بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفدهم
...... انداختم😞
مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟
گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️
آمدند داخل
گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊
تعارف کرد 😐
هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻♀
مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊
نماز خواندیم ☺️
سفره را انداختیم 😊
محمد گفت:به مادرم نگفتم😱
گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨
زنگ زد 📱
وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍
خیلی خیلی😍
قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊
سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟
واااااااااای 😱
تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢
بغض کردم 😨
محمد نگاهم کرد 👀
نگاهش کردم 👀
بغضم ترکید 😭
از سر سفره بلند شدم 😭
رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪
پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭
محمد میخواست در را باز کند 🚪
در باز نشد 😭
پشت در نشسته بود 😞
من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭
خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭
محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞
سکوت کردم 🤭
گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐
گفتم:چشم 😞😓
گفت:درو باز کن کارت دارم 😞
در را باز کردم 🚪😞😭
نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭
سرم پایین بود 😞
محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞
مقاومت کردم 😭
چون نگاه کردن به محمد...😭
بعد گفت:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد نگاهم میکرد 👀
چشم کهدر چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭
روی زانو هایم افتادم 😭
محمد جلوی من نشست 😊
خندید 😂
توجه نکردم 😞
زهرا کنارم نشست ☺️
محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂
دوباره توجه نکردم 😞
زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭
محمد دست به سرم می کشید 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد دستی به چشمانم کشید ☺️
گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا