eitaa logo
آوین •🇵🇸•
338 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
294 ویدیو
0 فایل
آویـــــــــــــن به ڪردی یعنے عشــــــــق و به فارسۍ یعنے زلآل و پاڪ بِسمِ الرَّبِ عِشق هاٰے زُلال و پاک ° ° ° آوین ( ڪانالموڹ ) : @AVIN_A313 آوا ( حرفامون ) : @AVA_A313 ° ° کپی؟! حلاله رفیق :) تولدمون : ۱۴۰۲/۴/۲۰
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... شود😊 بعد سوار ماشین شدیم 🚙 وبه سمت خانه پدر و مادر محمد رفتیم 😍 ناهار آنجا دعوت بودیم وشام خانه پدر مادر من ☺️ چون کوچکتر بودیم وتازه عروس و داماد وهمراه یک بچه اول ما باید می رفتیم عید دیدنی 😅 همه عیددیدنی هارا دوروزه تمام کردیم 😂 حوصله مان سر رفته بود 😩 کاری نداشتیم که بکنیم 🤷🏻‍♀ بلند شدم و وضو گرفتم ☺️ با اینکه نمازم را خوانده بودم اما دلم نماز میخواست 😊 چادر سرکردم وتکبیر گفتم☺️ پشت سرم صدای در دستشویی آمد 😂 فهمیدم محمد رفته تا وضو بگیرد 😄 صدای شیر آب آشپزخانه هم آمد 😂 زهرا هم رفته بود وضو بگیرد 😂 مایه خیر شدم 😂 قنوت می‌خواندم که محمد جلو تر از من وزهرا هم کنارم جانماز پهن کردند وشروع کردن به نماز خواندن ☺️ خیلی نماز لذت بخشی بود 😍 نمازمان تمام شد 🙈 نهار فسنجان باز گذاشته بودم😋 سفره را انداختیم 😊 با اینکه میز نهار خوری داشتیم ولی روی میز نمی نشستیم ☺️ چون حدیث داریم که وقت غذا پا ها به سمت پایین نباشند 😁 نهار راهم خوردیم 😇 سفره را جمع کردیم ☺️ ظرف هارا هم شستم اما باز هم حوصله مان سر رفته بود 😩 سه کتاب از کتابخانه کتاب های خودم برداشتم 😃 کتاب دختر شینا را به زهرا دادم ☺️ کتاب ادواردو را هم به محمد دادم 😊 کتاب تولد در لس آنجلس را هم خودم برداشتم😄 خانه سوت و کور شده بود 🤫 پاشدم کتاب را روی میز انداختم وگفتم:چه وضعشه😠پاشید پاشید 😎 میخوایم باهم عمو زنجیر باف بازی کنیم 😂 خندیدیم 😂😂😂 بعد هم روی زمین نشاندمشان ☺️ باهم کلاغ پر بازی کردیم 😂 خیلی خنديديم 😂😂😂 عالی بود عالی 😂 دیگر واقعا حوصله مان سر رفته بود 😞 شام را گذاشتم وزیرش راکم کردم ☺️ لباس پوشیدیم وسوار ماشین شدیم 🚙 رفتیم ودر شهر گشتی زدیم ☺️ بستی هم خوردیم وبرگشتیم😋 وقتی...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪 بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋 سفره را انداختیم 😊 شام را خوردیم 🙂 محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃 خندیدیم 😂😂😂 زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌 بغلش کردم 🤗 دخترک شیرینم ☺️ نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇 همه می‌گفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒 ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂 زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️ خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍 ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭 لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣 برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭 رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂 کمی خواندم وآرام شدم 😊 کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️ به آرامشم کمک کرد 😍 با خدا درد و دل کردم 😄 خیلی آرام شدم 🙃 زهرا هم خیلی آرامش میداد😊 خیلی دختر نجیبی بود ☺️ نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️ آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️ پیشانی ام را پاک کردم 😂 ونمازم را خواندم ☺️ بعد دوباره آرایشم کردند 😄 ضعفم گرفته بود 😕 رسیدیم به آتلیه 😃 ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂 چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂 البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅 گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜 این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍 لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂 خودم خیلی دوستش داشتم 😁 محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️ زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍 هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂 مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄 زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀 ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈 زهرا گفت:مامان☺️ گفتم:جانم عشق مامان 😍 گفت:من دارم غش میکنم 🙊 شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀 عین گچ شده بود 😰 گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁 محمد نگاهم کرد 👀 شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂 روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم..... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... چادر هم رو آن میپوشیدم 😅 محمد هم تمام مدت چشمهایش را به زمین دوخته بود 👏🏻 زهرا هم با اینکه لباسش پوشیده بود اما چادر سر کرده بود تمام مدت زمین را نگاه می‌کرد 😉 وارد تالار شدیم 😊 داخل حیاط بودیم که محمد گفت: خانم های محترم اگه میشه چند لحظه مارو با دخترمون تنها بذارید☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😳 شنلم را کمی بالا دادم😳 گفتم:چیزی شده محمد؟ 🤔گفت:میخواستم بگم حواستون به خودتون باشه ☺️ گفتم:همین؟ گفت:نه یه خبر دیگه هم دارم ☺️ گفتم:دق کردم محمد بگو دیگه 😒 گفت‌:من از فردا نیستم 😞 واااااااااای 😱 گفتم:ماموریت؟ 😱 گفت:آره 😞 زهرا کنارم نشست😞 جایی را نمیدیدم 😭 چشمم تار شده بود ☹️ محمد نگران شد 😱 گفتم:چقدر طول می کشه؟ گفت:دوماه😔 واااااااااای 😱 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا 😱 دوماه 😱 گفتم:اشکال نداره عزیزم ☺️ محمد هاج و واج نگاهم کرد 🤯 گفتم:من راضیم 😊 گفت:واقعا زینب؟؟ 😳 گفتم:بله من که گفتم با شغلت مشکل ندارم وقول دادم مانعت نشم 🙂❤️ زهرا پیشمه تنها هم نیستم 😄 گفتم:مامانت اینا میدونن؟ گفت:نه 😃عروسشون بهشون میگه 😄 گفتم:چشم ☺️ اخم کردم😡و گفتم:مهمونارو گذاشتی اومدی؟ برو برو 😒خجالتم خوب چیزیه 😂 خندیدیم 😂😂😂 از محمد خدا حافظی کردیم 👋🏻 به ظاهر آرام بودم ولی ته دلم آشوب بود 😭 محمد قرار بود دوماه بعد از روز عروسی نباشد 😭 وارد تالار شدیم ☺️ بغض کرده بودم 😪 مادرمـــ❤️ـــــ چادرم را از روی سرم برداشت‌ 😊 مادر محمد هم شنلم را از روی سرم کنار زد 😍 نگاهم به فاطمه خواهر محمد افتاد 👀 بغضم داشت می‌ترکید😱 نباید گریه می کردم😢 اسپند دود کردند، نقل پاشیدند ☺️ منم به ظاهر خوشحال بودم☺️ با همه که احوال پرسی کردم روی مبلی که جلوی تالار بود نشستم 😭 زهرا شنلم را برداشت و گفت:به‌به چه مامان خوشگلی دارم من 😍 لبخند زدم 😊 به زهرا گفتم:عزیزم،برو عمه فاطمه رو صدا کن بگو زینب کارت داره ☺️ زهرا رفت 😊 فاطمه را آورده بود ☺️ بلند شدم ☺️ فاطمه را بغل کردم 🤗 سر روی شانه فاطمه گذاشتم وگریه کردم....... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید؟ مسلماً انرژی بیشتری برای ادامه دادن میگیریم و ممنون از همه عزیزانی که تا حالا نظراتشونو واسمون گفتن 🥲 شماهم مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
•سماوری که به بزم حسین می جوشد• •بـخـار رحـمت آن جـرم خـلق میپوشد•
این چـایـی قبـل و بـعـد هـیئت این گریه ها،همین دوسه ساعت
یه روزی آرزوت میشه وقتی بری برا همیشه
«🧸🍯» یکی ازین جوجه ها توی هر خونه ای لازمه 🥺♥️ https://eitaa.com/AVIN_A313
👣✨👀 تا حالا انتهای ایران رو این شکلی دیده بودید 😁؟ پ.ن:مرز ایران و کشور آذربایجان گردنه حیران 🌱 https://eitaa.com/AVIN_A313
-☕️📿- این عشق پر بهاست به عالم نمی‌دهم من طعم چای روضه به زمزم نمی‌دهم https://eitaa.com/AVIN_A313
_🕯📚_ یکی از کتاب هایی که میشه با خوندنش از خوشحالی ذوق کرد 🥺♥️ https://eitaa.com/AVIN_A313
آوین •🇵🇸•
کتاب حیدر نوشته خانوم آزاده اسکندری زندگینامه مولانا علی به نقل از سخن خود امیرالمومنین 🌙📚
-🥲😂- ساخته یک ذهن سمی 😶‍🌫 https://eitaa.com/AVIN_A313