eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدید وقتی دلتون پُره می‌رید پیش رفیقتون یه شونه بهتون قرض میده برای سبک شدن.. حالا فکر کنید حرم ارباب یه چنین شونه‌ای بهتون قرض میده و آب میشه روی آتیش دل . . .🌱 ‌
دنج‌ترین گوشه‌ی عالم... ‌
مثلا عکسایی که درد گلو رو بیشتر می‌کنه....
مثلا قلبی که مچاله میشه....
مثلا دورافتاده...
آۅیــــ📚ـــݩآ
حتی برای ساعتی که انگار عجله داره برای گذشتن😭
واین بیشتر از همه با روح‌و روانم بازی کرد یعنی وقتی مونده؟
عقاید یک دلقک... نویسنده:هاینـریش بل بالاخره خواندن این کتاب را به پایان رساندم. به نظرم این کتاب هدفی بغیر از داستان یک دلقک رو پیش می‌برد. این‌طور که متوجه شدم نویسندگان بزرگ همیشه در پس پرده صحبت می‌کنند و با بزرگ‌نمایی ماجراهایی و گنجاندن ماجرای اصلی در حاشیه، زیرپوستی و به اصطلاح با پنبه سربریدن رو پیش می‌برند. مثل چشمهایشِ بزرگ علوی، مثل همین کتابی که درحال خواندنش هستم، کتاب‌دزد...درواقع این‌طور نوشتن را بیشتر در کتاب‌های دهه‌ها و صده‌های قبل می‌بینیم. کتاب عقاید یک دلقک، حتی نامی هوشمندانه دارد، به نظر بنده نویسنده خواسته است با این نامگذاری بگوید که اگر حرف‌هایم باب میلتان هست که خب، خوب است، اگر باب میلتان نیست، یک شوخی هست! شوخی یک دلقک...دلقکی که در داستان به قدری پررنگ شده که حتی چهره‌ی نویسنده را احاطه کرده. راستی یک نکته‌ی جالب! من در تمام زمان خواندن کتاب آن را باصدای یک دوبلور مرد می‌خواندم. یعنی آن صدا در مغزم بود. وقتی درحال خواندن بودم وقتی نیمی از صفحات را خواندم، متوجه صدای دوبلور شدم، بعد شروع کردم باصدای دوستانم خواندن. باصدای محبوب: گرم و صمیمی، روان وحتی جاهایی با لحن محبوب می‌گفتم:( ببین چه جالب گفته، فکرکن!) تازه بوی محبوب هم قابل استشمام بود. بوی کاغذ وعطر چوب مثل لالیک...
آۅیــــ📚ـــݩآ
عقاید یک دلقک... نویسنده:هاینـریش بل بالاخره خواندن این کتاب را به پایان رساندم. به نظرم این کتاب هد
صدای بعدی خانم کاظمی فخر: رسا وکمی نازک، قاطع ومحکم جاهایی هم با نظر نویسنده مخالف بود، مخالفتش هرچند سخت‌گیرانه اما درست بود. بوی زهرا یک شیرینی خاصی داشت مثل وانیل، شاید چون باید برای بچه‌هایش کیک می‌پخت! بعدی استاد احد: صدای دلنشین و کمی سریع، توضیحات فراوان و قابل درک،نکات نامفهوم کتاب در مغزم باتوضیحاتی که صدای استاد می‌دهد مفهوم میشود... استاد احد بوی یاس‌می‌دهد درست مثل بوی همان یاس‌هایی که خودم چیدم. کمی باصدای خودم می‌خوانم و بعد ناخودآگاه صدای استادهیام در مغزم می‌پیچد: آرامش خاصی دارد، نفس‌هایم آرام‌تر میشود، مثل موقع نماز صبح روی سجاده...بوی نعناع تازه وخنکی می‌دهد... خنده ریزی می‌کنم نمی‌دانم شاید زیادازحد غرق خواندن شدم. بقیه کتاب را باصدای همان دوبلور ادامه می‌دهم . در حال خواندن هستم که از شبکه‌ی نمایش فیلمی با عنوان آخرین فرصت یا فرصت نهایی یک همچین چیزی پخش می‌شود که اتفاقا همان دوبلور نقش اول فیلم را دوبله می‌کند...تا آخرکتاب صداهای زیادی در مغزم ردوبدل شد اما اشتشمام بوها را از خود دلقک یاد گرفتم، اما نه من از قبل با این هنر آشنا بودم! فقط هنوز بلد نبودم بوهای حال حاضر را بو کنم و فقط بوهای گذشته رو احساس می‌کردم! صبرکنید من همین الان گفتم احساس؟ دقیقا سوال همین‌جاست! احساس یا استشمام؟ به هرحال این‌قدر پرگویی کردم که بگویم کتاب عقاید یک دلقک درسهایی در راستای نویسندگی داردکه خوب به مخاطب انتقال پیدا می‌کند. حتی فراتر از آن می‌توانیم صداها، رنگ‌ها، مزه‌ها را هم در خیالاتمان بشنویم، ببینیم، بچشیم، حتی به مخاطب منتقل کنیم. درست مثل آن عطری که دانشمندان بعد سه هزار سال از دل یک کوزه مصری بازسازی کردن... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 نسرین خانم به طرف آقا صالح رفت. با دستمال دستش آب دماغش را گرفت. _چیکار کنیم صالح؟ چه خاکی به سر کنیم؟ آقا صالح سرش را پایین انداخته بود. به نسرین خانم نگاه کرد. _تو برو پیش دلارام حداقل آروم بگیره. تو مراقب دلارام باش من میرم دنبال قابله. بالاخره یکی رو پیدا می‌کنم. برو نسرین خیالت راحت. نسرین خانم لبخند زد. _وقتی میگی می‌تونی دلم قرص میشه صالح. یه وقت ناامیدم نکنی. _برو خانوم. نگران نباش! نسرین خانم به سمت عمارت رفت. آقا صالح دستی به صورتش کشید. سعید و گلاب با تعجب خودشان را به آقا صالح رساندند. _آقا؟ چطوری می‌خواید قابله پیدا کنید؟ این طرفا یه قابله بیشتر که نداره! _نمی‌دونم سعید. _پس... _فعلا باید امیدوار بمونه که بتونه به دلارام امید بده. خدا بزرگه. منو شرمنده زن و بچه‌م نمی‌کنه. سوار شو بریم شاید... سعید نگاهی به اطراف کرد. _شما هم شنیدین؟ انگار صدای اتومبیله! سعید جلوتر رفت تا بهتر ببیند. یک جیپ جنگی در حال حرکت به سمت عمارت بود. آقا صالح کنار سعید ایستاد. _چه خبر شده؟ ماشین حکومتیاست! باز چه مصیبتی قراره سر ما بیاد؟ سعید جواب نداد. سعی داشت از شیشه داخل ماشین را ببیند. چهره راننده آشنا نبود اما کسی که کنارش نشسته بود! دقیق‌تر نگاه کرد، چشم‌هایش گشاد شدند. دوباره چشم باریک کرد تا درست ببیند. خودش بود... ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا