eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.5هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
311 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:) _کپی:به شرط في سبیل الله و دعا؛حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت 💥 #پسر_حاجی ناخواسته از ج
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 چهره ى محراب سرخ شد. -دو ميليون واسه يه آدرس؟ بيا از موى دماغِ ما هم پول بكن ديگه. آخه لامصب مرامت كجا رفته؟ هورت بلند و بالا از شيكش را كشيد كه صداي ناهنجار تمام شدنش به گوش رسيد. -جونِ تو كه نه، جونِ خودم دارم خطر مى كنم. يعنى ارزش جون و ريسك ما دو ميليون نيست؟ چشمانش را در حدقه چرخاند وبا حرص پاسخ داد. -با اينكه خيلي لاشى بازيه ولى مى زنم به حسابت...بده اون آدرس رو. محسن موبايلش را از روى ميز برداشت و بيخيال شروع به تايپ كرد. -داش شماره و آدرس رو فرستادم واست؛ حتما بهش بگو كه من فرستادمت... بى زحمت اسكرين پرداخت دوميليونى رو از تو واتس بفرست برام. محراب بى توجه به او آدرس را از نظر گذراند و از جايش بلند شد و به محسنى كه گفت: -پس صورت حساب چى؟ اهميتى نداد و با بيشترين سرعتى كه از خودش سراغ داشت از آن كافه لعنتى بيرون زد. سوار ماشينش شد و راه خانه ى ستاره را در پيش گرفت... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_نه 💥 #پسر_حاجی چهره ى محراب س
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 سر كوچه خانه آنها پارك كرد و شماره تماس ستاره را گرفت. با سومين بوق صداي الوى ستاره در گوشش پيچيد. -سركوچتونم؛ يا مياى يا ميام. بدون مهلت به اعتراض و حرف ديگرى به منظور تالفى تماس را قطع كرد و با حرص كمربند ايمنى ماشين را از خودش باز كرد. نفس پر حرص و كالفه اى كشيد و بى توجه به حال بد و گرف ته اش؛ موزيك ماشين را پلى كرد. صداي باز شدن در و متقابل آن حضور ستاره رنگ و بوى ديگرى به حال گرفته اش داد. سلام...تصميمت چيه شاهين؟ محراب سمت او چرخيد و عسل چشمانش را به گردىِ چشمان ستاره دوخت. -ميريم كه تمومش كنيم. چشمان بزرگ شده ستاره و حيرت صدايش در ماشين پخش شد. -تمومش كنيم؟ تو همچين آدمى بودى شاهين؟ يه قاتل؟ -ببين ستاره هيچ قتلى نيست. اون بچه هنوز تشكيل نشده و ماهم نمى خوايمش؛ چطور حاضرى بچه اى رو بزرگ كنى كه پدر نداره؟ خنده مصنوعى ستاره جمله اش را قطع كرد. -پدر نداره؟ نكنه فكر كردى لك لك ها فرستادنش. خيلي بى غيرتى كه نمى خواى مسئوليت كارى كه انجام دادى رو به عهده بگيرى... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد 💥 #دختر_بسیجی نمی دونم ! یه حسی بهم می گفت حتما آو
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم . هنوز با آرام توی آشپزخونه نشسته بودیم و حرف می زدیم که با صدای غر غر مامان با تعجب به هم نگاه کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم . مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصابیه کیفش رو روی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی می خوای که اینجوری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو می دی؟ ! آوا با عصابانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر می کنین همه چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟ مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟ ! آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمی رم . با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت که جلو رفتم و پرسیدم :چی شده؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یک 💥 #دختر_بسیجی به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خو
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست کجا میره و موقع تعطیل شدن به مدرسه بر می گرده . _ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمی ره؟ _هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و می گه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هر چی خواست براش خریدیم و هر کاری که خواست کردیم معلومه که آخرش اینجوری می کنه . عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دو 💥 #دختر_بسیجی چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فق
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم . آرام جوابش رو داد: از این جور بحثها توی هر خانوادهای ممکنه پیش بیاد . مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده توی چشمام و می گه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن . آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه ! مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه روی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که خدا اینجور جوابم رو می ده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که ..... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی زندگیش اینطور شده باشه؟ _چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟ _خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف می زد و من احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزا هم همه اش سرش توی گوشیشه . _من هم همین احساس رو دارم. آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه. نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساسیه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برای پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ندیدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار 💥 #دختر_بسیجی مامان باقی حرفش رو ادامه نداد
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 ولی این دلیل نمی شه که نخواد به مدرسه بره! _اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که من هم هستم! میدونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو بیرون برین و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو می رن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن . _یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟ _آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیری و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلوی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟ _توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعضی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه میکنه !... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد 💥 #پسر_حاجی سر كوچه خانه آنها پ
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 محراب تكانى خورد. حرف هاى ستاره، سوزن سوزن در بدنش فرو آمدند. او نمى خواست آن كثافتى كه ستاره تشبيه اش كرده بود، باشد. -راه حل تو چيه؟ برق پيروزى در چشمان ستاره؛ او را از هر حرفى كه زده بود، پشيمان كرد. -ازدواج كنيم. محراب كمى او را نگاه كرد سپس برگشت و خونسرد پايش را روى پدال گاز گذاشت و با تمام توانش از آنجا دور شد. بى توجه به صداي ترسيده ستاره به راهش ادامه داد. -دارى كجا ميرى؟ با توام شاهين! -ميريم كه تمومش كنيم. صداي جيغ ستاره اعصابش را متشنج كرد. او از صداي جيغ هاى بنفش بيزار بود. -نگه دار ماشين رو عوضى، بهت ميگم نگهه دار...به واهلل قسم شاهين اگه دست كسى به من يا بچه ام بخوره؛ خودم رو آتيش مى زنم. لحظه به لحظه از سرعت ماشين كم كرد. محراب در ناچارى بدى گرفتار بود كه نه راه پيش را بلد بود و نه پس. آنقدر فرمان ماشين را در مشتش فشرده بود كه رنگ دستهايش به سفيدي مى زد. -برت مى گردونم خونه... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_یک 💥 #پسر_حاجی محراب تكانى خورد. حر
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 صداي نفس آسوده ستاره در ماشين پخش شد و در پىِ آن زمزمه ى آهسته ى محراب به گوش رسيد. -آخه با تو چيكار كنم ستاره. ماشين را در همان جاى قبلى نگهه داشت. ستاره به سمت او چرخيد و جدى گفت: -اگر تصميم گرفتى كه من و بچه ات رو بخواى اونوقت بيا دنبالم در غير اين صورت به داداشم خبر ميدم كه مزاحمم شدى. خداحافظ. ستاره كه رفت با خشم از آنجا دور شد و راه خانه را در پيش گرفت. همينش مانده بود كه او را با داداشش تهديد كند. مضحك بود. هيچ وقت فكرش را نمى كرد كه ستاره آرام و مهربانش اينگونه در زندگى برايش چاله درست كند. او هميشه تابع حرف محراب بود و سركشى و بى پروا بودن را بلد نبود. ستاره اى كه الان عين بختك در روزگارش ظهور كرده است را نمى توانست باور كند. ماشين را در حياط خانه پارك كرد و با چهره ى خسته و كالفه اش وارد خانه شد. -يالله. صدايش كه در خانه پيچيد، طاهره خانم شتابان با ليوانى آب خنك به سمتش آمد. سلام گل پسرم. خسته نباشى. بيا مادر، بخور خستگيت در بره... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو 💥 #پسر_حاجی صداي نفس آسوده ستاره
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 ممنون ، زير لبى زمزمه كرد و ليوان را گرفت و يك نفس سر كشيد، تا شايد آبى باشد بر روى آتش اين روزهايش. -يا حسين. دستت درد نكنه مادر. -نوش جونت. طاهره خانم همانطور كه سمت آشپزخانه مى رفت، بلند گفت. -راستى خانواده حاج قربان زنگ زدند، قراره بيان واسه نشون مهديه. محراب با دو به سمت آشپزخانه رفت و با چهره اى مخلوط از خشم و تعجب گفت: -غلط كردن. طاهره خانم تيز به سمتش برگشت. -وا مادر اين چه طرز حرف زدنه؟ مگه دارن خالف مى كنند؟ پسره راضى، مهديه راضى. چيكار داريم به ناراضى؟ محراب با دو قدم بلند خودش را به طاهره خانم رساند. -يعنى مهديه راضيه؟ -معلومه كه راضيه!...مى خواى از خودش بپرس تو اتاقشه... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_سه 💥 #پسر_حاجی ممنون ، زير لبى زمزم
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 محراب بدون هيچ حرفى، با قدم هاى كوتاه و كمرى خم شده به سمت اتاقش رفت. به بن بست رسيده بود كه هيچ راه فرعى قبل از آن وجود نداشت. خسته بود. درمانده و ناچار. انگار تمام كائنات دست به دست هم داده بودند تا او را زمين بزنند و از خوشىِ باد آورده بيرون بكشند. روى تخت يكنفره كنج اتاقش دراز كشيد و دستش را زير سر گذاشت. چشمانش را به سقف اتاقش دوخت. صداي پيامك موبايلش او را از فكر بيرون آورد. موبايل را از جيب خارج كرد و با ديدن نام يلدا، بدون نگاه كردن به آن؛ موبايل را گوشه اى از اتاق انداخت و شتابان از روى تخت پايين آمد. حال غريبي داشت، نياز شديد قدم زدن و تنهايى را در خودش حس مى كرد. اصال اين تاريكى شب تا بنِ جانش رسوب كرده بود و قدم زدن تنها راهى بود كه مى توانست آن رسوب ها را از خودش رها سازد. بدون آنكه به كسى خبر بدهد از خانه بيرون زد و در جاده؛ دستى به موهاى آشفته اش كشيد. لباس هاى چروك و چهره ى خسته و غمگين اش او را بيچاره ترين مرد در دلِ شب مى كرد. دست در جيب كرد و سرش را بالا گرفت و چشمانش را با يك نفس عميق به چشمك ستاره ها دوخت. پوزخندى زد و با آهى به بخت بدش لعنت فرستاد. با حس اينكه كسى از پشت سر محكم او را در بر گرفت؛ نفس در سينه اش حبس شد. سردى چاقو را كه روى گردنش حس كرد مطمئن بود تا مرز سكته رفته است. بوى عرق و كثافت از پشت سرش با ترس او قاطى شده بود. با نفسى حبس شده، ساكن ايستاده بود كه صداى خش دار كنار گوشش؛ او را هوشيار كرد. -تكون بخورى شاهرگت رو عينِ هو شيلنگ پاره مى كنم. فهميدى خوشگل پسر؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار 💥 #پسر_حاجی محراب بدون هيچ حرف
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 با آن كه از ترس قطرات عرق را روى شقيقه و پشت گردنش حس مى كرد، اما شتابان گفت: -خيله خب باشه. چى از جونم مى خواى؟ صداى كلفت شده و خش دار پشت سرش او را مطمئن كرد كه در اين شبِ پر از خوش شانسى؛ گير يك دزد خيابانى افتاده است. -ساعت،موبايل،كيف پول. يالله يالله؛ بجنب پسر. محراب هول هولكى ساعتش را از دست خارج كرد و كيف پول و ساعت را بالا گرفت و همانگونه گفت: -موبايلم همراهم نيست. وسايل از پشت سر، از دستش كشيده شد؛ هنوز تيزىِ چاقو كنار گردنش را حس مى كرد. سرد بود اما نه آنقدرى كه حرارت ترس را خاموش كند. دستى محكم روى جيب هاى خالى اش ضربه زد. صداى برخورد دستكش هاى چرم با جيب هاى خالى محراب؛ تضاد ترسناكى در سكوت خيابان بى عابر نشانده بود. بعد از مطمئن شدن از خالى بودن جيب هاى محراب آهسته كنار گوشش لب زد. -چاقو رو بر مى دارم اما تا پنج دقيقه حق ندارى برگردى. افتاد؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat