ام که سایرین جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب هایی می خواند، مشخص است که خیلی می فهمد... ولی بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی شود و حتی از این فراتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را در نزد خویش نیز خواهد یافت... و اکنون از یک راه طی شده با شما حرف می زنم.» 👇 @ravayatefathavini
آقا مرتضی - هشت قسمت سیدعباس سیدابراهیمی ' 52 1399 فارسی بالای 13 سال مستند «آقا مرتضی»، روایتی متفاوت و بدون سانسور از زندگی شهید اهل‌قلم سید مرتضی آوینی است. ... تهیه کننده : مهدی مطهر تهیه شده : سازمان هنری رسانه‌ای اوج https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-1/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-2/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-3/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-4/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-5/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-6/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-7/ https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-8/ @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت18🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشم‌های علی املتی، لبخندی زد. _می‌دونم که عاشق این ترکیب
🎊 🎬 شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند. _میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟! _هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار می‌کنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته! _البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک! علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد: _پس واسه کیه؟! _راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه! _که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک! سپس قهقهه‌ای زد که علی پارسائیان گفت: _خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمی‌خوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابه‌ای، چیزی می‌ذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم! _ان‌شاءالله به پای هم پیر شید! صدای باد اجازه نمی‌داد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت: _نشنیدم! چی گفتید؟! _هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟! _نه بابا. توی باغ داشت مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر می‌کرد. _ای بابا. اون مینی‌بوس هم که هرروز خدا خرابه! _چی گفتید دوباره؟! _ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم‌ آروم‌تر برو که زنده برسیم و بچه‌های استاد، این‌دفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن! پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچه‌های استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچه‌های استاد شدند. بچه‌هایی که حالا یک سالی می‌شد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود. _پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم! این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبه‌رو شد. _عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمی‌تونی منتظر بچه‌های استاد بمونی، چه‌جوری می‌خوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟! مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد. علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت می‌پخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد می‌شد، نگاه چپ چپی به آن‌ها می‌کرد و سری تکان می‌داد. احف که از نگاه‌های حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت: _آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟! علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت: _دادا بچه‌های استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد می‌کنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمی‌داری میاری! احف سری تکان داد. _حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟! علی املتی پوزخندی زد. _به راحتی! دادا مگه نمی‌دونی انتظامات فرودگاه از رفیق جون‌جونیای منن؟! سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت: _خب با این حساب احتمالاً بچه‌های استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟! همگی از حرف حق احف که به واسطه‌ی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت: _اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب! همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت: _آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟! بانو شبنم دستی به شکم برآمده‌اش کشید. _آخه بچه‌های استاد، بچه‌های منم هستن. می‌خوام واسشون مادری کنم. می‌خوام سایه‌ی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟! سچینه سرش را خاراند. _شبنمی جان، بچه‌های استاد بی‌پدر شدن، نه بی‌مادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچه‌های خودت مادری کنی که با این تعداد‌ بالا، دچار کمبود محبت نشن! بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت: _این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچه‌های استاد. ببینید خوبه؟! احف چشم غره‌ای به مهدینار رفت. _لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچه‌های استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که می‌خوای گل بندازی گردنشون...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344