eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.5هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
311 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:) _کپی:به شرط في سبیل الله و دعا؛حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی بعد کلی عکس انداختن دسته جمعی و
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشکر کرد و بابا در جواب آقای محمدی که گفته بود چرا اینکار رو کرده گفت : ارزش آرام جان خیلی بیشتر از این چیزاست، درواقع من می خواستم این هدیه رو موقع عروسیشون بهش بدم ولی به برکت وجودش ما اینبار سود زیادی کردیم و تصمیم گرفتم الان بهش بدم . آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برای هرکدومش کلی ذوق نشون داد و تشکر کرد تا اینکه نوبت رسید به کادوی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها بزرگتر بود . آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من این کادو رو باز نمی کنم ! همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم . آرام جواب داد:بمب نیست ولی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کادوی پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی. امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به دردت می خوره! آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم باور کن چیز ترسناکی نیست!... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهار 💥 #دختر_بسیجی آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشک
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 جعبه رو از روی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم مثل غافلگیر کردنته! در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دیدم از توی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شده بیرون میاد تا اینکه بعد هفت تا جعبه به یک جعبه ی کوچیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش کرده بود. با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از توی جعبه برداشت و به سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : اندازه ی همین پستونک برات کیک می زارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم من که می دونم تو درست بشو نیستی! امیرحسین پستونک رو توی هوا گفت و گفت : خب چرا ناراحت می شی! این کادوی دوسالگیته یه هدیه هم برای بیست سال باقی مونده اش زیر اون پارچهه است. با کنجکاوی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه جفت گوشواره به شکل قلبی توی هم که زیر پارچه بود نگاه کرد... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_پنج 💥 #دختر_بسیجی جعبه رو از روی میز برداشتم و گف
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت :می مردی مثل بچه ی آدم کادوش می کردی و این مسخره بازیا رو در نمیاوردی؟! اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقای محمدی اجازه گرفت تا قرار عروسی رو برای تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بزاره و آقای محمدی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد . این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود و با حسرت به جمع شادمون نگاه می کرد . آخر شب بود و من روی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه میکردم که پیراهن رو جلوی خودش گرفت و گفت:وای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر بپوشمش ! دستام رو از پشت روی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباس ها شد و لحظه ای بعد در حالی که لباس رو پوشیده بود مقابلم وایستاد و بعد باز کردن موهاش روی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش توی هوا چرخید و من ازش چشم گرفتم و او گفت: چطوره آراد بهم میاد؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_شش 💥 #دختر_بسیجی آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 من داغ شده بودم و شدیدا دلم بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم اگه بیشتر بهش که توی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! می درخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود می شم و پا روی حرف مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت توی دستم مشغول کردم که یهو روی زانوم نشست و با دلخوری گفت :آراد چرا نگاهم نمی کنی؟ ! با کلافگی سرش غر زدم:آرام! پاشو ! با ناراحتی گفت :نمی خوام ! دلم می خواد اینجا بشینم. _آرام بهت می گم پاشو! دستش رو روی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن آرام! _آراد تو چرا از من رو می گیری و نگاهم نمی کنی؟یعنی دیدن من این همه برات سخته؟ _اینطور نیست ! _پس چطوریه؟ مگه غیر از اینه از من فرار می کنی؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هفت 💥 #دختر_بسیجی من داغ شده بودم و شدیدا دلم بغل
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 منظورت چیه؟! _ _آرام تو نمیفهمی... از روی زانوم برخاست و گفت :چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت می کنه؟ ! سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون حرف زد؟ سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید خوددار باشم و... _من به رسم و رسوم اونا کاری ندارم ! متعجب و شیطون نگاهش کردم که با خجالت از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت و گفت : منظورم اینه که ما دیگه به هم محرمیم و... کلافه نفسش رو رها کرد و عصبی موهاش رو با دستش پشت سرش جمع و رها کرد که جلوش وایستادم و گفتم : یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟ نگاه شرمگینش رو ازم گرفت و جواب داد:من فقط نمی خوام که وقتی کنارمی به جای اینکه آرامش داشته باشی اذیت بشی و من نتونم باهات راحت باشم... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی منظورت چیه؟! _ _آرام تو نمیفهم
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار که ساعت یازده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به حموم از اتاق بیرون زدم . خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم . خونه ساکت بود و آرام در حالی که سرش رو روی دسته ی مبل کنار شومینه گذاشته و موهاش رو از مبل آویزون کرده بود، گوشیش رو روی سینه اش گذاشته و خوابیده بود . انقدر توی خواب مظلوم شده بود که دلم نیومد از کنارش بگذرم و بالای سرش وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سرای اومده بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد . که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابیدی؟! _اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده . _مامان خونه نیست؟ _نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا . _چرا چیزی شده؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_نه 💥 #دختر_بسیجی کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 نمی دونم ! یه حسی بهم می گفت حتما آوا یه شاه کاری انداخته که از مامان خواستن به مدرسه اش بره . کلافه بازوی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر جاش نشست و پرسید: آراد تو صبحونه خوردی؟ _نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم . روی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند . پشت میز وسط آشاپزخونه نشستم و اون با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون چایی ریخت و روبه روم نشست . استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نزدی؟ ! _آراد! این خونه با همه بزرگی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دلگیره من یه روز اومدم اینجا ولی نتونستم جای خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت حق داره ازم دلگیر باشه و گلایه کنه... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد 💥 #دختر_بسیجی نمی دونم ! یه حسی بهم می گفت حتما آو
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم . هنوز با آرام توی آشپزخونه نشسته بودیم و حرف می زدیم که با صدای غر غر مامان با تعجب به هم نگاه کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم . مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصابیه کیفش رو روی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی می خوای که اینجوری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو می دی؟ ! آوا با عصابانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر می کنین همه چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟ مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟ ! آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمی رم . با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت که جلو رفتم و پرسیدم :چی شده؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یک 💥 #دختر_بسیجی به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خو
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست کجا میره و موقع تعطیل شدن به مدرسه بر می گرده . _ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمی ره؟ _هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و می گه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هر چی خواست براش خریدیم و هر کاری که خواست کردیم معلومه که آخرش اینجوری می کنه . عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دو 💥 #دختر_بسیجی چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فق
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم . آرام جوابش رو داد: از این جور بحثها توی هر خانوادهای ممکنه پیش بیاد . مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده توی چشمام و می گه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن . آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه ! مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه روی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که خدا اینجور جوابم رو می ده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که ..... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی زندگیش اینطور شده باشه؟ _چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟ _خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف می زد و من احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزا هم همه اش سرش توی گوشیشه . _من هم همین احساس رو دارم. آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه. نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساسیه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برای پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ندیدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار 💥 #دختر_بسیجی مامان باقی حرفش رو ادامه نداد
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 ولی این دلیل نمی شه که نخواد به مدرسه بره! _اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که من هم هستم! میدونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو بیرون برین و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو می رن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن . _یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟ _آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیری و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلوی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟ _توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعضی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه میکنه !... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat