طه ملخی رو ڪه گرفته بود میخواست بندازه رو زهرا دنبالش میڪرد
زهرا هم هی جیغ میزدو ڪمک میخواست
دست طه رو از پشت گرفتمو ملخ رو انداختم تو آب
زهرا پرید تو بغلم گفت:عمه نجاتم دادی
بابا اومد پیشمون گفت:زینب بابا جان امیدوارم بهت خوش بگذره
منم میدونستم بابا به خاطر اینڪه از فضای بیمارستان دور بشم این تصمیمو گرفته گفتم :بابا خیلی مهربونی
راستی جواب آزمایشو از همڪارتون پرسیدین؟
بابا:عه چی بگم
یه دفعه گوشیم📱 زنگ خورد خانم ڪبیری بود
زینب:سلام خانم ڪبیری
خانم ڪبیری !خانم ڪبیری چی شده چرا گریه میکنید؟!
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_21
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅