ساعت ۴ صبح آماده شدیم بریم فرودگاه
مامان :حاج آقا تا برسیم تهران نماز صبحمون قضا میشه
بابا:نه حاج خانم تو فرودگاه نمازو میخونیم بعد پرواز میڪنیم
سمیه از زیر قرآن مارو رد کرد و در گوشم گفت :انا لله وانا الیه راجعون .دلتو قرص کن دختر
خیلی دلم میخواست تو این لحظه ها باتو باشم اما بچه ها رو میبینی دیگه
—بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم جواب سمیه رو بدم یه نگاهی بهش کردمو دو بار زدم به شونشو گفتم:می دونم
سوار هواپیما✈ شدیم
این یه ساعتی ڪه تو هواپیما بودیم انگار 100ساعت بهم میگذشت دلم میخواست هرچی زودتر صورت ماه سپیده رو ببینم
مامان فشار خفیفی به انگشتام دادو پرسید:خسته شدی؟!
چشمامو باز کردمو نگاش کردم:
—نه مامان داشتم فکر می کردم.
دوست داشتم داد بزنم
رومو برگردوندم خورشید داشت طلوع میکرد دیگه طلوع خورشید برام قشنگـ
نبود
مامان:رسیدیم دخترم پاشو
—پاهام یاری نمیکرد -دستمو بابا گرفت
از پله هواپیما ✈ پایین اومدیم
مامان:اول بریم خونه لباساتو عوض کن بعد بریم بهزیستی
زینب:نه مامان باهمین لباسا خوبه
بابا یه تاکسی🚕 گرفت و رسیدیم بهزیستی
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_22
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅