eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
7.1هزار دنبال‌کننده
41.1هزار عکس
11.3هزار ویدیو
324 فایل
گروهِ ما « تلخند » https://eitaa.com/joinchat/2981756958Cd8dc470671 عکسنوشته‌شهدا @AXNEVESHTESHOHADA عکسنوشته‌حجاب @AXNEVESHTEHEJAB ارتباط با مدیران @toramanchashmdarraham مدیر تبادل @Masih_ss
مشاهده در ایتا
دانلود
دوییدم واز پله های بلند حیاط پریدم پایین مهدی هی میگفت واستا واستا تا اینکه در وباز کردم که یکدفعه پسر جوونی👨 روبروم ظاهر شد زبونم بند اومد برای چند لحظه نگاهمون 👀به هم گره خورد پسر سرشو پایین انداخت وگفت س .س.سلام خودمو لعنت می کردم به خودم می گفتم تو براچی رفتی در وباز کردی دختره دیوونه 😔مهدی اومد دم در و منم سریع رفتم بالا با سمیه دعوا کردم گفتم چرا به من نگفتین که امشب مهمون دارین سمیه گفت : آقا یاسر رو میگی اون همکار و دوست صمیمیه مهدی هست بهش گفتم من دیگه باید برم سمیه مهدی رو صدا زدو گفت: آقا مهدی آقا مهدی بیا مهدی اومد گفت چی شده؟ سمیه: میخواد زینب این موقع شب بره خونشون مهدی: واستا آخر شب خودم میبرمت که ناگهان یاسر اومد تو اتاق وگفت: ببخشید من امشب مزاحمتون شدم منم که خیلی ناراحت بودم با عصبانیت😠 بهش گفتم نخییییر آقا ! ۱ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
مامان هم هی نچ نچ میکرد ومیگفت: دختر به سن تو من بودم دوتا بچه داشتم این کارا چیه می کنی زینب :خوب مامان خیییلی دوسش دارم مخصوصا این یقشو میخواستم برم چایی بیارم که دیدم محسن اومد وگفت :دیگه نمی خواد خانم زحمت بکشی خودم آوردم نشستیم چایی رو خوردیم وهمینجور که سینی چایی رو میبردم بزارم آشپزخونه میگفتم فردا دانشگاه کلی برنامه داریم باید امشب زود بخوابم مامان گفت :با این لباسه نخوابی ها مال عیدته زینب:باشه مامان جونم لباسمو گذاشتم توی همون کادوی خرسیشو ودوباره چسباشو زدم وگذاشتم کمد خوابیدم باصدای اذون صبح از خواب بیدارشدم تمام صورتم از اشک خیس بود خدایا این چی خواب عجیبی بود به تو پناه می برم ۲ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
از روی سن اومدم پایین سمانه دستمو گرفت و گفت :کولاک کردی دختر کولاک فاطمه :استاد موسوی رو بگو چقدر رنگش هی عوض میشد زینب:غیبت نکن دختر 😠 سمانه :راستی خبر نگارم اومده دانشگاه زینب :کجان نمیبینم سمانه :عنا عنا همون پسره👦 با دوربین 📷که تکیه داده به دیوار بوفه زینب :اوه اوه بریم بچه ها دست سمانه رو گرفتمو تند تند قدم 👣برداشتم که ناگهان صدایی شنیدم خانم محمدی خانم محمدی رومو برگردوندم دیدم آقا یاسر #ابریشم_سرخ #داستان_واقعی #قسمت_۳ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
سمانه :خوب چرا گریه 😭می کنی بعدشو بگو زینب :بعدی نداره از خواب بیدار شدم فاطمه :چی خواب قشنگی سمانه :فک کنم دیشب سنگین🍔 🍔غذا خوردی زینب :نه اتفاقا شام نصفه کاره خونه مهدی خوردم سمانه :برا چی نصفه کاره؟ زینب :ولی فک کنم به خاطر اینکه دیشب تو فکر لباس قرمزی که بابام برام گرفته بود ،بودم به همین خاطر خواب لباس قرمز و دیدم فاطمه :حتما همینجوریه از بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه درو که باز کردم طه و زهرا 👫پریدن بغلم زینب : شما اینجا چی کار می کنین ؟ زهرا :عمه عمه شب آستاال داری زینب :چی ؟آستاال چیه ؟ سمیه از پله ی حیاط اومد پایینو گفت ای فسقلیه پرو بدو برو بازیتو کن زینب :سلام چی میگه زهرا ؟ سمیه خندید 😊وگفت هیچی امشب خواستگار داری! ۴ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
رفتیم تو خونه زینب :مامان خرید عیدمون امروز همین بود؟ چرا خواستگاری؟ مامان :نه عزیزم همین دوساعت پیش تماس 📱گرفتن بابای آقا مسعود به پدرت گفته پسرم بورسیه تحصیلی دانشگاه آکسفورد انگلستان ـ  گرفته میخواد بعد از عید بره اونجامیخوایم دست این دوتا جوونو بذاریم تو دست👏 همدیگه ۵ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
صداي بابا اومد دخترم زينب چایی بیارید سمیه که داشت از پنجره آشپزخونه خواستگارا رو می دید گفت: چی پسره جنتلمنیه چی تیپی 😃 به چشم برادری زینب :خوب دیگه توهم سمیه :بیا بیا چاییا رو بریز سمیه چاییا رو ریخت تواستکانا وسینی رو داد دستم برو که خوشبخت بشی عزیزم سمیه جلوتر از من رفت اتاق منم پشت سرش زینب:سلام یکدفعه برقا رفت همه جا تاریک شد #ابریشم_سرخ #داستان_واقعی #قسمت_۶ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
همینکه وارد حیاط بهزیستی شدم بچه ها دورم وگرفتن زینب جون زینب جون کلی ماچ 😘😘😘وبوسم کردن هدیه ها رو بهشون دادم نرگس این مال تو آیدین این ماشین خوشگلم برا تو ساسان اینم یه هواپیمای 🚀جنگی برا مرد عنکبوتیه خودم راستی سپیده کجاست ؟ آرزو :تو اتاقه نشسته داره گیه😭 میکنه زینب:برا چی آرزو:خانم الکیه الکی زینب:الان می رم حسابشو میرسم الکی گیه میکنه ۸ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
سمانه اومد پیشم سمانه:دختر بجای اینڪه تو بهش روحیه بدی اینجوری میزنی زیر گریه😭 زینب: دست خودم نبود یاد موهای خوشگلش افتادم آقای حسینی: خوب خانم محمدی آشناتون این اتاقه؟ زینب:بله بفرمائین تو آقای حسینی:بعععع چی دخمل خوشگلی اینجاست اسمت چیه عمو؟ سپیده: امروز همه اومدن منو ببینن خوب معلومه اسمم سپیدس آقا ی حسینی:بلدی شعر بخونی عمو سپیده:بله ڪه بلدم —دیشب این شعررو خانم مدیل یادمون داد آقای حسینی:حمید فیلم بگیر سپیده: کوچولو بخند که خنده هات می گیره از من خستگیمو کوچولو بخند صورت نازت میده امید به زندگیمو میدونی صدای خندت بهترین سازِ تو دنیا؟ میدونی نورِ تو چهرت کرده این اتاقُ زیبا؟ سر تا پا یه پارچه آقا، سر تا پا یه پارچه خانوم آره من عاشقِ اینم تو بشینی روی زانوم یه فرشته ی کوچولو با یه عالَم مهربونی از خدا میخوایم همیشه تو کنارِ ما بمونی تو کنارِ ما می مونی... 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
بعد از اینکه سمانه رو رسوندم رفتم بازار پنج تا عروسک سیب زمینی کچل بزرگ خریدم برا سپیده حتما اینا رو ببینه کلی خوشحال میشه رسیدم خونه زینب:سلام مامان خوشگله مامان :سلام دخترم زینب:دارین چی کار میکنین؟! مامان:پدرت زنگ زد گفت برا فردا صبح بلیط گرفته بریم کیش زینب:ڪیش؟! الان؟ مامان:دیگه چی میخوای بهانه بیاری ؟ برو ساکتو جمع کن که سمیه ومهدی هم با ما میان؟ زینب:آخه مامان :آخه نداره رو حرف بابات حرف نمیزنی😡 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
طه ملخی رو ڪه گرفته بود میخواست بندازه رو زهرا دنبالش میڪرد زهرا هم هی جیغ میزدو ڪمک میخواست دست طه رو از پشت گرفتمو ملخ رو انداختم تو آب زهرا پرید تو بغلم گفت:عمه نجاتم دادی بابا اومد پیشمون گفت:زینب بابا جان امیدوارم بهت خوش بگذره منم میدونستم بابا به خاطر اینڪه از فضای بیمارستان دور بشم این تصمیمو گرفته گفتم :بابا خیلی مهربونی راستی جواب آزمایشو از همڪارتون پرسیدین؟ بابا:عه چی بگم یه دفعه گوشیم📱 زنگ خورد خانم ڪبیری بود زینب:سلام خانم ڪبیری خانم ڪبیری !خانم ڪبیری چی شده چرا گریه میکنید؟! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
ساعت ۴ صبح آماده شدیم بریم فرودگاه مامان :حاج آقا تا برسیم تهران نماز صبحمون قضا میشه بابا:نه حاج خانم تو فرودگاه نمازو میخونیم بعد پرواز میڪنیم سمیه از زیر قرآن مارو رد کرد و در گوشم گفت :انا لله وانا الیه راجعون .دلتو قرص کن دختر خیلی دلم میخواست تو این لحظه ها باتو باشم اما بچه ها رو میبینی دیگه —بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم جواب سمیه رو بدم یه نگاهی بهش کردمو دو بار زدم به شونشو گفتم:می دونم سوار هواپیما✈ شدیم این یه ساعتی ڪه تو هواپیما بودیم انگار 100ساعت بهم میگذشت دلم میخواست هرچی زودتر صورت ماه سپیده رو ببینم مامان فشار خفیفی به انگشتام دادو پرسید:خسته شدی؟! چشمامو باز کردمو نگاش کردم: —نه مامان داشتم فکر می کردم. دوست داشتم داد بزنم رومو برگردوندم خورشید داشت طلوع میکرد دیگه طلوع خورشید برام قشنگـ نبود مامان:رسیدیم دخترم پاشو —پاهام یاری نمیکرد -دستمو بابا گرفت از پله هواپیما ✈ پایین اومدیم مامان:اول بریم خونه لباساتو عوض کن بعد بریم بهزیستی زینب:نه مامان باهمین لباسا خوبه بابا یه تاکسی🚕 گرفت و رسیدیم بهزیستی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
به بابا گفتم میخوام برم بهزیستی بچه ها امشب حال خوشی ندارن میخوام پیششون باشم مامان:بیا خونه یه استراحتی بڪن فردا صبح برو زینب:نه مامان بذارین برم بابا:باشه برو ولی شب ساعت ۹میام دنبالت زینب:چشم همینکه وارد بهزیستی شدم دیدم همه ی بچه ها توی حیاط نشستن وانگار ڪه منتظرن خودمو ڪنترل ڪردم رفتم جلو سلام بچه ها نازنین:خانم سپیده لو از بیمارستان چلا ن آولدین؟! زینب:خوابیده بود نشد بیارمش ڪوروش :خانم ماڪه میدونیم سپیده الان ڪجاست پس چرا مارو گول می زنین؟! موندم چی بگم ڪوروش :من هی از صبح دارم به اینا میگم سپیده مرده دیگه بر نمیگرده پیشمون این ساده ها باور نمیڪنن دست ڪوروش رو گرفتمو بردم یه گوشه وگفتم : آره آره تو راست میگی سپیده مرده رفته پیشه فرشته ها حالا تو و من وظیفمون اینه ڪه به بچه ها دلداری بدیم نه ڪه تو دلشون رو خالی ڪنیم ڪوروش سرشو انداخت پایینو گفت:باشه خانم . زینب:حالا شدی پسر خوب. برو به بچه ها بگو برن اتاق ۱۵ میخوام بیام باهاشون حرف بزنم ڪوروش :چشم رفتم تو اتاق براشون قصه حضرت رقیه رو تعریف ڪردم .روضه ای به پا شد 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
پنج روز دیگه عید میشد آمدو رفت های مشڪوک سمیه و مهدی خیلی توجه منو جلب ڪرده بود توحیاط نشسته بودم ڪنار مادر بزرگم داشتم با سجاف یقه ی لباسی ڪه از بعداز ظهر وقتم رو گرفته بود ڪلنجار می رفتم . از صدای مادرم ڪه میگفت :(هول نشین خانم جون؛نامحرم نیست؛ آقا مهدی) خانم جون با صدای بلند گفت:به به ؛عجبه چقدر این روزا میاین اینجا مهدی:حاج خانم بد میڪنیم همش میایم دست بوسی شما 😃 خانم جون:بشین مادر جان اینجا برم برات یه چایی لبریز لبسوز بریزم مهدی:نه حاج خانم ڪار دارم باید برم بیاین اینجا برا امر خیر میخوام باهاتون صحبت ڪنم مهدی:مامان نظرتونو نگفتین برا یاسر بیان خواستگاری یانه؟! خشڪم زد ؛ضربان قلبم💓💓 اون قدر تند شد ڪه به سختی میتونستم حرفاشونو بشنوم . احساس میڪردم الان صدای قلبم و 💓 توی حیاط همه میشنوند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
همون موقع صدای بسته شدن در حیاط اومد و صدای بابا ڪه مثه همیشه تا وارد خونه میشد ؛همون پشت در ؛مامان وصدا می زد ڪه:حاج خانم ڪجایی؟! مامان:بیا برا پدرت یه چایی بریز می دونستم چی نقشه ای دارن گفتم شما بفرمائین منم الان میام از پشت پنجره اتاق دیدم ڪه خانم جون در مورد خواستگاری با بابا دارن صحبت میڪنن خانم جون:سعید آقا امروز دم غروب مهدی اومده بود اینجا بابا:خیره ایشالله ولی همیشه مهدی اینجاست —خانم جون: خیر ڪه هست ؛آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت چشمت روشن .آمده بود برا دوست صمیمیش خواستگاری زینب. ضربان قلبم💓💓چند برابر شد و از ناراحتی نا خود آگاه لبمو گاز گرفتم. بابا: الان خواستگاری نع بذارید موهای زینب دربیاد بعدا 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅