_🪴_____
✍️چند خطی درباره بیگانه اثر آلبر کامو
حتی اگر تاکنون مثنوی را باز نکرده باشید، حتی اگر شعر جایگاهی در زندگیتان نداشته باشد،
بعید است این شعر معروف را نشنیده باشید.
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
نمیدانم آلبر کامو هم این شعر را شنیده بود یا نه، اما اگر میشنید شاید بیگانهای دیگر مینوشت.
«بیگانه» بیگانه است؛ بیگانه از هرچیز که تاکنون درباره انسان شنیدهاید. بیگانه با شما و عمومیترین و ریشهای ترین ابعاد هویت تان.
هرچند اشراف چندانی به رمانها ندارم اما احتمالاً شخصیت مرسو یکی از شاهکارهای خلق شخصیت در ادبیات جهان است. شخصیتی که احتمالاً تاکنون در کمتر رمانی دیدهاید و شاید دیگر تجربهاش نکنید.
شخصیتی که هم پروتاگونیست است و هم آنتاگونیست، هم گره است و هم تعلیق.
شخصیت اصلی تا پایان داستان همیشه غافلگیرتان میکند، نه میتوانید کنشی از او را حدس بزنید و نه میتوانید دیالوگی را از او پیش بینی کنید. هرچند موقعیتها را در داستانهای دیگر دیده اید اما واکنشهای مرسو بیگانه است.
بیشتر از آنکه پیرنگ شما را مجبور به ادامه دادن داستان بکند، شخصیت پردازی ترغیبتان میکند که یک نفس بخوانید.
بیگانگی از همان جمله اول رمان دیده میشود. به تدریج سعی میکنید که این بیگانگی با شخصیت اصلی را کمرنگ کنید اما تا آخرین جمله داستان، همچنان بیگانه باقی میمانید. اکنون تصور کنید که اگر زاویه دید اول شخص باشد، کشمکش میان بیگانگی و تلاشتان برای آشنایی با شما چه میکند؟
تنها شخصیت اصلی نیست که بیگانه است، توصیفات نیز بیگانهاند. از سادهترین چیزها هم توصیفی بیگانه ارائه میشود.به گونهای آفتاب را توصیف میکند که انگار تاکنون یک روز آفتابی را ندیدهاید.
جمله اول داستان عصاره تمام داستان است. میتوان در آینه آن، تمام ابعاد شخصیتی و رفتاری مرسو را دید.
جمله اول ساده است ولی نشان میدهد با چه چیزی روبه رو هستید.
«امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم!»
سارتر پوچی را مسئله نویسنده میداند اما به نظرم «ندانستن» مسئله اصلی کاموست.
مرسو هیچ چیز نمیداند حتی پوچی را. «نداستن» تنها دانسته اوست. مرسو معنایی از عشق نمیداند، وقتی ماری از مرسو می پرسد دوستش دارد؟ مرسو جواب می دهد این سوال بی معناست. مرسو نمی داند که برای مادرش گریه کرده یا نه، حتی نمیداند که از مرگش ناراحت است یا نه!
مرسو حتی آن جمله به یاد ماندنی از پرده سوم نمایش نامه هملت را هم نمیداند.
«بودن یا نبودن» مسئله شکسپیر بود اما برای کامو مسئله نیست. و این مسئله نبودن تنها مسئله نویسنده ست. کامو در تلاش برای تصویر دنیایی بی معناست. به اعتراف کامو نه تنها جهان بلکه به دنبال معنا گشتن هم در جهان بی معناست؛ چراکه کامو خودش را ابسوردیسم میداند نه اگزیستانسیالیسم.
البته ناگفته پیداست که ادعای بی معنا بودن جهان، اعتراف به یک معناست و ادعای کامو دچار پارادوکسی درونی است.
بنابراین بیگانه معناگراترین داستانی است که خواندهام. چراکه بی معنایی در تمام داستان پررنگ است.
کامو این معنای پوچی را در هنرمندانهترین شکل ممکن بیان میکند. در پس هر دیالوگی و هر توصیفی این پوچی را می بینید. کوچکترین اتفاقات داستان مانند نحوه نشستن روی صندلی، این پوچی را به ذهن تداعی می کند. به همین دلیل هیچ جزئی از داستان زائد نیست. به تعبیر سارتر این اثر پوچگرا در نقطه اوج علیت و پیرنگ است. جزئی ترین توصیفات ابتدایی داستان که بوی روزمرگی میدهند سرنوشت زندگی و مرگ شخصیت اصلی را تعیین می کند. اگر رمان را بازتابی از شخصیت و جامعه نویسنده بدانیم مقایسه بیگانه با بینوایان بسیار قابل تامل ست. چگونه ادبیات فرانسه در طی هشتاد سال از واقع گرایی عمیق ویکتور هوگو به پوچگرایی کامو میرسد. برای نمونه، تفاوت توصیف ویکتور هوگو و کامو از پاریس تکان دهنده است؛ پاریس شاعرانه هوگو تبدیل به زبالهدان سفید پوست کامو شدهاست.
هرچند میتوان ریشههای این تفاوت را در زندگی این دو نویسنده پیدا کرد ولی قطعاً این مقایسه نیاز به بررسی عمیقتری دارد.
کامو از بهترین نویسندههایی است که می توان از او چگونگی پیاده کردن یک معنا و مفهوم را در داستان یاد گرفت. بیگانه حتی در پوچگرا بودنش عمیق است و کامو بدون شک نویسندهای کم نظیر بود.
در پایان کتاب را از چگونگی تقابل شخصیت اصلی با مرگ غافلگیر می شوید.
وقتی کتاب را بستید نگاهی به کتابخانهتان میکنید. نگاهتان روی یک کتاب باقی میماند و با خود میگویید:
ای کاش مثنوی به دستش می رسید!
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
با گسترش کتابخانه روح تو نیز بزرگتر میشود. روح تو نیز مانند دیگر زندانیان از بین خطوط کتابها، تا آن سوی دیوارهای زندان را پر میکشد.
نورتون، رئیس زندان نمیتواند جلوی پر کشیدن روح زندانیان را بگیرد.
رئیس زندان دیگران را گناه کار میداند و خودش را رستگار.
تابلو نوشتهای از انجیل جلوی چشمانش هست، متن آن را میبیند ولی توجهی نمیکند.
نورتون، اندی را قربانی ثروت اندوزیاش میکند بدون آنکه بفهمد همان تابلو او را نابود میکند.
رییس زندان این جمله انجیل را هر روز جلوی چشمش میدید ولی حتی لحظهای به آن فکر نکرد.
«روز حساب، نزدیک است. به زودی!»
اندی مانند شعلهای، گاه کم نور میشود و گاه میدرخشد، ولی هرگز خاموش نمیشود. چیزی در درون اندی این شعله را روشن نگه میدارد، حتی وقتی که تنها راه اثبات بی گناهیاش طعمه طمع رئیس زندان میشود.
درست در لحظهای تو نیز مانند «رد» فکر میکنی اندی به نقطه پایان رسیده،
اندی با همان ابزارهای ساده از فاضلابی عبور میکند و تمیز بیرون میآید.
رستگاری از درون آغاز میشود، پس میتوان بعد از گذشتن از پانصد متر فاضلاب با جسمی آلوده به رستگاری رسید.
رستگاری از درون آغاز میشود ولی میتواند تا فرسنگها امتداد پیدا کند.
شخصیت «رد» نیز مانند بروکس، به زندان خو گرفته و رهایی را فراموش کرده است. بروکس توانست پرندهای به رستگاری و رهایی برساند اما رستگاری انسان به سادگی رستگاری یک پرنده نیست.
«رد» مانند اندی امید به رستگاری ندارد اما وفا به یک قول دوستانه، «رد» را نیز به رستگاری میرساند.
برای رستگاری بهانهای کافیست.
اگر چنین بهانهای را توانستی در خود پیدا کنی،
تو نیز مانند «رد» راه و رسم رستگاری را از اندی میآموزی.
تو نیز بدون چراغ، روشنایی را میبینی. بدون کلید درها را باز میکنی.
از دریای ناامیدی عبور میکنی و در ساحل «امید» به طلوع خورشید نگاه میکنی و رستگاری را میبینی.
#عبدالله_زاده
#فیلم
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدا
🌱🌱چند خطی درباره فیلم غریب ساختهی محمد حسین لطیفی🌱
اگر فقط یک بار تصویر مسیحایی مسیح کردستان را دیده باشی، ترغیب میشوی پای دیدن غریب بنشینی تا چریکی اهل ادبیات را ببینی و با آسمانیها آشنا شوی.
اما افسوس که غریب میمانی.
شخصیت پردازیها غریبند، هرچه تلاش میکنی نمیتوانی خواستهی شخصیت اصلی را بفهمی؛ دلیل خندهاش را، دلیل گریهاش؛ سکوتش و فریادش...
وقتی شخصیت اصلی برایت غریبه است نه از پیروزیاش احساس غرور میکنی و نه از شکستش احساس اندوه.
هم پای قهرمان نه به زمین میخوری و نه بلند میشوی.
شخصیت شهید نصرتزاده که از معدود نقاط درخشان فیلم است هم پرداخت کافی ندارد. نویسنده تا میتوانسته از بال و پر شهادت حماسی و شورانگیز شخصیت کم کرده البته آنچه که باقی میماند هم از معدود نقاط قوت فیلم است.
بازیها هم غریبند.
بابک حمیدیان علاوه بر تکرار بازی شعاریاش، خندههای مصنوعی و بیدلیل را هم اضافه میکند.
خوشرویی، خنده بیدلیل نیست.
در بازی مهران احمدی اغراق به چشم میخورد و با وجود تلاشش، در ادای گویش کردی ناموفق است.
پردیس پور عابدینی هم که از مصاحبهاش پیداست که این نقش از «هیچ» برآمد و لاجرم هیچ بر دل ننشست.
دیالوگها نیز غریبهاند.
انگار نویسنده دنبال موقعیتهایی برای بیان شعارهایش میگردد؛ شعارهایی که بتواند همه را راضی کند و خدای نکرده کسی فکر نکند شهید بروجردی درد انقلاب اسلامی داشت تا خدای نکرده دفعی صورت نگیرد!
داستان فیلم هم غریب است. نمیدانی شخصیت اصلی با چه راهکاری به موفقیت رسیده است. نمیدانی اوج داستان کجا بود؟ فرودش کجاست؟
فضای داستان ناملموس است. پیرنگ به هم پیوسته نیست.
چریک بودن شهید بروجردی و جنگاوری او در روند داستان گرهی باز نمیکند و انگار تمام هنر چریکی شهید بروجردی، همان و جعلنا خواندن است!
شخصیت منفی فیلم دستگیر میشود و میمیرد اما هیچ احساسی در تو پدید نمیآید! چون آنقدر ضعیف مقدمه چینی شده که نمیتوانی با داستان همراه شوی.
سکانسهای عاشقانه هم غریبند، بسیار بسیار غریب. البته از حامد عنقا انتظار این غربت را داشتیم؛ عنقا در تنهایی لیلا، پدر و آقازاده نشان داده بود که در ساختن عاشقانه مذهبی از یک الگوی تکراری شعاری استفاده میکند که تنها ریشخند به مذهبیها را به دنبال دارد؛ همان الگوی سوزاندن دست و پریدن از پنجره و خوردن آش.
اما از لطیفی انتظار نداشتیم. هرچه باشد هنوز مزه آثار دهه هشتادش زیر زبانمان است.
در غریب، حماسه در غربت بود. نماز خواندن شهید بروجردی را دیدیم ولی خبری از معنویت نبود، خبری از نگاه مسیحایی نبود. دلمان با دیدن این فیلم زنده نشد.
دیگر باید دلمان را خوش کنیم که درباره شهید بروجردی هم فیلمی ساخته شده و دین سینما ادا شده است. همانطور که دلمان را خوش کردهایم که در سالهای دور از دلواری و میرزا کوچکخان گفتهایم و در این سالها از چمران و باکری.
اینجا هالیوود نیست که انتظار داشته باشیم هر ده سال یک بتمن تحویل مان دهند.
اینجا مهم این است که چیزی ساختهایم و دلمان خوش کردهایم و شبها آسوده میخوابیم.
با این وجود، دم لطیفی و عنقا گرم که در این دوران غربت از آشنایی گفتند؛ دورانی که از آشنایی گفتن جرم است و حکمش اعدام شخصیت.
اما سازندگان فیلم نتوانستند آشنایمان کنند.
شهید بروجردی نیازی به آشنایی ندارد؛ «مسیح» آشنای آسمان است و این ماییم که دیریست مصلوب در زمینیم.
به این غربت عادت کردهایم.
دلمان گرفته است، پوسیدهایم در این غربت.
اشک، چندیست که پشت مژگان محصور است.
گاهی درون سینهام سنگی را میبینم که میتپد. خبری از زنده دلان نیست.
دلم هوای مسیحا دمی کرده که قلبم را زنده کند.
هوای آشنایی که دستم را بگیرد و از غربت در بیاورد.
هوای آوینی...
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدا
🌱🌱چند خطی درباره سرود کریسمس
نوشته چارلز دیکنز🌱
دلها گرفته بود، گرفتهتر از آسمان ابری.
نفسها سنگین، دستها یخ زده،
چشمها خشکیده و قلبها بیگانه بود.
کودکان گرسنه، پدران خسته و مادران رنگپریده؛
زمستان بود...
دودکش کارخانهها، دلمردگی را بالا میکشید.
در غبار انقلاب صنعتی، انسان به ابزار تنزل یافته و زنگار گرفته بود.
گریه کودکان گرسنه، در صدای سکههای زر گم میشد.
میرفت که شب ماندنی شود و زمستان ابدی.
اما چند شب مانده به کریسمس ۱۸۴۳ سرودی در کوچههای لندن پیچید.
از مردی که رنج کارگری را کشیده و طعم گرسنگی را چشیده بود.
اشکها، تبدیل به لبخند شدند. خورشید به کوچه تنگدستان تابید.
چارلز دیکنز در زمستان ویکتوریایی، نگاهی دارد به زمستان درون قلبها؛ زمستانی سردتر از زمستان طبیعت.
سرود کریسمس، قصه مردانی از تبار زمستان است؛ مردانی مانند اسکروج؛
«سرمای درونش، سیمای سالخوردهاش را منجمد، دماغ نوکتیزش را سفت، گونههایش را پر چروک، گامهایش را خشک، چشمانش را سرخ و لبان نازکش را کبود کرده بود....
هالهای از سرما، سر و روی او را در میان گرفته بود. او هرجا پا میگذاشت، سرمای وجودش را با خود میبرد. از شدت این سرما، هوای دفتر کار او، حتی در چله تابستان، یخبندان بود.»
دیکنز ساختاری ساده را انتخاب میکند تا محتوا در قالب بنشیند و زیر سایه فرم قرار نگیرد.
پیرنگ مستحکم است.
توصیفات دقیق و دلنشینند.
نویسنده داستانش را به گرههای پیچیده وابسته نمیکند و مخاطب را فریب نمیدهد.
دیکنز با مخاطب صمیمیست و از فرم همانقدر بهره میگیرد که محتوا گنجایش آن را دارد.
مخاطب چنین صمیمیتی را درک میکند؛
در عرض سه روز، شش هزار نسخه به فروش میرسد.
جشن کریسمس که کمرنگ شده بود با سرود چارلز دیکنز زنده میماند.
شخصیت اسکروج تبدیل به یک نماد میشود و یکی از ۲۴۷ واژهایست که داستان های دیکنز وارد لغت نامه میکند.
شاید بهبود شرایط کارگران در انقلابهای صنعتی دیگر، مرهون سرود کریسمس باشد.
بنابراین میتوان گفت چارلز دیکنز به هدف اولیه خود از نگارش این داستان رسید.
هرچند او فروتنانه نوشتههایش را زمانمند میداند؛
« آنقدرها خودشیفته نیستم که تصور کنم کتابهایم را مردمانی غیر از مردم زمانه خودم بخوانند»
اما زمان گنجایش برخی از مفاهیم را ندارد.
چارلز دیکنز روی تکامل انسان تمرکز میکند و از سراب شروع میکند تا به آب برسد؛ از تشنهای میگوید که توهّم سیراب شدن دارد.
دیکنز رسیدن را به برگشتن گره میزند؛ برگشتن از سراب.
گذشته را زنده میکند و در آیینه «حال»، آینده را نشان میدهد؛ فرصتهای از دست رفته را به یاد میآورد اما به پوچی نمیرسد و امید را زنده نگه میدارد.
چارلز دیکنز از حسرت دیروز، فرصتی برای فردا فراهم میکند؛ فردایی که روح به آرامش برسد.
سرود کریسمس، روایت کشمکشی ابدیست میان جسم و روح.
تنفسیست در هوای غبار آلود تن.
تلاشیست برای یافتن حقیقت در میان انبوهی از مجازها.
و تابشیست از خورشید یقین در زمستانی مه آلود.
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدا
چند خطی درباره داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنز
«من شهری زیبا را میبینم و مردمی شادمان را که از درون این ورطه به پا میخیزند.
زندگیهایی را میبینم که زندگیام را به خاطرشان فدا کردم...
میبینم که در قلبهای آنها جایگاهی دارم و در قلب فرزندان آنها و نسلهای بعدشان.
این عمل، به مراتب ارزشمندتر از همه آن چیزیست که تاکنون به انجام رساندهام. و اکنون به آرامشی دلپذیر دست خواهم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودم.
بخشی از داستان دو شهر»
خون میچکید...
خشم میخروشید و زمین میلرزید.
زنجیرها بریده و دشنهها در دست، خون زیر پوست شهر دویده بود.
سرها میغلتید.
از گیوتینها خون میچکید...
کوچههای پاریس در آن روزها قهرمانان زیادی را دید. اما چارلز دیکنز قهرمانی را میبیند که شاید به چشم کوچههای پاریس هم نیامده باشد، قهرمانی که در تاریکی میایستد تا دیده نشود.
چارلز دیکنز داستان از خود گذشتن را روایت میکند. داستان پیدا نشدن و در کرانه ماندن.
«داستان دو شهر»، پیداییست که میکوشد پنهان بماند؛ شاهکاریست که میخواهد معمولی باشد.
شاید به همین دلیل بیرنگ و لعاب نشان داده میشود و بیشتر از آنکه جذاب به نظر برسد، ماندگارست.
چارلز دیکنز با توصیف فخر نمیفروشد؛ مشتش را میفشارد تا قدرت توصیفش سرازیر نشود و این خودنگهداری آگاهانه، توصیفاتی خیره کننده را پدید میآورد؛ مانند توصیف آتش گرفتن یک خانه که زندهتر و شفافتر از هر تصویریست.
توصیفات دیکنز بریده از داستان نیست و متناسب حال و هوای سکانس است؛طلوع خورشید در آرزوهای بزرگ و داستان دوشهر فرق میکند چون محتوای این دو داستان متفاوت است.
چارلز دیکنز با توصیف دنیای پیرامون شخصیتها، به اعماق وجود آنها راه پیدا میکند.
نویسنده برای مخاطب دامی پهن نمیکند.
دیکنز تعلیق نمیسازد بلکه داستان را از نقطهای آغاز میکند که تعلیق متولد میشود بیآنکه مخاطب دست نویسنده را در ایجاد تعلیق ببیند.
نویسنده داستان را از اوج یک موج آغاز میکند.
چینش موقعیتها به گونهای نیست که از نقطهای شروع شود و به نقطهای دیگر ختم شود، بلکه خطوطی دوّار است از نقطهای آغاز میشود و به همان نقطه باز میگردد؛ بازگشتی که همراه با تکامل درونی شخصیتهاست.
مخاطب در ابتدای داستان، خودش را در جزیرههایی دور افتاده از هم میبیند، ولی به تدریج میفهمد که این جزیرهها پیکرهای واحدند که یک زلزله آنها را از هم دور ساخته است؛ و این زلزله همان نقطه اصلی و همان موج است.
چگالی بالای نقطه مرکزی، قوامبخش تمام داستان است و مخاطب تا پایان داستان، دامنههای موج اولیه را لمس میکند.
فرجام غافلگیر کننده داستان، فرم زده نیست؛ بلکه اوج گرفتن محتواست که مخاطب را در پایان غافلگیر میکند.
فرم در نگاه دیکنز، تنها آیینهای برای نشان دادن محتواست و فنای فرم در محتوا، فرجامی ماندگار را در تاریخ ادبیات رقم میزند.
فرجامی که به سینما هم میرسد و الهام بخش کریستوفر نولان، برای فرجام بتمن میشود.
تلاش دیکنز برای معمولی نگهداشتن حال و هوای داستان، قهرمان را دست یافتنی میکند؛
نویسنده جایگاه قهرمان را با تکنیکهایی مصنوعی تنزل نمیدهد تا مخاطب آن را باور کند.
دست نویسنده در شکلگیری قهرمان پیدا نیست.
انگار نویسنده فقط گردابی فراهم میکند و به پاخاستن شخصیتها از این گرداب، انتخاب خودشان است.
گویی شخصیتها راه خودشان را میروند و خود فرجامشان را انتخاب میکنند.
احساس استقلال شخصیتها از نویسنده، مخاطب را به آنها نزدیک میکند، آنقدر نزدیک که «داستان دوشهر» را تنها داستان پاریس و لندن نمیداند؛
هر کجا که رخوتی آرامشنما باشد، لندنی را هم میبیند.
هر کجا که تلاطمی درونی باشد پاریسی را هم پیدا میکند.
و هر کجا که وجدانی باشد، گردابی را هم حس میکند.
به امید روزی که از لندن خود، راهی به غوغای پاریس پیدا کنیم و خود را به گرداب وجدان بسپاریم.
آنگاه به آرامشی دلپذیر دست خواهیم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودیم.
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدا
چند خطی درباره بر جادههای آبی سرخ نوشته نادر ابراهیمی
«تاریخ را از نو باید نوشت؛ تمام تاریخ را.
تاریخی باید نوشت متکی به حق و حقیقت.
ما قصهنویسان شاید که تاریخ نویس نباشیم
اما شک نیست که برای نوشتن حق به هر قیمت آمدهییم.
و عجب حلاوتی دارد مرگ، اگر انسان در راه آرمانی معتبر بمیرد.»
داستانی غم انگیزتر از داستان نیمه تمام نیست؛
بذرهایی که به ثمر نمیرسند،
گرههایی که باز نمیشوند،
شخصیتهایی که بی فرجام میمانند، نویسندهای که حرفهایش را با خود به زیر خروارها خاک میبرد،
و مخاطبی که در تعلیقی ابدی باقی میماند و در غمی بی پایان...
باور نمیکنی؟
از دوست داران چارلز دیکنز بپرس که «راز ادوین درود» چه بر سرشان آورد.
یا از مرواریدهای خلیج فارس بپرس که در صدف تنهاییشان هنوز دلتنگ نادرند و قهرمان سلحشورش، میرمهنای دُغابی.
بر جادههای آبی سرخ چند گامی جلوتر از آتش بدون دود است. پیرنگی منسجمتر دارد و توصیفاتی هدفمندتر.
شخصیتهایش زندهترند و دوست داشتنیتر.
دیالوگهایش غنیترند و استوارتر.
درونمایهاش ملموستر است و صمیمیتر.
ولی با این وجود، اگر با عینک داستانی مرسوم نگاه کنیم، نقاط ضعفی را هم میبینیم؛
دیالوگهایی که جای توصیف را میگیرند، روایتهایی که به جای کنشها میآیند، گرههایی که عجولانه باز میشوند و مستقیم گوییهای فراوانی که به چشم میخورند.
اما چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
قوام هنر به غیر مستقیم گوییست؛ به نگفتن و نشان دادن. اما وقتی گفتنیها زیاد است و فرصتی برای نشان دادن نیست، چه باید کرد؟
شاید اگر چند کتاب تاریخی مفصل درباره میرمهنا و جنبش غریبش نوشته شده بود، نادر ابراهیمی فرصت بیشتری برای داستانی نوشتن پیدا میکرد.
نادر ابراهیمی میکوشد از نقاب راهزنی که بزرگترین راهزنان تاریخ از میرمهنا ساختهاند، حقیقتی غریب را بیرون بکشد.
نادر ابراهیمی نگران است. نگران آن که عمرش کفاف آن را ندهد که همچون بیهقی داد تاریخ را بستاند.
دلهره آن را دارد که میرمهنای محبوبش در دل صدفهای خلیج فارس بماند و کسی این مروارید را نبیند.
به همین خاطر است که گاهی از زمان روایت جلوتر میرود تا نکند نکتهای ناگفته بماند.
گاهی گرهی را بی مقدمه با دست خودش باز میکند،
گاهی سرنوشت شخصیتی را لو میدهد، گاهی دردِ دل میکند،
گاهی رد اشکش را در خطوط کتاب باقی میگذارد،
و گاهی پرانتزی باز میکند و میرود در دل تاریخ.
«بر جادههای آبی سرخ»، حدیث شوریدهحالی نادر ابراهیمیست.
و شوریدهحال میکند هر که را دل در گرو این خاک دارد.
بگذار راهزنان تاریخ از شکستشان افسانهها بسازند و به نام تاریخ، دروغها ببافند.
به قول فیلم شجاع دل:
تاریخ توسط کسانی که قهرمانان را به دار میآویزند نوشته میشود.
مرواریدهای خلیج فارس شاهدند که؛
«میرمهنا همچون نسیمیست که از روی دریای جنوب برخاسته است و به سوی ما میآید...
نام میرمهنا، همچون عطر گلهای یاس، عطر پونههای وحشی، عطر بنفشههای جنگلی، عطر نرگس کازرون، عطر گلهای سرخ شیراز و عطر بهار نارنجها، فضای ایران را خواهد انباشت...»
و هزاران افسوس که عمر نادر ابراهیمی کفاف آن را نداد تا سرنوشت غریبانه میرمهنایش را برایمان بنویسد؛ شاید این غم و حسرت بیپایان، بهترین پایانبندی برای حکایت زندگی قهرمانان است.
خوشا به حال مرواریدها، که فرجام میرمهنا را دیدهاند و شاید از زبان نادر ابراهیمی هم شنیده باشند.
خوشا به حال صدفها، چه رازهایی در سینه دارند...
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدا
چند خطی درباره کوچک جنگلی نوشته امیر حسین فردی
«بعد از محو ما خواهند فهمید که بودهایم و چه میخواستهایم و چه کردهایم...
ما با شرافت زیست کردهایم و با شرافت خواهیم مرد.
میرزا کوچکخان جنگلی»
هرچند که رستم را ندیدهام ولی فکر میکنم فردوسی در آیینه رستم مردی را میدید در دل جنگل.
مردی با کلاهی نمدی بر سر و کتی ضخیم پشمین بر تن؛ کفشی از چرم گاومیش به پا و کوله باری سنگین بر پشت، چماقی از چوب ازگیل در مشت و تفنگی ورندل بر دوش، داسی آویخته به کمر و چند قطار فشنگ در حمایل.
مردی که جنگلهای سرسبز گیلان یادگاری کوچکی از چشمان سبز اوست.
«کوچک جنگلی» تلاشی صادقانه است برای روایتی ملموس از نهضتی عمیق.
امیرحسین فردی میکوشد در دل پیچ و تاب تاریخ، تصویری ساده ولی متقن را نشان دهد.
فرم ساده و بیطمطراق کتاب، این تصویر را دست یافتنی و صمیمیتر میکند. البته این سادگی به معنای سطحی بودن نیست؛
فضاسازیها تصویر روشنی از حال و هوای جنگل را نشان میدهند. شخصیتها هم کلماتی روی کاغذ نیستند و حیاتی در دل جنگل دارند. شخصیتهایی مانند گائوک، احسان الله خان و ارژنیکیدزه از دل تاریخ میآیند و جان میگیرند.
داستانی بودن کتاب باعث نمیشود که نویسنده از روح حقیقت چشم پوشی کند. با وجود اینکه ابعادی از شخصیت میرزا کوچک خان جایی در داستان پیدا نمیکند، اما آنچه که آمده وفادار به واقعیت است.
«کوچک جنگلی» برشهایی گذرا بر زندگی میرزاست که در پیرنگی منسجم چیده شده است. ابهامی هم اگر باقی میماند به داستانی بودن کتاب ضربهای نمیزند و مخاطب را به کاویدن تاریخ تشویق میکند.
امیر حسین فردی به جای آنکه مخاطب را سیراب کند، بر تشنگیاش میافزاید. البته مخاطبی که توهم سراب، سیرابش نکرده باشد؛
مخاطبی که مانند دکتر حشمت در کمرکش کوه نمانده باشد و مانند کسمایی از ترس جان، ترک جانان نکند.
مخاطبی که بتواند به جای گوش سپردن به احسان الله خانها، حقیقت میرزا را در دل جنگل جستجو کند؛
در تخت سنگهای پوشیده ازخزههای حنایی و قهوهای، در درختان تنومند توسکا و امواج خروشان رودخانهها.
آنگاه میتواند صدای میرزا را بشنود:
«من راحتی و آسایش بشر و حفظ حقوق آدمیت را طالبم.»
و چشم بر نوشته بیگانگان ببندد و جملات میرزا را ببیند:
«مقصود من و یارانم حفظ استقلال مملکت و اصلاح و تقویت مرکز است و تجزیه گیلان و ضعف کشور را خیانت صریح دانسته و میدانم.»
کوچک جنگلی حدیث غربت رستم زمانه است.
روایتی از تنهایی قهرمانیست که مردم تاب یاریاش را نداشتند.
مرثیه سرویست که از تبر آشنایان خمیده است.
و درسیست از وفاداری جوانمردی آلمانی که شیدایی را معنا میکند.
هرچند که حسرت به تصویر کشیدن لحظاتی شور انگیز در دلمان ماند؛ لحظاتی مانند آخرین دیدار میرزا و همسرش که از عاشقانهترین برگهای تاریخ است.
اما با این وجود، تلاش امیر حسین فردی در این روزگار غنیمت است؛
در روزگاری که مل گیبسونی نیست تا شجاع دلان جنگل را به پرده سینما بیاورد،
در عصری که شاهنامهسرایی برای آن سلحشوران پیدا نمیشود.
در این کویر بیعاطفه، سوگنامه امیر حسین فردی کافیست برای آن که هوای گریستن دارد؛ گریستنی همچون ابرهای دلنازک گیلان.
البته اگر قلبی برای گریستن باقی مانده باشد.
#عبدالله_زاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🪴
به نام خدا
✍چند خطی درباره کارگران دریا نوشته ویکتور هوگو
« ...در خلوت و تنهایی با شکوهی به سر میبرم.
من بر فراز تخته سنگی نشستهام که امواج کفآلود دریا به زیر پا و همه ابرهای بزرگ آسمان در زیر پنجره اتاقم قرار دارد.
من در این رویای عظیم اقیانوس، چون کسی هستم که اقیانوس به خواب مغناطیسیاش انداخته است و در برابر این مناظر شگف انگیز و این فکر عظیم زنده که در آن فرو رفتهام، انگار خدا را میبینم!
بخشی از نامه ویکتور هوگو در تبعید به فرانز ستونس»
رازهاییست در سینه دریا.
رازهایی که شاید تاکنون نه از زبان غواصی شنیدهای و نه از قاب مستندسازی دیدهای.
رازهایی که در روح دریا نهفته است. و چه کسی بهتر از ویکتور هوگو برای کاویدن این روح؟
نویسندهای که قلمش آب حیاتیست بر اشیای بیجان.
کارگران دریا سفریست به اعماقی ناپیدا. اعماقی از طبیعتی که دیگران بیجانش میدانند و اعماقی فراموش شده از انسان، در عصر ماشین زدگی.
این سفر افسانهوار آغاز میشود و با گذر از حماسهای با شکوه به حقیقت میرسد.
سوخت این سفر عشق است که با سوختن تمام نمیشود بلکه بیشتر شعله میکشد تا ققنوسوار، بال و پری باز کند به وسعت دریا.
«کارگران دریا» روایتی از رنج گذشتن است.
ویکتور هوگو «رسیدن» را به چگونه «گذشتن» گره میزند. پرداختن دقیق او به جزییات از این گرهخوردگی ناشیست.
اشتیاق هوگو برای روایت جزییات به شوق کودکان برای قصهگویی میماند. مخاطب در پس جملات، هیجان او را حس میکند و این شور و اشتیاق، روحی در قلم ویکتور هوگو میدمد.
او به گزارشی از پوسته ظاهری اکتفا نمیکند و در هر کالبدی، روحی را به تصویر میکشد که با اعماق وجود او پیوند دارد.
به تعبیر لئون لوژال؛
«در زمانی که فلوبر این حق را برای رمان نویسان مطالبه میکند که جز شاهدی بیطرف نباشد و تنها به آفریدن اثر هنری بپردازد، ویکتور هوگو با همه نیرو و حرارت اندیشهاش قهرمانی را جان و نیرو میبخشد.»
ویکتور هوگو پدر بزرگی قصهگو را میمانَد که در تار و پود قصهاش، یک عمر زندگی را میبینی.
در انزوای «ژیلیات»، حال و هوای تبعید ویکتور هوگو پیداست. احساس قهرمان داستان به طبیعت هم نمودی از باور نویسنده به حیات اشیاست؛ باوری که در بینوایان هم به چشم میخورد.
ویکتور هوگو نگرشی اول شخص به ایده دارد و خودش را یگانه با روایت میکند. واژههایی که بارها شنیدهایم را به استخدام خود در میآورد. واژهها انگار، عاریهای از لغتنامهها نیستند و از جهان پر معنای ویکتور هوگو برخاستهاند.
با این وجود، به استقلال و هویت داستان ضربهای نمیخورد.
شخصیتها در نیستی خود، هویتی تشخّص یافته دارند. هوگو این هویت را کشف میکند و بستری برای پرورش آن فراهم میسازد.
خط داستانی کارگران دریا زیباست اما از آن زیباتر چگونگی پرداخت ویکتور هوگوست؛ «چه اتفاقی میافتد» را شاید ذهنی باهوش بتواند حدس بزند اما «چگونه اتفاق میافتد» رازیست که ویکتور هوگو میداند.
برای کشف این راز، مخاطب را به اعماق هستی میبرد؛
در شب، شکوهی بیپایان را به تصویر میکشد.
از غاری دریایی، پلی به آسمان میزند تا با حماسهای شورانگیز، شمعی را در دل طوفان نگه دارد.
ویکتور هوگو از طبیعت کمک میگیرد تا راهی به درون انسان پیدا کند. از طبیعت، آیینهای برای شناخت انسان میسازد.
ژیلیات شخصیتیست که به دریا میمانَد؛ «درون پر ز نقش است و برون ساده.»
دریا، کرانهی روح بیکران ژیلیات است.
هرچند نبرد ژیلیات با طبیعت برای نجات کشتی بخار، اشارهای به پیشرفت ابزارهاست اما ویکتور هوگو انسان را از ابزار عبور میدهد. ابزار، ابزار باقی میماند و صنعت، ارزش ذاتی پیدا نمیکند.
تعالی روح، یگانه ارزشیست که مطلق میماند.
عشق نیز آنگونه تجلی میکند که شکوه روح باقی بماند؛ عشق در چشمانی بیفروغ معنا میشود. چشمانی که تا ابدیت به دریایی باز میماند که رد پای محبوب است، دریایی که قطره اشکی به یاد اوست...
#عبدالله_زاده
@AaVINAa