💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
💥 #دختر_بسیجی
مامان لحظه ای رو توی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه ولی....
لبخند گنده ای روی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و آرام عروست می شه .
مامان ابروهاش رو توی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت نکشی ها !
به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشیدم و سرم رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ای گفت: آراد خوب فکرات رو بکن، ازدواج چیزی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگری .
چیزی نگفتم و مامان درحالی که کیفش رو به دست گرفته بود و برای رفتن آماده می شد گفت :
راستی آرام چیزی در مورد عشق و علاقه ات می دونه؟ !
_یه چیزایی غیر مستقیم از دهنم پریده و بهش گفتم ولی هنوز باهاش حرف نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم .
_پس سعی کن بفهمی که اون هم حسی نسبت به تو داره یا نه .
چیزی نگفتم و برای بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در می رفت روی پام وایستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار 💥 #پسر_حاجی نارون از جاي
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
💥 #پسر_حاجی
تو لياقت ندارى اينجا باشى؛ پس از الان خودت رو پشت ميله هاى زندان
تصور كن.
نگاه با خشم نارون از غيب شدن الماسى روى چهره ى حاجى نشست.
با عصبانيت و حرارتى كه از گوش هايش بالا آمده بود، سست شده خودش را
سمت صندلى رساند و با بغضى كه بى اجازه راه گلويش را بسته بود؛ ماتم زده
به رو به رويش خيره شد. اصلا برايش مهم نبود آن مرد حاجى نامى كه گوشه
سالن متفكر و آرام به او زل زده است؛ سر و كله اش يك هو از كجا پيدا شده
بود و يا آن عمادى كه مابين آشپزخانه مو به موى مكالمه او و الماسى را رصد
مى كرد؛ چه چيز هايى فهميده است. او فقط ذره اى آرامش مى خواست.
چيزِ زيادى نبود اما براي حال اين روزهايش؛ بدجورى ناياب است.
سرش را با دست گرفته بود و نفس هاى عميقِ پى در پى براي تسلط بر
خودش مى كشيد. صداي قدم هايى كه با بوى آشناي چند ميليونى؛ تا نزديك
ميز ريتم گرفته بود؛ باعث نشد كه سرش را بلند كند. حاجى دكمه وسط
كتش را باز كرد و در يك حركت سريع، صندلى را عقب كشيد و رو به روى
نارون جا گرفت.
فندك و جعبه سيگارش را روى ميز گذاشت كه نارون از موضع خودش كوتاه
آمد و نگاهش را به حاجى اى كه بى موقع سر و كله اش پيدا شده بود، دوخت.
-عماد رو امروز مى برم.
چشمان نارون لحظه اى گرد شد و با صداى متعجبش گفت:
-چى؟...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat