بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سیزدهم
... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋
سفره را انداختیم 😊
شام را خوردیم 🙂
محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃
خندیدیم 😂😂😂
زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌
بغلش کردم 🤗
دخترک شیرینم ☺️
نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇
همه میگفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒
ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂
زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️
خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍
ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭
لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣
برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭
رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂
کمی خواندم وآرام شدم 😊
کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️
به آرامشم کمک کرد 😍
با خدا درد و دل کردم 😄
خیلی آرام شدم 🙃
زهرا هم خیلی آرامش میداد😊
خیلی دختر نجیبی بود ☺️
نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️
آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️
پیشانی ام را پاک کردم 😂
ونمازم را خواندم ☺️
بعد دوباره آرایشم کردند 😄
ضعفم گرفته بود 😕
رسیدیم به آتلیه 😃
ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂
چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂
البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅
گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜
این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍
لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂
خودم خیلی دوستش داشتم 😁
محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️
زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍
هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂
مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄
زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀
ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈
زهرا گفت:مامان☺️
گفتم:جانم عشق مامان 😍
گفت:من دارم غش میکنم 🙊
شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀
عین گچ شده بود 😰
گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁
محمد نگاهم کرد 👀
شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂
روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا