𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_59❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +خب آقا محمد شما نمی خوای بیای اینجا بشینی؟ _ب
#مســـیر_عشـــق_60❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم
+تازه اینجوری قشنگترم میشی
_متیییییییین این اصلاً معلوم نبوداااااا
+خب وقتی معلوم نبود چرا میخوای باشه؟؟؟ الان موقعش نیست عزیزم چون اون هنوز هیچ نسبتی جز یه خواستگار باهات نداره ، بذار خودتو ببینن دو روز دیگه نگن جنس تقلبی انداختن بهمون😂😂
با مشت زدن به بازوش و گفتم خیلی دلشونم بخواد😌
رفتم تو اشپزخونه پیش زهرا که داد اونم در اومد
+پاک کردی چرااااا؟؟؟
_داداش داشتنم این مزایارو داره دیگه...
با صدای زنگ در ازش فاصله گرفتم که گفت +حالا وایسا دارم برات..
+کجا کجا خانوم؟؟ مگه عروس نفر دم در آماده باش میزنه؟؟
_متین من چایی نمیبرما خودت بیار
+ خواستگاری من نیومدن ، تو عروسی😐
_ نه من نمیبرم خودت ببر
اول سحر خانوم اومد تو بعدم محمد و ماهان و باباش
این از کجا میدونست من گل روز دوست دارم؟؟؟ یه دسته گل رز قرمز و سفید خیلی بزرگ که با سلیقه خاصی چیده شده بود کنار هم
خودشم یه پیراهن سفید و کت شلوار جذب دودی رنگ پوشیده بود که خیلی بهش میومد
گل و گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم کنار متین نشستم
از استرس زیاد پناه آورده بودم به متین
بالاخره بعد از کلی صحبت های متفرقه رفتم آشپزخونه چایی ریختم بعدم متین و صدا کردم بیاد ببره . با یادآوری دفعه اول که آمده بودند و من تو چایی محمد فلفل و نمک ریخته بودم خندم گرفته بود ، تو خوابم نمیدیدم یه روز چاییشو باگل و لیمو تزیین کنم
+ ابرومونو میبری تو امشب مهسا یکم سنگین باش😐
باا دیدن متین بیشتر خندم گرفت ، براش تعریف کردم چیکار کردم اونم همینطور دهنش باز مونده بود
_ حالا اینو ببر الان مامانم میاد اینجا بعد اینا فکر میکنن اینجا ربوده میشیم
خندمو خوردم و پشت سرش رفتم بیرون
بالاخره آقای نقیبی و بابا حرف کم اوردن ، آقای نقیبی نگاهی به محمد انداخت و رو به ما گفت :+ خب همونطور که میدونین امشب واسه امر خیر مزاحم شدیم واسه اقا محمدمون..
بابا جواب داد + بله بله البته یه سری حرفای مردونه بین من و فرهاد جان و رد و بدل شد که انشالله آقا محمد در جریانن دیگه..
نگاهی به محمد انداختم ، قشنگ استرس تو چشماش موج میزد
منم دستام از استرس یخ کرده بود
یعنی بابا چی گفته بهش؟؟می میدونستم بابا همینطور کاری نمیکنه و در عین حال که زیرک بود منطقی برخورد میکرد چون قبلش باهام حرف زده بود و گفت تنها دلیلی که اجازه داده محمد بیاد خواستگاری همینه که میگه دیگه مثل قبل نیست اما باید خودشو ثابت کنه..
دوسش داشتم اما نمیدونستم اونم انقدری دوستم داره که بخاطرم هرکاری کنه یانه؟
نمیدونستم واقعاً با عشق و علاقه به من اومد خواستگاریم یا یا اصلا میتونه از چالشهای بابا واسه امتحان کردنش بر بیاد؟؟ همین باعث میشد ترس و استرس زیادی تو دلم رسوخ کنه اما فقط از خدا خواستم خودش همه چیو ردیف کنه..
با صدای تقریبا بلند مامان یه دفعه از فکر دراومدم
همه نگاهشون رو من بود ، ای وای من که اصلا نفهمیدم چی گفتن چی شد..
بابا اشاره داد و گفت +بابا جان آقا محمد و راهنمایی کن سمت اتاق..
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_60❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم
#مســـیر_عشـــق_61❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم..
الان مثل چی باید میگفتم؟ یا ابوالفضل هرچی با زهرا آماده کرده بودیم از همین الان از ذهنم پرید ، تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که رنگ مورد علاقت چیه؟؟ معیارام چی بودن؟؟؟ ایمان و تقوا و عمل صالح😌
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید ۵ دقیقه دوتامون مثل پت و مت زل زده بودیم به درودیوار
نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم شما بفرمایید
اگه میدونستم بچم منتظر کسب اجازست زودتر می گفتماااا
شروع کرد به حرف زدن و منم سراپا گوش صداشو تو ذهنم ثبت میکردم..
+ نمیدونم از کجا شروع کنم.. واقعا نمیدونم... فقط میدونم یه عالمه حرف دارم تا بگم..
از همون روز اولی که دیدمت تا الان.. اون موقع فکر میکردم تو هم مثل دخترای دیگه با چهار تا زبونن ریختنم خام میشی.. به خاطر همین همیشه سر به سرت گذاشتم اما تا قبل از این که خودمو بشناسم.. دیدی چیکار کردی با دلم؟ من عوض شدم اما نه به خاطر تو به خاطر اینکه خودمو شناختم.. خدامو شناختم بعد از اینکه خدامو شناختم مهرت به دلم افتاد اما قول میدم همونی بشم که تو میخوای.. تو این مدت خیلی چیزا رخ داد مهسا.. من دیگه همون محمد سابق نیستم و نمیخوام باشم..
من خیلی چیزارو از عمق قلبم درک کردم مثل امام حسین(ع)..
میدونم تو لیاقتت خیلی بیشتر ازیناست ، تو دختر پاکی بودی اما من..
به زور بغضمو نگه داشتم و گفتم _میشه از گذشتتون فعلا چیزی نگید؟؟
+باشه هرچی تو بخوای ولی مطمئن باش تا تهش باهات میمونم و خوشبختت می کنم.. البته اگه تو هم منو بخوای...
یه لحظه سرشو آورد بالا.. خیره شدم به چشمای پر اشک عسلیش..
منتظر جواب بود اما انگار فکم قفل شده بود..
قطره اشکی از چشمم چکید رو چادرم . باورم نمیشد این حرف ها رو یه روزی از زبون محمد بشنوم... باورم نمیشد این محمده که حالا روبروم نشسته و داره از عشقش به من داره حرف میزنه..
چند لحظه مکث کردم و آروم چشمامو باز و بسته کردم..
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت: وای خدای من...
آروم لب زدم _من صداقت واسم خیلی مهمه خیلی... اول ایمان بعد صداقت.. بقیه چیزا هم در گرو این مورداست..
لبخندی زد که گفتم _ یه چی دیگم هست..
+جا...چی؟؟
خندم گرفته بود بزور خودمو کنترل کردم جواب دادم _من فرصت می خوام..
+ یعنی چی؟؟
_ یعنی فعلا نمی خوام عقد کنیم ، باید یه شناختی از طرف مقابل داشته باشم دیگه..
+خب اون طوری که شما راحت نیستین..
_ یعنی شما راحتین؟
+ نه نه منظورم این نبود چیزه...خب..
_ صیغه! هنوز واسه عقد خیلی وقته..اگه اجازه بدید بقیه هم بزرگترا تصمیم بگیرن..
+حرفی ندارم هرچی شما بگین..
از جا بلند شدم و گفتم دیگه بریم
از اتاق اومدیم بیرون همه منتظر نگاه میکردن که محمد گفت چرا دهنتونو شیرین نمی کنین؟
صدای تبریک همه بلند شد و من فقط تو آینده ای بودم که از این به بعد قرار بود با محمد داشته باشم..
مهریه تعیین کردیم و من نظرمو بابت اینکه فعلا صیغه کنیم گفتم و همه هم قبول کردن
قرار بله برون رو گذاشتیم واسه یکشنبه ، فقط یه روز واسه خرید و... وقت داشتیم
بعد از رفتن محمدینا از خستگی ولو شدم رو تخت..
مامان و متین و زهرام که عروس خانوم عروس خانوم از دهنشون نمیافتاد
صبح زود از خواب پاشدم و با مامان و زهرا رفتیم خرید..
کلی لباس فروشی رفتیم ولی هیچکدوم لباس های مناسبی نداشت..
بالاخره وارد یه مغازه شدیم که ست لباسی چشممو گرفت..
پیراهن بلند همراه روسری و چادر ستش..یه پیراهن یاسی رنگ بود که دامن ماکسی داشت دو طرف بالاتنهاش هم سنگ کاری شده بود.. دور کمر و مچش و روسری هم نگین کاری یاسی داشت با یه چادر صورتی که حاشیهش با نگینهای یاسی کار شده بود..
فوق العاده قشنگ بود و منم که عاشق این جور رنگ های ملیح😍
یکمم خرید خونه رو کردیم و برگشتیم
اون روزم مثل برق و باد گذشت و من هر لحظه شماری میکردم برای شب که قرار بود به آرزوم برسم..
همه دعوت بودن.. بیشتر از همه بابت حضور سهیل از استرس یخ زده بودم
از طرفی زهرام نتونسته بود بیاد و این خیلی بدتر بود بازم خدا رو شکر که سارا کنارم بود..
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_61❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم.. الان مثل
#مســـیر_عشـــق_62❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر عمو هام و..... ریختن تو اتاق..
هرچی اصرار کردن ارایشم کنن نذاشتم و به یه رژ صورتی کمرنگ و ریمل اکتفا کردم . ساعت و دستبند نقره ایمم انداختم
از ذوق تو آینه به سر تا پام نگاه انداختم ، فوقالعاده خوشگل شده بودم
با صدای آیفون همه رفتیم پایین
خانواده محمدم تقریبا جمعیتشون زیاد بود..
اول خود محمد با یه دست گل بزرگ اومد تو و بعدشم بقیه خانومای فامیلشون که هرکدوم یه جعبه شیشه ای بزرگ دستشون بود و یه سری وسایل عروس باوسلیقه خاصی توش چیده شده بود..
به جز سحر خانم ، همشون اول که دم در دیدنم جا خوردن اما بعدش خیلی تحویل گرفتن.. به جز یه دختر جوون و یه خانمی که شباهت زیادی به هم داشتن و کاملا میشد فهمید مادر و دخترن.. اما نگاه هاشون خیلی برام ازاردهنده بود.. با سردی و بی میلی تمام دست دادن و رفتن نشستن..
محمد خودش با یکی هماهنگ کرده بود که برای خوندن صیغه بیاد..
تا الان هیچوقت خونه انقدر شلوغ نبود ، حس خیلی خوبی داشتم چون عاشق مهمونی و شلوغی بودم اما ایندفعه خیلی فرق داشت.. حسابی دستپاچه شده بودم..
همه که نشستن مشغول پذیرایی شدیم..
برای بار دوم داشتم چایی میریختم که مامان اومد تو اشپزخونه و اروم دم گوشم گفت :+ میشناسی فامیلاشونو؟
_ من که اولین باره دارم میبینمشون مامان جان..
مامان خیلی مختصر و با اشاره چند تاشونو سرسری نشون داد تا رسید به همون خانوم که فهمیدم خاله محمده!! پس اون دخترم صد درصد دختر خالش بود..
متفکر خیره شدم به سینی چایی که امیرعلی( پسر خالم) اومد تو و گفت +تو فکریاااا ، بده من ببرم.
لبخند پهنی زدم و گفتم _دمت گرم ببر🤓
یه لیوان آب خوردم که استرسم کمتر شه. برگشتم تو حال و نشستم رو مبل دونفره پشت میز که واسه من و محمد آماده کرده بودن.
چشامو سوق دادم سمت باکسهای شیشه که دورش با نوار طلایی و گل تزئین شده بود.
تو یکیش دسته گل سفید و گلبهی به همراه قرآن سمتش بود با یه کله قند تزئین شده با همون رنگ.
تو یه باکس تقریبا بزرگترم یه دست لباس کاور زده گلبهی بود با یه کیف شیک گلبهی و یه کفش پاشنه بلند سفید. توی یه باکس سفیدم یه چمدون کوچولو به شکل قلب دوطبقه بود و آینه داشت روش که واقعا با سلیقه ی خاصی چیده شده بود همشون... .
بعد از پذیرایی مختصری حاج آقا اومد... به احترامش همه بلند شدیم، بعد از سلام و احوال پرسی نشست روی مبل تک نفره ای که به محمد نزدیک تر بود.
آرام شروع کرد به ذکر گفتن. از استرس دستام یخ یخ شده بود. یه لحظه پر استرس اما شیرین. حاج آقا یه سری جملات عربی رو تکرار کرد و من و محمد به همین سادگی با گفتن(قبلتُ) به هم محرم شدیم.
صدای دست و سوت همه بالا رفت. سحر خانم اومد سمتم و یه جعبه کوچیک مخملی رو باز کرد و یه انگشتر ظریف نگین کاری شده رو از توش در آورد. لبخندی چاشنی حرفاش کرد و گفت: اینم حلقه نشون عروس قشنگم... . لبخند خجولی زدم و تشکر کردم... .
دوباره صدای همه بلند شد و محمد آروم زیر گوشم زمزمه کرد( مبارک باشه خانومم )
خجالت زده لب زدم ( ممنون، همچنین). با صدای ماهان که دوربین به دست رو به رومون ایستاده بود تا عکس بگیره، سرمون رو بالا آوردیم.
ماهان اشاره داد به محمد که بیاد اینورتر بشینه، محمدم از خدا خواسته قبول کرد، فقط من داشتم آب میشدم.
ولی هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودم... حتی واسه قبولی دانشگاهم... .
ماهان چندتا عکس ازمون انداخت و بعدش یکی از دختر عموهای محمد اومد واسه معرفی وسایل...
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_62❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر
#مســـیر_عشـــق_63❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بشه بازم سر این وسایل ذوق میکنم.با لبخند به روبروم نگاه میکردم که دست محمد آروم اومد نشست رو دستام.
دستای گرمش آرامش عجیبی به دستای یخ زدم وارد تزریق کرد.
یه لحظه انگار برق بهم وصل شد. تپش قلب گرفتم، بعدم به خودم تشر زدم( بابا چته آروم باش! اون الان محرمته!) نفس عمیقی کشیدم و دستامو برگردوندم حالا که به محمد رسیدم نباید میذاشتم کسی ازم بگیرتش، هر چند دنیا هیچوقت با خیال ما آدما نمینمیچرخه و درست همون موقع که تو واسه خوشبختیت تصمیم میگیری این خدا جون یه برنامه های دیگه ای برات داره!
محمد دیگه از کنارم جم نمیخورد و من هم هرزگاهی زیر نگاه های بقیه سرخ و سفید میشدم.
به بهونه شستن استکان ها اومدم تو آشپزخونه که محمد اومد دنبالم...
_ آخه تازه عروس باید اینجا کار کنه؟ بیا یکم ور دل من عزیزم! از خجالت لبمو گاز گرفتم، جلو بچه ها خجالت میکشیدم، سارا هم چشمکی حوالهام کرد و شکلک در آورد که بقیه هم زدن زیر خنده.
عین جوجه پشت سر محمد راه افتادم که برگشت و چند ثانیه خیره شد به چشمام که بعدم یدفعه بلند زد زیر خنده. یه لحظه همه برگشتن اینور اما محمد بی توجه دستمو گرفت و نشوندم رو مبل، خودشم نشت... بعدم با لحنی که هنوز خنده دار بود گفت: وای مهسا، نه به اون اخم و چشم غره های اون موقت نه به خجالت الانت که از اون موقع تا حالا یکم حرف نزدی!
بی اختیار خندم گرفت که جواب داد: آها این شد... میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی؟
نمیدونم چی شد که یهو از دهنم پرید و گفتم: تو هم همین طور!
دستپاچه واسه، عوض کردن بحث گفتم: یه سوال بپرسم؟
_ دو تا سوال بپرس، جانم؟
از جانم گفتنش قند تو دلم آب شد و این رو چشمام به لو میداد...
زیر چشمی اشاره ریزی به دختر خالش کردم و گفتم: اسم دختر خالت چیه؟
یه لحظه لبخندش محو شد اما سریع لبخند مصنوعی زد و گفت:
_چطور مگه؟
+هیچی همینطوری پرسیدم، میخواستم همشونو معرفی کنی....
تردید داشت برای باور حرفم اما مهربون جواب داد:
_ اسمش اسراست... اونم که کنارشه خاله ستاره، مامان اسراست...
تک تک فامیلاشونو معرفی کرد و منم هرزگاهی سر تایید نشون میدادم.
در حالی که زیر چشمی اسرا رو در نظر داشتم که گه گداری از حرص لبشون می جویید.
اصلا یه شخصیت پیچیدهای داشت، یه جوری بود... نکنه مشکل روانی داشت؟ فقط منو میدید اینطوری میکرد؟ با صدای محمد از افکارم بیرون اومدم... +معرفی نمیکنی فامیلاتونو؟ لبخند مهربونی زدم و یکی یکی همه رو از نظر گذروندم و اسم بردم.
رسیدم به سهیل که پا رو پا انداخت بود. یه لحظه ساکت شدم، محمد که به خوبی فهمیده بود برای از بین بردن جو، جواب داد: تو هم که مهسایی، همسر عزیز بنده... خنده ای از سر شوق کردم. دیگه تا آخر مهمونی با سر به سر گذاشتنای محمد سپری شد... هرچی هم چشم و ابرو میومدم فایده ای نداشت. آخرم سارا اومد کنارم و لب زد: همچین بدم نیستا...
نگاهش کردم و گفتم: مگه قرار بود بد باشه؟
+ نه منظورم اینه که... آخه میدونی یعنی سهیل... ادامه حرفشو خورد و زل زد به دیوار... دلخور از حرفاش پاشدم. خوشم نمیومد هر کی هر ذهنیتی نسبت به چیزی داره به زبون بیاره اونم کی؟ محمد ، بهم اشاره داد برم کنارش، دیدم جای خالی هم نیست، رفتم پیشش نشستم.
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_63❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بش
#مســـیر_عشـــق_64❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما نشست، زیر لب بسم اللهی گفتم و سعی کردم اصلا نگاهش نکنم.
اما سنگینی نگاهشو قشنگ حس میکردم. مطمئن بودم الان محمد داره از عصبانیت منفجر میشه و فقط قراره نگاه نگران منو ببینه تا همه چیو سر سهیل خالی کنه.
محمد که تکون خورد فکر کردم میخواد بلندشه؛ زیر لب زمزمه کردم( خدایا خودت امشب رو رحم کن نزار خراب بشه شبم.)
محمد رو کرد بهم و گفت:
+ میای اینور بشینی عزیزم؟
نفسمو از سر آسودگی بیرون دادم و بلند شدم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا که سهیل نیشخند معناداری زد.
ای خدا مرده شور خودتو نیشخند چندشتو ببره. معلوم نیست چی تو سرشه که این جوری نگاه میکنه.
ساعت ۱۱ بود و منم حسابی خوابم گرفته بود، واقعا تمایل داشتم برم تو اتاق بگیرم بخوابم ولی خب حیف که عروس مجلس بودم.
بالاخره بعدِ ۴۵ دقیقه جون کندن من واسه اینکه چشمام رو دو دقیقه بیشتر باز بمونه، همه عزم رفتن کردن.
با یه شب بخیر سرسری رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت، گوشیمو که برداشتم تا آلارم رو تنظیم کنم دوتا پیام از دو شماره ناشناس داشتم. اولی رو که نگاه کردم لبم به لبخند کش اومد:( تو تمام وجودمنی، پس مراقب خودت باش، شب بخیر خانمم)
تند تند براش تایپ کردم:( ممنون که با اومدنت همه چی رو قشنگ تر کردی، شب تو هم بخیر.)
پیام بعدی رو باز کردم. اولش متعجب شدم.. با دقت خوندم اما داشتم درست میدیدم..
( بالاخره کار خودتو کردی نه؟ پس بشین و منتظر زجر کشیدنت باش کوچولو.)
مات و مبهوت خیره صفحه گوشی بودم که در اتاقم زده شد
_بفرما.
متین اومد تو و دست به سینه روبروم وایستاد...
_ چیشده؟
+ خبرنداری اصلا داداشت قراره آخر هفته بره؟
_ کجا؟ چی؟ کی؟
+ آخر هفته عزامیم.
یه لحظه تو سرم فکرای عجیب غریب چرخید.
متین اومد و نشست رو تخت.
+ دارم میرم سربازی!
یه هینی کشیدم و گفتم:
_ کی؟ اونقدر بی خبر؟ همین آخر هفته؟
+ والا همچین بی خبرم نبود خواهرمن؛ یه ماهه دارم میگم که... ولی خب این خواهر دلداده من که بس تو فکر یار بود فکر کنم من میرفتمم متوجه نمیشد؛ بعدم لپمو کشید.
آروم زدم بهش و گفتم:
_ واقعا که خب متوجه نشدم دیگه...
در واقع خجالت کشیدم، یعنی اونقدر غرق شده بودم که متینم فهمیده بود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_64❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما
#مســـیر_عشـــق_65❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
ادامه داد:
+ فقط الان اومدم یه چیزی بهت بگم، مهسا یه وقت فکر نکن میخوام ناراحتت کنم یا حال خوب امشبتو از بین ببرم، اما چیزیه که باید بهت بگم، صرفا جهت اینکه حواستو بیشتر جمع کنی و بیشتر مراقب خودت باشی.
_ متین داری میترسونیما؟... چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟ در رابطه با محمده؟
+ اینکه من به خواهرم بگم مراقب خودت باش ترس داره؟... البته داره هاااا ولی...
_ ولی چی؟ جون به لبم کردی خو بگو دیگه خوابم میاد.
حس کردم برای گفتن حرفش دو دله. نفس عمیقی کشید و گفت:
+ ببین مهسا! من فقط تا آخر هفته پیشتم.... میام مرخصی اما دیر به دیر چون راهم دوره... چطوری بهت بگم؟ ولی من حس میکنم سهیل یه طوری شده...
_ منظورت چیه؟ چیزی گفته بهت مگه؟
+ نه خواهر من... فقط گفتم وقتی من نیستم مراقب باش.
ذهنم یه لحظه نا خودآگاه کشیده شد سمت پیام ناشناس، گوشیمو ورداشتم و سریع پیام رو آوردم
_ متین؟
+ جانم؟
_ یه پیامی هست... نمیدونم مال کیه...؛ همین امشب برام اومد...
متین برگشت سمتم و گفت:
+ هنوز داریش؟
_ آ..آره..
گوشیو گرفتم سمت متین....
هر لحظه بیشتر چهرش درهم میرفت.
با عصبانیت غرید:
+ خود پست فطرتشه.
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:
_ ای خدا این دیگه چه مصیبتی بود آخه؟
+ فقط بلوف میزنه میخواد بترسونتت ولی اگه پیام داد یا زنگ زد به خودم بگو باشه؟
_ چشم
+ چشمت بی بلا عزیزم، دیگه بخواب شبت بخیر
*
*
*
دست و صورتم رو شستم و گوشیمو چک کردم که دیدم محمد پیام داده ( آماده باش ساعت ۱۰ بریم بیرون...)
یکم سرمو خاروندم و بعد با صدای بلند گفتم:
_ عهههه راس میگه هااااا... ساعت ۹ بود.
صبحونمو خوردم و بعد وسایل دیشب رو که وقت نکرده بودم بچینم، مرتب کردم.
لباسمو پوشیدم و حلقهم رو هم انداختم.... از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
محمد تو حیاط وایستاده بود و پشتش به من بود... سلام بلندی کردم که برگشت سمتم و به گرمی جواب داد. یه پیراهن جلوباز یشمی پوشیده بود که فوقالعاده تو تنش قشنگ بود. سوار ماشین که داشتیم می شدیم نگاه ریزی بهم انداخت و خندید.
_ چیه چرا میخندی؟
+ نه که متین گفته بود اونقدر حرف میزنی مخ آدم تعطیل شه، دارم به همون میخندم😁😂
_ متین درد گرفته بزار ببینمت من!
+ عه با اون بدبخت چیکار داری؟
_ مگه شنیدی؟
چشماشو آروم باز و بسته کرد که لبمو گاز گرفتم. نصف سوتیهام بابت این بود که بلند فکر میکرم!
یکم که گذشت دوباره تحمل نکردم و گفتم:
_ حالا کجا میریم؟
+ یه جای خوب.
_ مثلا کجا؟
+ مثلا پیش یه نفر... واسه تشکر... الان میرسیم...
تا رسیدن حرفی نزدم... تا اینکه کنار بهت زهرا نگه داشت... از ماشین پیاده شد و چند تا شاخه گل نرگسی که صندلی عقب بود برداشت.
چندتاییش رو داد دست من و چند تا هم خودش گرفت. راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم.
رفتیم فانوسیه....
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_65❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 ادامه داد: + فقط الان اومدم یه چیزی بهت بگم، مه
#مســـیر_عشـــق_66❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
کنار یه قبر نشست و منم به تبعیت ازش نشستم. شاخه های گل رو گذاشت سر مزار و دستمو گرفت:
+ دمت گرم... واقعا خیلی مردی... دیدی بالا خره یه روز با مهسام اومدم پیشت... ازت ممنونم که بهم دادیش...
یه کمی درد و دل کرد و منم آروم اشک ریختم. چون خودمم هر چی داشتم از همینا بود...
داشتم گل ها رو میذاشتم رو مزار که محمد گفت:
+ اونا رو بزار یه جای دیگه.
_ کجا؟
+ پاشو بریم.
دوباره دنبالش راه افتادم... یه میسر نسبتا طولانی رو رفتیم که ایستاد. دستشو گذاشت پشتم و با چشم اشاره کرد به مزار... نگاهی به مزار انداختم که اسم شهید( نوید صفری) روش خودنمایی میکرد...
+ باورت میشه؟ انقدر بهش نذر کردم..
_ محمد؟
+ جانم؟
_ یه چیزی بگم؟
+ دو تا چیز بگو...
_ میشه بعدا برام تعریف کنی؟
+ چیو؟
کمی مِن و مِن کردم که آروم جواب داد:
+ باشه.
_ ناراحت شدی؟
+ نه عزیزم
_ ولی شدی....
+ مگه قرار نبود هرچی شد بهم بگیم؟
_ چرا خب...
+ پس برات تعریف میکنم....
یه زیارت عاشورای کوچیک از جیبش در آورد و شروع کرد با صدای بلند خوندن... به جرئت میتونم بگم بهترین صدا رو داشت...
اونقدری محو صداش شدم که نفهمیدم کِی اینهمه آدم اومدن سر مزار و همراهی کردن...
دوست داشتم همونجا سر بزارم رو سجده و تشکر کنم از خدا بابت همه چی...
برای ناهار به یه رستوران شیک رفتیم.
محمدم رفت تا دستاشو بشوره. با حلقه ی توی دستم وَر میرفتم که صدای گوشی محمد بلند شد... یه پیامک براش اومده بود... خواستم نگاهمو بردارم که چشمم رو تصویر زمینش قفل شد.
دستم بردم سمت گوشی و دوباره روشنش کردم... عکس یه دختر چادری کنار... زیر لب گفتم:
_ این که خودمم... دقیقا یکی از همون شب های محرم که حالم بد شده بود و از هیئت اومدم بیرون... درست رو به روی ایستگاه صلواتی کنار نرده های پل وایستاده بودم... چقدر دقیق همه چراغهای رنگی زیر پلم تو عکس افتاده بود...
با دستی که محمد جلو صورتم تکون داد به خودم اومدم و گوشی رو گرفتم سمتش...
_ شکار لحظه ها هم بلدی نمی دونستم؟
یه لحظه تعجب کرد اما لبخند دندون نمایی زد که ادامه دادم:
_ البته چیزه ها... پیام اومد برات منم فضولیم گل کرد... بخدا پیامتم ندیدم...
+ مگه من چیزی گفتم؟
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+ اگه بدونی چقدر اون شب دوست داشتم بیام کنارت... ولی خب ترسیدم بیام از سر همون پل پرتم کنی پایین.
_ تو منو با جلاد اشتباه گرفتی یا قاتل زنجیره ای آقا؟
+ من غلط بکنم...
سرشو نزدیک تر آورد و زمزمه کرد:
+ شما سروری خانومم...
دیگه آخرای ذب شدنم بود که گارسون سر رسید و نجاتم داد. اما یه لحظه دلم براش سوخت، دوستش داشتم پس باید کنارم نگهش میداشتم.
گارسون کع رفت گفتم:
_ شمام تاج سری...
باز هم خنده های شیرین و نگاه عاشقانش نصیبم شد.
+ مهسا... مامان پنچشنبه میخواد مهمونی بده... بیا بعد ناهار بریم خرید.
_ من یه عااااااالمه لباس دارم والا...
+ نه باید ست کنیم.
از محمد اصرار و از من انکار که آخرم خودم موفق شدم.
+ بعدشم باید یه سر بریم شمال....
_ شمال واسه چی؟
+ نباید خانومم رو ببرم تفریح؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ کی قراره کلا برگردیم شمال؟
+ یه ۴_۵ ماهی پرژه ی بابا اینا طول میکشه، بعدشم دیگه میریم خونه خودمون...بعدشم من و تو عقد میکنیم...
ناهار رو که خوردیم برگشتیم خونه...
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_66❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 کنار یه قبر نشست و منم به تبعیت ازش نشستم. شاخه
#مســـیر_عشـــق_67❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
جزوهمو برداشتم و نگاهی به درس جدید استاد انداختم، فردا هم باهاش کلاس داشتم و محمد قصد داشت شیرینی پخش کنه. آخ که قیافش دیدنی بود بعد از اونهمه اتفاق که فقط هم سر کلاس همون رخ میداد. حیف که امسال محمد سال آخرش بود و از دانشگاه میرفت ولی مهم این بود که دیگه همیشه کنار خودم بود..
اذان که زد نمازمو خوندم و رفتم پایین پیش مامان
+ خوش گذشت؟
_همونطور که یه تیکه خیار از تو بشقاب برداشتم گفتم: عالی عشقم.
+ عععععععع دست نزن مهسااااااا، میخوای بری خونه شوهر هنوز دست از این کارات برنداشتی تو دختر.
_ آخ خونه شوهر گفتی، سحر میخواد پس فردا مهمونی بده، چی بپوشم مامان؟
+ سحر چیه؟ ادبت کو پس؟ یه خانومی چیزی کنارش بزار...
_ حالا نه که الان مادرشوهر گلم اینجاست. من چی بپوشم؟
+ کی تو میری من از دست لباس پوشیدنت راحت شم مهسا...
_ یه چند ماه صبر کن، به اونم میرسیم مامان قشنگم!
+ لوس نشو حالا، برو متین و بابا رو صدا کن بیان شام.
+ من که خودم اومدم، برو بابا رو صدا کن مهی جون.
برگشتم پشت که با دیدن متین لبخندی زدم و گفتم:
_ پس تا تو زحمت سفره رو بکشی من میام.
+ خوشت میاد این دم آخری از داداشت کار بکشی؟
_ نمیخوای بری بمیری که فداتشم.
+ زبونتو گاز بگیر دختر.
_ عهههه شوخی کردم دیگه مامان.
متین سری تکون داد و گفت: ادب نداره که دخترت مامان جان، بیچاره محمد.
با گفتن اسم محمد یدفعه یاد صبح تو ماشین افتادم:
_ من ادب ندارممممم؟ بزار بعدا بلایی سرت بیارم که....
+ اونم میبینیم.
+ ای بابا بسه دیگه سرسام گرفتم😤
با حرف مامان هر دو ساکت شدیم اما بعد از چند دقیقه که بابا اومد، دوباره منو متین تا آخر شام مسخره بازی در آوردیم. همیشه هم داد مامان درمیومد و میگفت:
+ عین دفعهی قبل کدومتون میخواین خفه شین؟
چون یبار که متین داشت نوشابه میخورد زدم زیر لیوان و نزدیک بود دادشم دارفانی رو وداع بگه...
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_67❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 جزوهمو برداشتم و نگاهی به درس جدید استاد اندا
اینم 10 تا پارت خدمتتون😁😁
لینک ناشناس و نظرات شما🙃👇
https://harfeto.timefriend.net/16756048730623
کانال ناشناس👇
@nashenasistafan
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
صوت زیارت عاشورا🖤
با صدای علی فانی🍂
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
پنجمین شب از #چله_زیارت_عاشورا🍂
به نیابت از #شهید_حسن_مختارزاده❤️
هدیه به روح شهید نوید صفری..✨
۱_شهید حاج قاسم سلیمانی✅
۲_ شهدای گمنام✅
۳_شهید آرمان علی وردی✅
۴_شهید روح الله عجمیان✅
۵_شهید حسن مختار زاده✅
۶_شهید دانیال رضا زاده
۷_شهید حسین زینال زاده
۸_شهید حمید سیاهکالی
۹_شهید مصطفی صدرزاده
۱۰_شهید محمدرضا دهقان امیری
۱۱_شهید بابک نوری
۱۲_شهید عارف کاید خورده
۱۳_شهید امیر سلیمانی
۱۴_شهید محمد حسین حدادیان
۱۵_شهید محمد حسین محمد خانی
۱۶_شهید محمد هادی ذوالفقاری
۱۷_شهید عیسی برجی
۱۸_شهید حسین معز غلامی
۱۹_شهید محمد امین کریمیان
۲۰_شهید محرمعلی مرادخانی
۲۱_شهید عباس آسمیه
۲۲_شهید زکریا شیری
۲۳_شهید محمود رضا بیضایی
۲۴_شهید جهاد مغنیه
۲۵_شهید وحید زمانی نیا
۲۶_شهید شهروز مظفری نیا
۲۷_شهید رضا حاجی زاده
۲۸_شهید محسن حججی
۲۹_شهید سجاد برسنجی
۳۰_شهید محسن قوطاسلو
۳۱_شهید مصطفی احمدی روشن
۳۲_شهید حسن طهرانی مقدم
۳۳_شهید مسلم خیزاب
۳۴_شهید مهدی اسحاقیان
۳۵_شهید روح الله مهرابی
۳۶_شهید عباس دانشگر
۳۷_شهید حسن علاء نجمه
۳۸_شهید علی خلیلی
۳۹_شهید محمدرضا کشاورز
۴۰_شهید رسول خلیلی