eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 به سمت در دوید اما متوقف شد. دلارای روی تخت خوابیده بود. او را در آغوش گرفت و پله‌ها را پایین رفت‌. به آخرین پله رسید. سعید را دید که با صورت در هم رفته وارد عمارت شد. دلارام آهسته جلو رفت. سعید سر به زیر سلام کرد. _علیک سلام. چی شده سعید؟ نصف عمرم کردی با این شمایل! آقا چیزیش شده؟ _نه خانوم زبونم لال شه همچین خبری داشته باشم که بخوام به شما بدم. بریم داخل بشینید روی مبل من خدمت شما عرض می‌کنم. دلارام بدون هیچ مقاومتی به سمت سالن برگشت و خودش را به نزدیک‌ترین مبل رساند. به روبرویش اشاره کرد _بشین و خبر بده از خان _همین‌طوری راحتم خانوم. دلارام چیزی نگفت. منتظر و مضطرب به سعید نگاه می‌کرد. _راستش من خانوم تاج‌الملوک را رساندم به خانه برادرش. می‌گفت حکما می‌تونه به خان کمک کنه چون درباریه. _خب؟ بعدش چی شده؟ سعید سر به زیر آهی کشید. _برادرشان جهت درمان رفتن فرنگ. خودمان خواستیم کاری بکنیم ولی از هر جا سراغ گرفتیم بی ‌مروتا گردن نگرفتن خان را. هیچ‌جا اثری از این اسم نبود. خانوم فهمید این‌طوری نمیشه کاری کرد. از من خواست اسباب فرنگ رفتنش را آماده کنم. این مدتم من مشغول همین بودم. خانوم رفت ولی هیچ خبری از خان نیست! _هی...چ جا نب‌...ود؟ یعنی چی آخه؟ دلارام به نفس نفس افتاد. دلارای را از شانه جدا کرد و روی پا خواباند. با چشم‌هایی که از اشک برق میزد به سعید خیره شد _نکنه سر به نیستش کردن؟ _هنوز زوده برا این حرفا خانوم. دل بد نکنید. _زوده؟ هیچ اثری ازش نیست. نمی‌دونم کجاست! روی زمین یا زیر زمین. اگر روی زمینه کدوم شهر؟ کدوم روستا؟ نصف ماه گذشته... ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛