هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
معلم امانت داری است که امانت
او غیر از همه ی امانت هاست،
انسان امانت اوست.
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
معلمی شغل نیست معلمی عشق است اگر
به عنوان شغل انتخابش کرده ای رهایش
کن و اگر عشق توست مبارکت باد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
سلام امام مهربانم✋🌸
سلام آرام قلب خسته ما
سلام ای مهربان آقای عالم
سلام ای آسمان مرد زمینی
سلام ای ناخدای کشتی عشق
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
ختم صلوات امروز به نیت:
#شهید_جواد_رضی_فیجانی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🍃🌹زندگینامه شهید جواد رضی فیجانی🌹🍃
🍃🌹شهید جواد در سال 1331 در کوچه میر هاشمی، خیابان امام خمینی(قدس سره) اراک به دنیا آمد. پدرمان کاسب بود، در سن پنجاه و چهار سالگی فوت کرد. جواد دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در اراک گذراند. در مدرسه نوید، کوچه الکه، دوره ابتدایی را گذراند. در دبیرستان مجیدی و دبیرستان میدان ارک، دوره دبیرستان را گذراند و دیپلمش را در سالهای 1349 و 1350 گرفت. من و او سه سال اختلاف سنی داشتیم. من در سال 1347 که استخدام نیروی هوایی شدم، جواد کلاس نهم بود. اوقات مرخصی زمان زیادی در کنار او نبودم. او پس از دیپلم، برای گذراندن خدمت سربازی به سپاه دانش رفت. جواد به روستایی در شهر پاوه کرمانشاه اعزام شد. این روستا، روستایی دور افتاده بود که مردم ساده و محلی آن در دامنه کوههای آن منطقه زندگی میکردند. روستا برای جواد جای بسیار غریبی بود، چون زبان آنها را نمیدانست.
🍃🌹 وقتی جواد برای تعطیلات عید سال بعد به خانه برگشت تعریف میکرد: اهالی آنجا در حدود ده خانوار بیشتر نیستند که در دامنه سنگلاخی کوهی زندگی میکنند و در جایی که حیوانها را نگه میدارند، اتاقکی است که برای کلاس در نظر گرفتهاند. در آنجا سه چهار میز گذاشتهاند و من دختران و پسران محل را آموزش میدهم. آنها از نظر اقتصادی بسیار ضعیف هستند و کشاورزی هم ندارند و فقط دامداری دارند.
🍃🌹جواد، بالاخره خدمت سربازی را تمام کرد و به خانه برگشت. در آن زمان، کارخانههای اراک تازه شروع به کار کرده بودند و برای ادامه کارشان نیاز به نیروی انسانی داشتند. برای همین طولی نکشید که جواد جذب کارخانه آلومینیوم اراک و در بخش حسابداری مشغول کار شد. با توجه به روحیه خاصش، خیلی مورد توجه مسئولان و همکاران کارخانه قرار گرفت.
🍃🌹هر وقت من از تهران به اراک میآمدم، همکارانش همیشه از حسن اخلاق او تعریف میکردند. چون مسئول حسابداری بود، اکثر کارکنان برای گرفتن حقوق و مزایای خود با او سر و کار داشتند. آنها میگفتند: وقتی که ما به حسابداری میرویم، همیشه آقای رضی با روحیه باز از ما پذیرایی میکند و حتی اگه چیزی هم در توانش نباشد، آنقدر با ما خوشرفتاری میکند که ما هیچوقت گلهای از او نداریم.
🍃🌹سال 1350 در کارخانه مشغول شد. اوایل استخدام او در کارخانه بود که پدرمان در گذشت. در سال 1361 ازدواج کرد و در سال 1363 اولین و تنها فرزندش به نام حامد به دنیا آمد. حامد با تلاش فراوان در رشته پزشکی قبول و فارغالتحصیل شد. جواد روحیهای سالم و سلامت از نظر مذهبی و فکری داشت. هیچوقت چشمداشتی به کسی نداشت. هیچوقت راضی نبود، دیناری از مال مردم وارد زندگیاش شود و همیشه سعی میکرد که خودش را وامدار دیگران قرار ندهد. معمولاً بیشتر از من به مادرم کمک میکرد و هرگز از من توقعی نداشت.
🍃🌹 امیدوارم همانطور که در این دنیا به فکر مردم بود و سالم زندگی کرد، در آن دنیا جایگاه مناسبی داشته باشد. یکی دو روز بود که شهدایی که قابل شناسایی نبودند، در سردخانه بهشت زهرا مانده و تکههای یخ روی آنها گذاشته بودند. پدر خانم جواد از دخترش خواسته بود که بالاخره هر زنی محرم شوهرش است، از همه بهتر میتواند شوهرش را شناسایی کند، بیاید او را شناسایی کند که دیگر بیشتر از این، آنجا نماند.
🍃🌹وقتی به بهشت زهرا رفتیم، سه چهار تا از خانوادههای دیگر هم برای شناسایی بستگانشان آمده بودند؛ ازجمله خانواده شهید شمسی که خانمش و پسرش آمده بودند. تکههای بدن اینها به قدری از هم پاشیده بود که به زحمت قابل شناسایی بودند.
🍃🌹من دستخط برادرم را در لابهلای تکههای بدنش پیدا کردم، ولی باز حاضر نبودم بگویم که این جواد است، اما خانمش، وقتی جنازه را که از ساق پایش به پائین سالم مانده بود دید، از تکیه جورابش که به پایش باقی مانده بود، متوجه شد که جنازه شوهرش، جواد است. او دیگر نتوانست آنجا بماند و از سردخانه خارج شد. همین طور خانواده شهید شمسی از دو قسمت پایش که باقی مانده بود، او را شناسایی کردند، این شهیدان در بهشت زهرا تشییع و به خاک سپرده شدند.🌹🍃