گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی بعد کلی عکس انداختن دسته جمعی و
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهار
💥 #دختر_بسیجی
آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشکر کرد و بابا در جواب آقای محمدی که گفته بود چرا اینکار رو کرده
گفت : ارزش آرام جان خیلی بیشتر از این چیزاست، درواقع من می خواستم این هدیه رو موقع
عروسیشون بهش بدم ولی به برکت وجودش ما اینبار سود زیادی کردیم و تصمیم گرفتم الان بهش بدم .
آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برای هرکدومش کلی ذوق نشون داد و تشکر کرد تا اینکه
نوبت رسید به کادوی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها بزرگتر بود .
آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من این کادو رو باز نمی کنم !
همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم .
آرام جواب داد:بمب نیست ولی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کادوی پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی.
امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به دردت می خوره!
آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم باور کن چیز ترسناکی نیست!...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهار 💥 #دختر_بسیجی آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشک
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_پنج
💥 #دختر_بسیجی
جعبه رو از روی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم مثل غافلگیر کردنته!
در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دیدم از توی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شده بیرون میاد تا اینکه بعد هفت تا جعبه به یک جعبه ی
کوچیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش کرده بود.
با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم دوخته بودن زدم
زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از توی جعبه برداشت و به سمت امیرحسین پرتش کرد و
گفت : اندازه ی همین پستونک برات کیک می زارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم من که می دونم تو درست بشو نیستی!
امیرحسین پستونک رو توی هوا گفت و گفت : خب چرا ناراحت می شی! این کادوی دوسالگیته
یه هدیه هم برای بیست سال باقی مونده اش زیر اون پارچهه است.
با کنجکاوی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه جفت گوشواره به
شکل قلبی توی هم که زیر پارچه بود نگاه کرد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_پنج 💥 #دختر_بسیجی جعبه رو از روی میز برداشتم و گف
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_شش
💥 #دختر_بسیجی
آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت :می مردی مثل بچه ی آدم کادوش می کردی و این
مسخره بازیا رو در نمیاوردی؟!
اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقای محمدی اجازه گرفت تا قرار عروسی رو برای تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بزاره و آقای محمدی هم هیچ
مخالفتی در این مورد نکرد .
این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود و با حسرت به جمع
شادمون نگاه می کرد .
آخر شب بود و من روی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن مجلسی ای که براش
سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه میکردم که پیراهن رو جلوی خودش گرفت و گفت:وای
آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر بپوشمش !
دستام رو از پشت روی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق کردنش چشم دوختم
که ناگهان وارد اتاقک لباس ها شد و لحظه ای بعد در حالی که لباس رو پوشیده بود مقابلم
وایستاد و بعد باز کردن موهاش روی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش توی هوا چرخید و من
ازش چشم گرفتم و او گفت: چطوره آراد بهم میاد؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_شش 💥 #دختر_بسیجی آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هفت
💥 #دختر_بسیجی
من داغ شده بودم و شدیدا دلم بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم اگه بیشتر بهش که توی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! می درخشید و دلبری می کرد نگاه
کنم از خود بی خود می شم و پا روی حرف مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با
ساعت توی دستم مشغول کردم که یهو روی زانوم نشست و با دلخوری گفت :آراد چرا نگاهم نمی کنی؟ !
با کلافگی سرش غر زدم:آرام! پاشو !
با ناراحتی گفت :نمی خوام !
دلم می خواد اینجا بشینم.
_آرام بهت می گم پاشو!
دستش رو روی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن آرام!
_آراد تو چرا از من رو می گیری و نگاهم نمی کنی؟یعنی دیدن من این همه برات سخته؟
_اینطور نیست !
_پس چطوریه؟ مگه غیر از اینه از من فرار می کنی؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هفت 💥 #دختر_بسیجی من داغ شده بودم و شدیدا دلم بغل
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هشت
💥 #دختر_بسیجی
منظورت چیه؟!
_ _آرام تو نمیفهمی...
از روی زانوم برخاست و گفت :چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت می کنه؟ !
سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون حرف زد؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید خوددار باشم و...
_من به رسم و رسوم اونا کاری ندارم !
متعجب و شیطون نگاهش کردم که با خجالت از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت و گفت :
منظورم اینه که ما دیگه به هم محرمیم و...
کلافه نفسش رو رها کرد و عصبی موهاش رو با دستش پشت سرش جمع و رها کرد که جلوش
وایستادم و گفتم : یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟
نگاه شرمگینش رو ازم گرفت و جواب داد:من فقط نمی خوام که وقتی کنارمی به جای اینکه
آرامش داشته باشی اذیت بشی و من نتونم باهات راحت باشم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی منظورت چیه؟! _ _آرام تو نمیفهم
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_نه
💥 #دختر_بسیجی
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار که ساعت یازده صبح رو نشون می داد نگاه
کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به حموم از اتاق بیرون زدم .
خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم .
خونه ساکت بود و آرام در حالی که سرش رو روی دسته ی مبل کنار شومینه گذاشته و موهاش رو
از مبل آویزون کرده بود، گوشیش رو روی سینه اش گذاشته و خوابیده بود .
انقدر توی خواب مظلوم شده بود که دلم نیومد از کنارش بگذرم و بالای سرش وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سرای اومده بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد .
که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابیدی؟!
_اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده .
_مامان خونه نیست؟
_نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا .
_چرا چیزی شده؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هفتاد_و_نه 💥 #دختر_بسیجی کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد
💥 #دختر_بسیجی
نمی دونم !
یه حسی بهم می گفت حتما آوا یه شاه کاری انداخته که از مامان خواستن به مدرسه اش بره .
کلافه بازوی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر جاش نشست
و پرسید: آراد تو صبحونه خوردی؟
_نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم .
روی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند .
پشت میز وسط آشاپزخونه نشستم و اون با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون چایی ریخت و روبه روم نشست .
استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نزدی؟ !
_آراد! این خونه با همه بزرگی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دلگیره من یه روز اومدم
اینجا ولی نتونستم جای خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت حق داره ازم دلگیر باشه و گلایه کنه...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد 💥 #دختر_بسیجی نمی دونم ! یه حسی بهم می گفت حتما آو
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یک
💥 #دختر_بسیجی
به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم .
هنوز با آرام توی آشپزخونه نشسته بودیم و حرف می زدیم که با صدای غر غر مامان با تعجب به
هم نگاه کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم .
مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصابیه کیفش رو روی مبل انداخت
و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی می خوای که اینجوری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو می دی؟ !
آوا با عصابانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر می کنین همه چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟
مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟ !
آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمی رم .
با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت که جلو رفتم و
پرسیدم :چی شده؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یک 💥 #دختر_بسیجی به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خو
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دو
💥 #دختر_بسیجی
چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش
رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست
کجا میره و موقع تعطیل شدن به مدرسه بر می گرده .
_ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمی ره؟
_هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و می
گه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هر چی خواست براش خریدیم و هر کاری
که خواست کردیم معلومه که آخرش اینجوری می کنه .
عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در
آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دو 💥 #دختر_بسیجی چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فق
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه
💥 #دختر_بسیجی
مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم .
آرام جوابش رو داد: از این جور بحثها توی هر خانوادهای ممکنه پیش بیاد .
مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده توی چشمام و می گه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم
زده تا اخراجش کنن .
آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت
رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه !
مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه روی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که
خدا اینجور جوابم رو می ده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این
هم از این که .....
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار
💥 #دختر_بسیجی
مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به
طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی
زندگیش اینطور شده باشه؟
_چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟
_خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف می زد و من احساس کردم
مخاطبش مذکر باشه! این روزا هم همه اش سرش توی گوشیشه .
_من هم همین احساس رو دارم.
آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه.
نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساسیه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برای پیدا کردنش به بیرون از
خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ندیدم که کسی
بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار 💥 #دختر_بسیجی مامان باقی حرفش رو ادامه نداد
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج
💥 #دختر_بسیجی
ولی این دلیل نمی شه که نخواد به مدرسه بره!
_اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که
من هم هستم! میدونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو
بیرون برین و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو می رن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن .
_یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟
_آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیری و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و
باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلوی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟
_توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کی باید تنها و کی باید سر به
سرش بزاریم، بعضی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای
تنبیه سه تایی مون رو جریمه میکنه !...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat