‹ دوستتدارم › ، اما قصهی ما به آخر خطی رسید که قلم هم از نوشتنش خسته شد . .
" غسلها و کفنیا ثم جلس وحیداً بیکپیا
بعدها همس فی لحدهها
« زهراء، أنا علی . . » "
- غسلش داد و کفنش کرد، آنگاه نشست و تنها برایش گریست.
بعد آرام درون قبر با او زمزمه کرد:
« زهرا، منم علی . . »