🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_151
به سمت در دوید اما متوقف شد. دلارای روی تخت خوابیده بود. او را در آغوش گرفت و پلهها را پایین رفت. به آخرین پله رسید. سعید را دید که با صورت در هم رفته وارد عمارت شد. دلارام آهسته جلو رفت. سعید سر به زیر سلام کرد.
_علیک سلام. چی شده سعید؟ نصف عمرم کردی با این شمایل! آقا چیزیش شده؟
_نه خانوم زبونم لال شه همچین خبری داشته باشم که بخوام به شما بدم. بریم داخل بشینید روی مبل من خدمت شما عرض میکنم.
دلارام بدون هیچ مقاومتی به سمت سالن برگشت و خودش را به نزدیکترین مبل رساند. به روبرویش اشاره کرد
_بشین و خبر بده از خان
_همینطوری راحتم خانوم.
دلارام چیزی نگفت. منتظر و مضطرب به سعید نگاه میکرد.
_راستش من خانوم تاجالملوک را رساندم به خانه برادرش. میگفت حکما میتونه به خان کمک کنه چون درباریه.
_خب؟ بعدش چی شده؟
سعید سر به زیر آهی کشید.
_برادرشان جهت درمان رفتن فرنگ. خودمان خواستیم کاری بکنیم ولی از هر جا سراغ گرفتیم بی مروتا گردن نگرفتن خان را. هیچجا اثری از این اسم نبود. خانوم فهمید اینطوری نمیشه کاری کرد. از من خواست اسباب فرنگ رفتنش را آماده کنم. این مدتم من مشغول همین بودم. خانوم رفت ولی هیچ خبری از خان نیست!
_هی...چ جا نب...ود؟ یعنی چی آخه؟
دلارام به نفس نفس افتاد. دلارای را از شانه جدا کرد و روی پا خواباند. با چشمهایی که از اشک برق میزد به سعید خیره شد
_نکنه سر به نیستش کردن؟
_هنوز زوده برا این حرفا خانوم. دل بد نکنید.
_زوده؟ هیچ اثری ازش نیست. نمیدونم کجاست! روی زمین یا زیر زمین. اگر روی زمینه کدوم شهر؟ کدوم روستا؟ نصف ماه گذشته...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
پرده من مدران و در احسان بگشا
شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
#شعر
#مولوی
با ما همراه باشید👇🏻
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌱━┛
🖊نون نوشتن، محمود دولت آبادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━••••••••••━━📚┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_152
چند ماه بعد
سعید پشت در ایستاده بود. مردد بود. پشیمان شد و سمت پلهها رفت اما تاب نیاورد دوباره برگشت. پشت در ایستاد. چشمهایش را روی هم فشرد. دستش را سمت در برد و در زد تا دیگر اسیر تردید نباشد.
_بیا تو.
سعید یکسره سراغ اصل مطلب رفت.
_خانوم یادتونه گفته بودین عجیبه بعد از چند ماه آمدن سراغ خان؟
دلارام که پشت میز خان نشسته بود و طبق معمول همیشه برای بهزادش نامه مینوشت سرش را ناگهان بالا آورد. صدای آخش بلند شد. گردنش گرفت.
_چی شد خانوم؟
دلارام دستش را بالا آورد.
_اتفاقی افتاده؟
_به یه نفر مشکوکم! دو روز قبل از دستگیری خان ناپدید شده و چند روز بعد برگشته روستا.
_خب این کافیه؟ برای محکوم کردنش؟
_نه ولی سابقهش خرابه. قبل از ازدواج شما با خان خیلی سعی کرد شما رو از چشم مردم بندازه. اگر خان رو لو داده باشن فقط میتونه کار اون باشه چون هیچکس دیگه تا یه ماه قبل اون اتفاق هم بیرون نرفته از روستا. دلارام سرش را پایین انداخت. لبهایش را روی هم فشرد. دستی به چشمهایش کشید. از طرفی نمیشد آن مرد را محکوم کرد و از طرفی دلش برای خان لهله میزد. حداقل میخواست بداند چه به سرش آمده.
_خب الان باید چیکار کنیم؟ از کجا مطمئن بشیم؟
سعید دستی به چانهاش کشید. چند قدم در اتاق راه رفت. با پا روی زمین ضرب گرفت. روی یک پا چرخید.
_نقشهای دارم خانوم. باید از خودش حرف بکشیم.
دلارام از جا بلند شد
_چطوری؟ یعنی خودش حرف میزنه؟
_باید کاری کنیم حرف بزنه!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
____🪴____
بـا آن چـه کـه درسـت اسـت شـروع کـن نـه آن چـه کـه صـرفا قـابـل قـبـول اسـت.
#فرانتس_کافکا
با ما همراه باشید👇🏻
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🪴━┛
🖊یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━••••••••••━━📚┛