𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_64❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما
#مســـیر_عشـــق_65❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
ادامه داد:
+ فقط الان اومدم یه چیزی بهت بگم، مهسا یه وقت فکر نکن میخوام ناراحتت کنم یا حال خوب امشبتو از بین ببرم، اما چیزیه که باید بهت بگم، صرفا جهت اینکه حواستو بیشتر جمع کنی و بیشتر مراقب خودت باشی.
_ متین داری میترسونیما؟... چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟ در رابطه با محمده؟
+ اینکه من به خواهرم بگم مراقب خودت باش ترس داره؟... البته داره هاااا ولی...
_ ولی چی؟ جون به لبم کردی خو بگو دیگه خوابم میاد.
حس کردم برای گفتن حرفش دو دله. نفس عمیقی کشید و گفت:
+ ببین مهسا! من فقط تا آخر هفته پیشتم.... میام مرخصی اما دیر به دیر چون راهم دوره... چطوری بهت بگم؟ ولی من حس میکنم سهیل یه طوری شده...
_ منظورت چیه؟ چیزی گفته بهت مگه؟
+ نه خواهر من... فقط گفتم وقتی من نیستم مراقب باش.
ذهنم یه لحظه نا خودآگاه کشیده شد سمت پیام ناشناس، گوشیمو ورداشتم و سریع پیام رو آوردم
_ متین؟
+ جانم؟
_ یه پیامی هست... نمیدونم مال کیه...؛ همین امشب برام اومد...
متین برگشت سمتم و گفت:
+ هنوز داریش؟
_ آ..آره..
گوشیو گرفتم سمت متین....
هر لحظه بیشتر چهرش درهم میرفت.
با عصبانیت غرید:
+ خود پست فطرتشه.
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:
_ ای خدا این دیگه چه مصیبتی بود آخه؟
+ فقط بلوف میزنه میخواد بترسونتت ولی اگه پیام داد یا زنگ زد به خودم بگو باشه؟
_ چشم
+ چشمت بی بلا عزیزم، دیگه بخواب شبت بخیر
*
*
*
دست و صورتم رو شستم و گوشیمو چک کردم که دیدم محمد پیام داده ( آماده باش ساعت ۱۰ بریم بیرون...)
یکم سرمو خاروندم و بعد با صدای بلند گفتم:
_ عهههه راس میگه هااااا... ساعت ۹ بود.
صبحونمو خوردم و بعد وسایل دیشب رو که وقت نکرده بودم بچینم، مرتب کردم.
لباسمو پوشیدم و حلقهم رو هم انداختم.... از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
محمد تو حیاط وایستاده بود و پشتش به من بود... سلام بلندی کردم که برگشت سمتم و به گرمی جواب داد. یه پیراهن جلوباز یشمی پوشیده بود که فوقالعاده تو تنش قشنگ بود. سوار ماشین که داشتیم می شدیم نگاه ریزی بهم انداخت و خندید.
_ چیه چرا میخندی؟
+ نه که متین گفته بود اونقدر حرف میزنی مخ آدم تعطیل شه، دارم به همون میخندم😁😂
_ متین درد گرفته بزار ببینمت من!
+ عه با اون بدبخت چیکار داری؟
_ مگه شنیدی؟
چشماشو آروم باز و بسته کرد که لبمو گاز گرفتم. نصف سوتیهام بابت این بود که بلند فکر میکرم!
یکم که گذشت دوباره تحمل نکردم و گفتم:
_ حالا کجا میریم؟
+ یه جای خوب.
_ مثلا کجا؟
+ مثلا پیش یه نفر... واسه تشکر... الان میرسیم...
تا رسیدن حرفی نزدم... تا اینکه کنار بهت زهرا نگه داشت... از ماشین پیاده شد و چند تا شاخه گل نرگسی که صندلی عقب بود برداشت.
چندتاییش رو داد دست من و چند تا هم خودش گرفت. راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم.
رفتیم فانوسیه....