گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه 💥 #پسر_حاجی برو بيرون. ص
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
💥 #پسر_حاجی
نارون از جايش بلند شد و با دو دستش محكم روى ميز كوبيد. ديگر نمى
توانست، خود دار وخونسرد باشد. صدايش را پس كله اش انداخت و فرياد
كشيد.
-اون لج و لجبازى كه ازش دم مى زنى، عمر من پاش رفته...پس برو بيرون!
چنگيز متقابل از جايش بلند شد و با عصبانيت كنترل شده اى گفت:
-من راه جلوى پاهات گذاشتم؛ اين خودتى كه دوست دارى به بن بست برسى.
فرياد نارون؛ به تعجب و عصبانيت الماسى افزود. فكرش را نمى كرد آن دختر
سر تقِ نارون نام با او لجبازى كند و هيچ جوره با هيچ تهديدى از خر شيطان
پايين نيايد.
-برو بيرون چنگيـز الماسى.
چنگيز يك قدم عقب رفت و نارون با خشم قدم هايش را تا نزديك در روى
جاى پاى چنگيز حك كرد. ديگر طاقت نداشت؛ جنون و عصيان به تك تك
سلول هايش نفوذ كرده بود. الماسى بدموقعى را براى معامله انتخاب كرد.
دقيقا زمانى كه نارون حس مى كرد؛ خواه نا خواه دارد به آخر خط مى رسد،
سر و كله ى مگسِ الماسى پيدا شد.
چنگيز با غيظ و اخم؛ چرخيد تا از در خارج شود كه شانه اش به سنگىِ شانه
ى مردى كه مى خواست وارد شود برخورد كرد. بدون توجه به نارون، نيم
رخش را سمت نارون چرخاند و حرف آخرى كه به جاى خداحافظي از دهانش
بيرون آمد را رو به خشم نارون كوبيد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار 💥 #پسر_حاجی نارون از جاي
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
💥 #پسر_حاجی
تو لياقت ندارى اينجا باشى؛ پس از الان خودت رو پشت ميله هاى زندان
تصور كن.
نگاه با خشم نارون از غيب شدن الماسى روى چهره ى حاجى نشست.
با عصبانيت و حرارتى كه از گوش هايش بالا آمده بود، سست شده خودش را
سمت صندلى رساند و با بغضى كه بى اجازه راه گلويش را بسته بود؛ ماتم زده
به رو به رويش خيره شد. اصلا برايش مهم نبود آن مرد حاجى نامى كه گوشه
سالن متفكر و آرام به او زل زده است؛ سر و كله اش يك هو از كجا پيدا شده
بود و يا آن عمادى كه مابين آشپزخانه مو به موى مكالمه او و الماسى را رصد
مى كرد؛ چه چيز هايى فهميده است. او فقط ذره اى آرامش مى خواست.
چيزِ زيادى نبود اما براي حال اين روزهايش؛ بدجورى ناياب است.
سرش را با دست گرفته بود و نفس هاى عميقِ پى در پى براي تسلط بر
خودش مى كشيد. صداي قدم هايى كه با بوى آشناي چند ميليونى؛ تا نزديك
ميز ريتم گرفته بود؛ باعث نشد كه سرش را بلند كند. حاجى دكمه وسط
كتش را باز كرد و در يك حركت سريع، صندلى را عقب كشيد و رو به روى
نارون جا گرفت.
فندك و جعبه سيگارش را روى ميز گذاشت كه نارون از موضع خودش كوتاه
آمد و نگاهش را به حاجى اى كه بى موقع سر و كله اش پيدا شده بود، دوخت.
-عماد رو امروز مى برم.
چشمان نارون لحظه اى گرد شد و با صداى متعجبش گفت:
-چى؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج 💥 #پسر_حاجی تو لياقت ندار
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
💥 #پسر_حاجی
حاجى يكتاى ابروان پر پشت و مردانه اش را بالا انداخت و خونسرد گفت:
-دوستش به هوش اومده؛ ديگه نياز نيست اينجا بمونه.
سرش را به نارون نزديك كرد و با صداي آرام ترى ادامه داد:
-البته اگر نياز به كارگر دارى واست رديفش مى كنم.
نارون متفكرانه نگاهش را به چهره او دوخت. از ابروان پر پشتى كه با مردمك
سياه، جذبه ى خاصى ايجاد مى كرد، گذشت و به جعبه خوشرنگ و زيباى
سيگارهايش چشم دوخت.
-اين همه لطف به من دليل خاصى داره؟
صداي جدى حاجى، بى وقفه پاسخ سوالش را داد.
-آره عاشقت شدم.
سر نارون به يكباره از جعبه فلزى سيگار روى چهره ى جدى حاجى نشست.
مطمئن بود صداي مهره هاى گردنش به گوش او هم رسيده است. يك لحظه
نفس در سينه اش حبس شد و با چشمانى كه حسابي درشت شده بود؛ حيرت
زده گفت:
-شوخى مى كنى؟
تكيه اش را به صندلى داد و همانگونه كه نخى از سيگار باريكش را از جعبه
فلزى بيرون مى كشيد؛ با جديتى كه ته مايه ى بي خيالى در آن وجود داشت
گفت:
-شك نكن...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_شش 💥 #پسر_حاجی حاجى يكتاى ابر
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
💥 #پسر_حاجی
حتى شوخى كردن هاى اين مرد در قالب همان پوسته ى بى روحش بود. اگر
قرار بود در همه ى موقعيت هاى زندگيش؛ اينگونه جدى بودنش را حفظ
كند، فقط مى توانست با خودش بگويد"بيچاره زن و بچه اش". نفس نارون
به حالت عادى اش برگشت و از چهره ى متعجب خود كوتاه آمد.
-ببين حاجى من در موقعيتى نيستم كه بخوام شوخى هاى اطرافم رو تحمل
كنم.
دستش را تا جلوى چانه اش بالا آورد و ادامه داد:
-به اين جام رسيده.
صداي تيك بلند جرقه ى فندك، نقطه اى شد براى پايان جمله اش. سيگار
را بين دو انگشتش گرفت و از ميز دور كرد.
-به عماد گفتم، بند و بساطش رو جمع كنه و بره خونه.
از جايش بلند شد و همانگونه كه جعبه فلزى و فندك را درون جيب شلوارش
قرار مى داد، گفت:
-به من ميگن حاجى؛ نه واس خاطر اينكه هفت بار دور كعبه چرخيدم و به
شيطانى كه نيست سنگ زدم،نه...واس خاطر اينكه مكه نرفته؛ غيرت به خرج
ميدم و دست هر با مرامش رو ميگيرم...بامرام بودى دمت گرم. كمك خواستى؛
شمارم رو دارى، يه تماس، يه عليك و تمام. يا على...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت 💥 #پسر_حاجی حتى شوخى كردن
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت
💥 #پسر_حاجی
ناخواسته از جايش بلند شد و بدون هيچ حرفى، متفكر حاجى را تا درب
خروجى همراهى كرد و وقتى قدم هاى حاجى را تا درب لندكروز مشكى رنگ پر ابهت تعقيب كرد، نزديك بود از اين همه ثروتى كه در بدنه ماشين نشسته
است، حيرت زده شود.
متفكر در سالن رستوران قدم زد. هيچ ريسمانى نزديك تر از ريسمان حاجى
در رو به روى خودش نمى ديد. با حرص لبش را گزيد و همانگونه كه با
چشمان ريز شده؛ محيط كوچك و درب و داغان رستوران را از نظر مى گذراند
به اين فكر كرد كه اگر حاجى را در كنار خودش داشته باشد؛ مى تواند تا
كجاها بالا برود. سرش را تكان داد و متعجب از اين فكر شارلاتانه اى كه به
يكباره در مغزش جوالن داد از ديوار كناره گرفت.
بوى عطر چند ميليونى حاجى را با يك نفس عميق به ريه هايش فرستاد و
براى اولين بار در عمرش به خود حق مى داد، اگر كمى از زنانه هايش استفاده
كند و به آنچه كه مى خواهد برسد. هرچند شارلاتانه و هر چند ناعادلانه...اما
او خسته تر از آن بود كه به قوانين حاكم بر چهارچوب زندگى اش پايبند
باشد. رهايى الزم بود. اين بند خيلي وقت است كپك زده است.
فنجان قهوه اش را محكم روى ميز كوبيد و با صداي عصبي اش گفت:
-محسن من اصلا يادم نمياد كارى كرده باشم، بعد بِر و بِر به من نگاه مى
كنه و ميگه حامله ام...آخه انصافه؟ حال نكرده و جرم افتاده؟
محسن كه حسابى شيك نوتلاى مفت و مجانى به او چسبيده بود، پاسخ داد:
-نه داداش انصاف نيست جونِ تو...اما نگران نباش، دو تومن بزن به حسابم؛
آدرس بهت ميدم كه از شرش خلاص بشى...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت 💥 #پسر_حاجی ناخواسته از ج
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_نه
💥 #پسر_حاجی
چهره ى محراب سرخ شد.
-دو ميليون واسه يه آدرس؟ بيا از موى دماغِ ما هم پول بكن ديگه. آخه
لامصب مرامت كجا رفته؟
هورت بلند و بالا از شيكش را كشيد كه صداي ناهنجار تمام شدنش به گوش
رسيد.
-جونِ تو كه نه، جونِ خودم دارم خطر مى كنم. يعنى ارزش جون و ريسك
ما دو ميليون نيست؟
چشمانش را در حدقه چرخاند وبا حرص پاسخ داد.
-با اينكه خيلي لاشى بازيه ولى مى زنم به حسابت...بده اون آدرس رو.
محسن موبايلش را از روى ميز برداشت و بيخيال شروع به تايپ كرد.
-داش شماره و آدرس رو فرستادم واست؛ حتما بهش بگو كه من فرستادمت...
بى زحمت اسكرين پرداخت دوميليونى رو از تو واتس بفرست برام.
محراب بى توجه به او آدرس را از نظر گذراند و از جايش بلند شد و به محسنى
كه گفت:
-پس صورت حساب چى؟
اهميتى نداد و با بيشترين سرعتى كه از خودش سراغ داشت از آن كافه لعنتى
بيرون زد. سوار ماشينش شد و راه خانه ى ستاره را در پيش گرفت...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_نه 💥 #پسر_حاجی چهره ى محراب س
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد
💥 #پسر_حاجی
سر كوچه خانه آنها پارك كرد و شماره تماس ستاره را گرفت. با سومين بوق
صداي الوى ستاره در گوشش پيچيد.
-سركوچتونم؛ يا مياى يا ميام.
بدون مهلت به اعتراض و حرف ديگرى به منظور تالفى تماس را قطع كرد و
با حرص كمربند ايمنى ماشين را از خودش باز كرد. نفس پر حرص و كالفه
اى كشيد و بى توجه به حال بد و گرف ته اش؛ موزيك ماشين را پلى كرد.
صداي باز شدن در و متقابل آن حضور ستاره رنگ و بوى ديگرى به حال
گرفته اش داد.
سلام...تصميمت چيه شاهين؟
محراب سمت او چرخيد و عسل چشمانش را به گردىِ چشمان ستاره دوخت.
-ميريم كه تمومش كنيم.
چشمان بزرگ شده ستاره و حيرت صدايش در ماشين پخش شد.
-تمومش كنيم؟ تو همچين آدمى بودى شاهين؟ يه قاتل؟
-ببين ستاره هيچ قتلى نيست. اون بچه هنوز تشكيل نشده و ماهم نمى
خوايمش؛ چطور حاضرى بچه اى رو بزرگ كنى كه پدر نداره؟
خنده مصنوعى ستاره جمله اش را قطع كرد.
-پدر نداره؟ نكنه فكر كردى لك لك ها فرستادنش. خيلي بى غيرتى كه نمى
خواى مسئوليت كارى كه انجام دادى رو به عهده بگيرى...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد 💥 #پسر_حاجی سر كوچه خانه آنها پ
◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_یک
💥 #پسر_حاجی
محراب تكانى خورد. حرف هاى ستاره، سوزن سوزن در بدنش فرو آمدند. او
نمى خواست آن كثافتى كه ستاره تشبيه اش كرده بود، باشد.
-راه حل تو چيه؟
برق پيروزى در چشمان ستاره؛ او را از هر حرفى كه زده بود، پشيمان كرد.
-ازدواج كنيم.
محراب كمى او را نگاه كرد سپس برگشت و خونسرد پايش را روى پدال گاز
گذاشت و با تمام توانش از آنجا دور شد. بى توجه به صداي ترسيده ستاره به
راهش ادامه داد.
-دارى كجا ميرى؟ با توام شاهين!
-ميريم كه تمومش كنيم.
صداي جيغ ستاره اعصابش را متشنج كرد. او از صداي جيغ هاى بنفش بيزار
بود.
-نگه دار ماشين رو عوضى، بهت ميگم نگهه دار...به واهلل قسم شاهين اگه
دست كسى به من يا بچه ام بخوره؛ خودم رو آتيش مى زنم.
لحظه به لحظه از سرعت ماشين كم كرد. محراب در ناچارى بدى گرفتار بود
كه نه راه پيش را بلد بود و نه پس. آنقدر فرمان ماشين را در مشتش فشرده
بود كه رنگ دستهايش به سفيدي مى زد.
-برت مى گردونم خونه...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_یک 💥 #پسر_حاجی محراب تكانى خورد. حر
◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو
💥 #پسر_حاجی
صداي نفس آسوده ستاره در ماشين پخش شد و در پىِ آن زمزمه ى آهسته
ى محراب به گوش رسيد.
-آخه با تو چيكار كنم ستاره.
ماشين را در همان جاى قبلى نگهه داشت. ستاره به سمت او چرخيد و جدى
گفت:
-اگر تصميم گرفتى كه من و بچه ات رو بخواى اونوقت بيا دنبالم در غير اين
صورت به داداشم خبر ميدم كه مزاحمم شدى. خداحافظ.
ستاره كه رفت با خشم از آنجا دور شد و راه خانه را در پيش گرفت. همينش
مانده بود كه او را با داداشش تهديد كند. مضحك بود. هيچ وقت فكرش را
نمى كرد كه ستاره آرام و مهربانش اينگونه در زندگى برايش چاله درست
كند. او هميشه تابع حرف محراب بود و سركشى و بى پروا بودن را بلد نبود.
ستاره اى كه الان عين بختك در روزگارش ظهور كرده است را نمى توانست
باور كند.
ماشين را در حياط خانه پارك كرد و با چهره ى خسته و كالفه اش وارد خانه
شد.
-يالله.
صدايش كه در خانه پيچيد، طاهره خانم شتابان با ليوانى آب خنك به سمتش
آمد.
سلام گل پسرم. خسته نباشى. بيا مادر، بخور خستگيت در بره...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو 💥 #پسر_حاجی صداي نفس آسوده ستاره
◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_سه
💥 #پسر_حاجی
ممنون ، زير لبى زمزمه كرد و ليوان را گرفت و يك نفس سر كشيد، تا شايد
آبى باشد بر روى آتش اين روزهايش.
-يا حسين. دستت درد نكنه مادر.
-نوش جونت.
طاهره خانم همانطور كه سمت آشپزخانه مى رفت، بلند گفت.
-راستى خانواده حاج قربان زنگ زدند، قراره بيان واسه نشون مهديه.
محراب با دو به سمت آشپزخانه رفت و با چهره اى مخلوط از خشم و تعجب
گفت:
-غلط كردن.
طاهره خانم تيز به سمتش برگشت.
-وا مادر اين چه طرز حرف زدنه؟ مگه دارن خالف مى كنند؟ پسره راضى،
مهديه راضى. چيكار داريم به ناراضى؟
محراب با دو قدم بلند خودش را به طاهره خانم رساند.
-يعنى مهديه راضيه؟
-معلومه كه راضيه!...مى خواى از خودش بپرس تو اتاقشه...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_سه 💥 #پسر_حاجی ممنون ، زير لبى زمزم
◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار
💥 #پسر_حاجی
محراب بدون هيچ حرفى، با قدم هاى كوتاه و كمرى خم شده به سمت اتاقش
رفت. به بن بست رسيده بود كه هيچ راه فرعى قبل از آن وجود نداشت. خسته
بود. درمانده و ناچار. انگار تمام كائنات دست به دست هم داده بودند تا او را زمين بزنند و از خوشىِ باد آورده بيرون بكشند. روى تخت يكنفره كنج اتاقش
دراز كشيد و دستش را زير سر گذاشت. چشمانش را به سقف اتاقش دوخت.
صداي پيامك موبايلش او را از فكر بيرون آورد. موبايل را از جيب خارج كرد
و با ديدن نام يلدا، بدون نگاه كردن به آن؛ موبايل را گوشه اى از اتاق انداخت
و شتابان از روى تخت پايين آمد.
حال غريبي داشت، نياز شديد قدم زدن و تنهايى را در خودش حس مى كرد.
اصال اين تاريكى شب تا بنِ جانش رسوب كرده بود و قدم زدن تنها راهى بود
كه مى توانست آن رسوب ها را از خودش رها سازد. بدون آنكه به كسى خبر
بدهد از خانه بيرون زد و در جاده؛ دستى به موهاى آشفته اش كشيد.
لباس هاى چروك و چهره ى خسته و غمگين اش او را بيچاره ترين مرد در
دلِ شب مى كرد. دست در جيب كرد و سرش را بالا گرفت و چشمانش را با
يك نفس عميق به چشمك ستاره ها دوخت. پوزخندى زد و با آهى به بخت
بدش لعنت فرستاد.
با حس اينكه كسى از پشت سر محكم او را در بر گرفت؛ نفس در سينه اش
حبس شد. سردى چاقو را كه روى گردنش حس كرد مطمئن بود تا مرز سكته
رفته است. بوى عرق و كثافت از پشت سرش با ترس او قاطى شده بود. با
نفسى حبس شده، ساكن ايستاده بود كه صداى خش دار كنار گوشش؛ او را
هوشيار كرد.
-تكون بخورى شاهرگت رو عينِ هو شيلنگ پاره مى كنم. فهميدى خوشگل
پسر؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار 💥 #پسر_حاجی محراب بدون هيچ حرف
◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج
💥 #پسر_حاجی
با آن كه از ترس قطرات عرق را روى شقيقه و پشت گردنش حس مى كرد،
اما شتابان گفت:
-خيله خب باشه. چى از جونم مى خواى؟
صداى كلفت شده و خش دار پشت سرش او را مطمئن كرد كه در اين شبِ
پر از خوش شانسى؛ گير يك دزد خيابانى افتاده است.
-ساعت،موبايل،كيف پول. يالله يالله؛ بجنب پسر.
محراب هول هولكى ساعتش را از دست خارج كرد و كيف پول و ساعت را
بالا گرفت و همانگونه گفت:
-موبايلم همراهم نيست.
وسايل از پشت سر، از دستش كشيده شد؛ هنوز تيزىِ چاقو كنار گردنش را
حس مى كرد. سرد بود اما نه آنقدرى كه حرارت ترس را خاموش كند. دستى
محكم روى جيب هاى خالى اش ضربه زد. صداى برخورد دستكش هاى چرم
با جيب هاى خالى محراب؛ تضاد ترسناكى در سكوت خيابان بى عابر نشانده
بود.
بعد از مطمئن شدن از خالى بودن جيب هاى محراب آهسته كنار گوشش
لب زد.
-چاقو رو بر مى دارم اما تا پنج دقيقه حق ندارى برگردى. افتاد؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat