𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_33❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نگاه های بیخودش معذبم کرده بود . انگار نه انگار
#مســـیر_عشـــق_34❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
با دیدن متین لبخندی رو لبم جا خوش کرد ، از طرفی هم خوشحال شدم که اومد و دیگه تنها نیستم..
با خنده گفتم:
_ حس نمیکنی خیلی زود بیدار شدی داداشم؟ من تازه یه ربعه اومدم هااااا
دستمو گرفت و دوباره نشستیم رو تخته سنگ
+ خوابم نگرفت ، اومدم پایین دیدم نه تو هستی نه سهیل ، محمد گفت اومدی لب دریا . منم نگران شدم اومدم .( این پسره علم غیب داره؟ از کجا فهمید اومدم لب دریا؟)
+ اتفاقا میخواستم بهت بگم باهم بریم ولی فکر کردم خوابی خودم اومدم . البته با سلام صلوات😅
نگاه جدی بهم انداخت و بعد از چند ثانیه گفت :
+ تا وقتی سهیل هست تنهایی جایی نرو..
لبخندم محو شد و خیره شدم به دریا..
_اوت یه مجرمه متین! تا کی میخواد انقدر راحت واسه خودش بره و بیاد؟
+پروندش در حال پیگیریه ، هنوز معلوم نیست حکمش دقیقا چیه..ولی آقای عباسی میگفت حد اقل براش ۱۰ سال حبس براش میبرن
وای کشیده ای گفتم و دستمو گذاشتم رو دهنم
_حالا سهیل میدونه وکیل همون دختری که ازش شکایت کرده رو میشناسی ، اینجوری اطلاعات میذاره کف دستت؟
+اگه میدونست که الان یه جرمش به قتل رسوندن من بود . اون حتی نمیدونه از خیلی کاراش خبر دارم..
بعدم به سمتم برگشت گفت : + همینطور تو!
هرچی که گفتم بین خودمون میمونه .گفتم تا مراقب خودت باشی..
لپشو کشیدم و گفتم :
_ نگران نباش داداش قشنگم!
فعلا بیا برگردیم خونه پاهام خیس شده یخ کردم
لبخندی زد و دنبالم راه افتاد
برنامه غذای ظهر کباب بود . تا مامان و زندایی و سحر خانم یه دستی به خونه بکشن ، بابا و آقا فرهاد رفتن دنبال خرید گوشت
یکمم وسیله نیاز داشتیم که متین و برادر محمد رفتن دنبالش
دایی و محمدم تو حیاط حسابی گرم گرفته بودن و حرف میزدن .
این وسط فقط سهیل دو ساعتی بود الحمدلله جیم شده بود
چادرم رو در آوردم و آویزون کردم لب پنجره تا خشک بشه .روسریمو هم انداختم سر تخت ( البته رو سر سارا)
موهامو باز کردم و اومدن دوبارا ببندم که کرمم گل کرد😄😁
نوک موهامو گرفتم سمت بینی سارا و قلقلکش دادم . بس که این بشر تنبله زحمت با زکردن چشمشم به خودش نمیده
فقط هربار با دست میزد تو صورتش . دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و صدای خندم در اومد😜
سارا بالشو گذاشت رو سرش و با صدای خفه ای گفت : ولم کن بذار بخوابم🤕
_سارایی پاشو من حوصلم سر رفته..
بالاخره با بدبختی سارارو بیدار کردم . با چشمای خمار و موهای آشفته نشست رو تخت و زل زد به من
_سارا این قیافت جون میده برای عکس گرفتن😍
+ که چی بشه؟😒
_که شب خواستگاریت نشون خواستگارت بدم ، نیومده برگرده🤪
+ خیلی بدجنسی مهی😕اون برس منو از رو میز بده
برس و دادم به سارا و رفتم سمت قفسه کتاباش
_سارا کدوم قشنگ تره؟
+نمیدونم من نخوندم واسه سهیله
با اومدن اسم سهیل درجا دستمو کشیدم و بیخیال کتاب نشستم رو تخت.
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
امشب صدقه برای اینا یادتون نره
شب سختی در پیش دارن
یتیم شدن 😔
من که از غصه دارم دق میکنم 😂🙈
@istafan
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«پیامبرگرامی اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم)»:
افضلُ اَعمالٍ اُمّتی اِنتظارُ الفَرَج.
افضل اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیهالسلام است. (الشِّهاب فیالحِکَم و الآداب، ص١٦)
❤صبح امید
🎤حامد زمانی
#جمعه
#صبح_امید
#حامد_زمانی
@istafan
سلام ایستاده ها چه خبر؟ 💚
واقعا معذرت میخوام که فعالیت نداریم
بلاخره خیلی ها رفتن پیاده روی اربعین و یه التماس دعا و زیارت قبولی میگم خدمتشون
و از یه طرف که ادمین ها هم رفتن نمیتونیم فعالیت داشته باشیم
انشاالله بعد از اربعین همه اینا رو جبران میکنیم 😊
بازم خواهش میکنم که مثل قبل برامون بمونید و حمایت کنیم
و یه مشکلی هم داریم که چند بار اعلامیه دادیم که نیازمند ادمینیم لطفا اگه کسی ادمین میشه به ایدی بنده که قبلا منتشر کردم تو کانال پیام بده
دمتون گرم
عشق منین
یاعلی ✋
@istafan
سلااااااااام رفقــاے جـــــــــــان🦋
خب عرضم به حضور انورتون ، میخوام عکس ۶ تا شخصیت های اصلی رمان رو بزارم...😍
ولی خب این تصمیم یه اما و اگر هم داره دیگه...😁
اونم اینه که 3 تا عکس در آمار 1.3k گذاشته میشه😌
3 تای دیگه هم در آمار 1.4k😌
سوپرایز بعدے هم قشنگ تره که فعلا نمیگم😐😁 ، اونم در آمار 1.5k گذاشته میشه..☺️
حالا بدویید دنبال ممبر..😉😃
( تازه فحش دادنم کار خوبی نیست ،گفتم یادآوری کنم😂)
#ریـحــانـہ_قـــافـ🌸
@ISTAFAN👑
هدایت شده از حامدزمانے
#پیام_جدید
متن پیام:حامد دیگه قرار نیست برگرده حاضرم قسم بخورم
همه میگفتن بعد عید...کوش پس؟
شما خسته نشدین هنوز امید دارید
حامدی که داریم سنگش رو به سینمون میزنیم اگر طرفدار براش مهم بود توی این سه سال برای ماهم ارزش قائل بود
بابا مشکل داره که باشه خدا حلش کنه نه اینکه بی خبر فعالیت خودشو تموم کنه ماهم اطل و باطل ازش حمایت کنیم
خسته نشدین این همه ماه کانال رو اداره کردید
اصلا با چه امیدی
من خودم طرفدار حامدم ولی ازین همه بی خبری خسته شدم
شما ها هم ماشید برید به خونه زندکی تون بزسید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۰۹:۵۸:۱۰ ب.ظ
⏰تاریخ:یکشنبه ۱۴۰۱ شهریور
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#پیام_جدید متن پیام:حامد دیگه قرار نیست برگرده حاضرم قسم بخورم همه میگفتن بعد عید...کوش پس؟ شما خس
اقا
طبق صحبت های اخیر حامد تو گروه رسمی خودش
اعلام شده باید زمینه فراهم بشه برای برگشتش
هر کی هر نظری داری درباره ی زمینه سازی نظر بده
20.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صبر
پس من ردا رها کرده و دامن جمع نموده و در این اندیشه بودم که
دست تنها برای گرفتن حقِ خود بپا خیزم؟ یا صبر پیشه سازم؟
صبری که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا قیامت اندوهگین نگه میدارد...
پس از ارزیابی درست؛ صبر و بردباری را خردمندانهتر دیدم،
پس صبر کردم؛ در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود
و با دیدگان خود مینگریستم که میراث مرا به غارت میبرند...
ناچار باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگ گردیدم، یکی از آنها با کینهای که از من داشت، روی برتافت و آن دیگری -اطرافیانش- را بر حقیقت برتری داد
و آن دو نفرِ دیگر که زشت است آوردن نامشان...
جمعی پیمان شکستند و گروهی سر باز زده و خارج شدند...
ما از كسانی بودیم كه یادش به فراموشی سپرده شده، نورش به خاموشی گرایید و فریادش قطع شد، آن چنان كه گویی زمانه ما را بلعید...
سالها به همین منوال گذشت...
من دراین مدّتِ طولانیِ محنتزا و عذابآور، چارهای جز شکیبایی نداشتم، تا آنکه روزگار سپری شود…
-شعله ای از آتش دل بود-
-زبانه کشید ؛
-فرو نشست-
خاموش کن که همت ایشان،پیِ تو است
تأثیرِ همت ست تَصاریفِ ابتلا
-عاشق اگر رنگ معشوق نگیرد که عاشق نیست
#شقشقیه #نهج_البلاغه
#متهم_ردیف_اول #متهم
Song by :HamedZamani Ma Bordeim
@hamedzamanioriginal
اجراهای انتهای کلیپ مربوط به سالهای ۹۸و۹۵
#حامد_زمانی
@istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_34❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با دیدن متین لبخندی رو لبم جا خوش کرد ، از طرفی
#مســـیر_عشـــق_35❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
چادر و روسریمو گذاشتم و رفتم پایین.
صدا زدم _ کمک نمیخواین؟
زندایی سرشو از کابینت بیرون اورد و گفت :
+ اتفاقا خوب موقعی اومدی مهساجون . باید سالاد درست کنیم
_چشم الان .
+متین و آقا ماهان اومدن ، برو وسایلو ازشون بگیر بیا
در خونه رو که باز کردم سهیل و محمد مشغول حرف زدن بودن
سهیل با خونسری تمام چیزی رو توضیح میداد و گاهی هم پوزخندی چاشنی حرفاش میکرد . از دستای مشت شده و قیافه محمد میشد فهمید شدیدا عصبانیه اما نمیدونم سهیل چی داشت بهش میگفت. از پله ها بالا اومد نگاه معنا داری بهم انداخت بعدم رد شد و رفت تو. عصبانی بود اما تو نگاهش خشم نبود..
ماهان و متین با کلی خرید از دروازه اومدن تو . نزدیک تر رفتم و خریدارو از متین گرفتم. سرم پایین بود اما متوجه حالم شد ؛ خدارو شکر متین اهل سیم جین کردن نبود.. شایدم میدونست سر فرصت همه چیو بهش میگم..
وسیله هارو ریختم تو ظرفشویی تا بشورم . فکرم خیلی درگیر بود.. سارا هم اومد و باهم سالاد رو اماده کردیم
زندایی و مامان و سحر خانم وسایل مورد نیاز رو تو سبد چیدن و پسرا بردن تو ماشین. بابا پیشنهاد داد ناهار بریم لب دریا و همه هم موافقت کرده بودن
دایی یه جای دور تر بردمون اما واقعا جای قشنگی بود..
روبروی دریا جنگل بود و پرشده از درختای بلند و تنومند..
همه سر سفره نشسته بودیم به جز سهیل که کمی اونور تر مشغول صحبت با گوشی بود و هرزگاهی دستشو به نشونه عصبانیت تو هوا میچرخوند..
ناهار خیلی دیر شده بود و منم داشتم از گرسنگی میمردم
+آب نمیارید؟
_ من الان میارم..
بلند شدم تا تنگ آب و لیوان و بیارم که سهیل هم اومد .
از کنارم رد شد و عمدا تنهی محکمی زد و رفت..
آییییی سهیل ذلیل مردهههه دستم قطع شد..
اخم وحشتناکی بهش کردمو زیر لب فحشی نثارش کردم..
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_35❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چادر و روسریمو گذاشتم و رفتم پایین. صدا زدم _ ک
#مســـیر_عشـــق_36❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
بعد از ناهار ما خانوما وسایلو جمع کردیم و تا مامانینا چایی بزارن منو سارا رفتیم کنار دریا و نشستیم رو ماسه ها
سارا یکم با صدف ها ور رفت و خیره شد به روبرو..
+ ناراحتی؟
_ از چی؟
+رفتارای سهیل..
حسابی جا خوردم. فکر میکردم کسی ندید. سارا که سکوت و نگاه دلخورمو دید آهی کشید و ادامه داد :
+از تو چه پنهون مهسا..یه مدته حس میکنم یه چیزیو از هممون پنهون میکنه...مامان باباهم نگرانشن اما هر دفعه که حرفم بهش میزنی......اخلاقش دیگه با سگ فرقی نداره!😒
کاش میفهمیدن چه اتفاقی افتاده.. اما زندایی اگه میدونست دق میکرد..
_ چی بگم.. منم حس کردم خیلی تغییر کرده!
+رفیقاش مهسا.. رفیقاش! اونا یا گرگ بودن اینم مثل خودشون کردن..😔
با صدای بغض آلودی ادامه داد
+ تو که میدونی منو سهیل جونمون به جون هم وصل بود.. اما الان انگار من براش مردم...😓
دلم برای سارا سوخت.. وقتی برادرش که از خون خودش بود بهش رحم نداشت اونوقت به دخترای دیگه میخواست رحم کنه؟ بعد از دایی فقط سهیل باید پشتت می بود که اونم به فنا رفت..
تو دلم خداروشکر کردم که برادری مثل متین دارم..❤️ متین پسر با درک و فهمی بود و تو هر مشکلی میتونستم روش حساب کنم.
_ میای بریم تو جنگل قدم بزنیم؟
+ تو برو منم میام..
از بابا اجازه گرفتم برم یه دوری بزنم ، باباهم چون دید اطراف شلوغه اجازه داد
قدم زنان راه افتادم و طبق معمول رفتم تو فکر . البته هی از این شاخه میپریدم رو اون شاخه😄
چند دقیقه به امتحانا فکر میکردم..چند دقیقه به اتفاقای دانشگاه.. یکم به خرید عید و لباسام..
یعنی جاتون خالی یک خیالبافی های میکنم که..😁
مثلا داشتم به این فکر میکردم محمد این مدتی سرش به کجا خورده؟ به در کامیون؟ یا دروازه ما؟ یا سنگ؟
آخه از هرچی بگذریم بچم خیلی عاقل شده بود🙄
شیطنت های خودشو داشت ولی دیگه کرم ریزی نمیکرد..🤥
با چیزایی که متین تعریف میکرد با خودم میگفتم اون پتانسیل پاک بودن و خوب زندگی کردن رو داره ، فقط تا الان خودشو پیدا نکرده بود.. یا گیر رفیقای ناباب بود یا تربیت نادرست.. اما هرچی که بود همینکه لایق دعوت خدا بود خودش کلی بود..
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_36❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعد از ناهار ما خانوما وسایلو جمع کردیم و تا ما
#مســـیر_عشـــق_37❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
با صدای رعد و برق از افکارم بیرون اومدم . نگاهی به دور و برم انداختم که سرتاسر درخت های بلند بود و جلوی نور و گرفته بود😦
ترسیده به عقب برگشتم اما هرچی بیشتر میرفتم راه نا آشنا تر میشد😓
استرس بدی بهم وارد شده بود و بغض کرده بودم..
با صدای رعد و برق بعدی اشکی رو صورتم سر خورد..
مدام خودمو لعنت میکردم که چرا انقدر غرق فکر بودم و نفهمیدم تا کجا اومدم..
وای یعنی سارا هم دنبالم اومد؟؟ اگه اونمگمشده باشه چی؟
چند بار داد زدم و سارارو صدا کردم اما خبری نبود..
قطرات ریز بارون تک و توک به صورتم میخورد و قاطی اشکام میریخت😣
هرچی بیشتر میگذشت هوا تاریک تر میشد و بارون تند تر..
از ترس بدنم لحظه به لحظه سرد تر میشد. رو سنگ خیسی نشستم و به دور و برمنگاه کردم که یدفعه یاد گوشیم افتادم
از خوشحالی نور امیدی تو دلم روشن شد و سریع گوشیمو در اوردم و روشن کردم . نگاهم که به صفحه گوشی افتاد همه امیدم به یکباره مثل آواری رو سرم خراب شد😟
ای لعنت به این شانس ، نه اینترنت وصل بود نه آنتن😫
شارژ گوشیمم رو به اتمام بود و نهایتا تا چند دیقه دیگه دووم میاورد..
هرزگاهی باد ، شاخه هارو تکون میداد و برگ های درخت به تنم میخوردن
بیشتر از جک و جونور ترس جن اومده بود سراغم..
تو اون تاریکی هیچ کاری نمیتونستم بکنم..
حدس میزدم نیم ساعت ، چهل دیقه ای گذشته باشه..چون گوشیم خاموش شده بود..
انقدر بارون زد که موهامم حسابی خیس شده بود و از سرما میلرزیدم..
رو زمین نشسته بودم و بلند گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم😭
صدای خش خشی از لابه لای بوته ها به گوشم خورد که هر لحظه نزدیک تر میشد . چیزی نمونده بود تا از ترس قالب تهی کنم😨 که توری افتاد رو برگا..
یه لحظه خوشحال شدم اما با صدای نحس سهیل که تو گوشم پیچید ، خون تو رگام یخ بست😰
+ مهسااااااااااااا؟؟؟ کدوم گوری هستی تو هان؟؟😡
نمیدونستم حرفی بزنم یا فرار کنم که شاخه هارو زد کنار و چشمش به من افتاد..
اولش با تعجب نزدیک شد اما بعدش لبخند کریهی زد و نور گوشیشو انداخت رو صورتم..
هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد یه قدم عقب تر میرفتم تا جایی که به تنه درخت خوردم و سر جام موندم.. اما اون همچنان جلو می اومد..
اشکام رو گونم میریخت و داغش میکرد😭
تو دلم فقط متوسل شدم به خدا و ائمه..
اونقدر بهم نزدیک شد که بدنم از ترس به لرزه افتاد...😨
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬