eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ رحمان دستی به دکمه دشداشه‌ش می‌کشد: «آقا جلوت رو نگاه کن، اینقَدَم خون به جیگر برادرم نکن، از صبح داره گریه می‌کنه» رویش را برمی‌گرداند و به فرارِ جاده از دست ماشین چشم می‌دوزد... مبینا روی تخت کهنه‌ی احمد دراز کشیده، تصویر متحرک ِپنکه‌ی سقفی، در چشمانش منعکس شده؛ اما او چیزی بجز خون نمی‌بیند، حتی لحظه‌ای آرام‌ و قرار ندارد ... رحمان کلید را در قفل می‌چرخاند، احمد از پنجره او را می‌بیند: «مبینا بابا اومد...» به سمت راهرو می‌رود، مبینا پشت سر او می‌دود، هنوز قدمی به راهرو نبرده که با حامد و آسیه روبه‌رو می‌شود: «گیس بریده تو اینجا چه می‌کنی؟» حامد معرکه را به آسیه می‌سپارد و خود به طرف رحمان می‌رود... رحمان در ورودی سالن ایستاده وبه مریم که روی مبل، مانند کودکی خوابیده، زل می‌زند. حامد به طرف او می‌رود:«سلام بابا، چی‌شد؟ چیزی فهمیدن؟» رحمان با آستین دشداشه‌اش عرق پیشانی‌ش را خشک می‌کند:« آره!» آسیه که توبیخ مبینا را کوتاه کرده و به سالن آمده، چنگی به ثوب توری‌اش می‌زند، حامد را با شانه‌ش کنار می‌زند:«یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چه خاکی...» رحمان حرفش را قطع می‌کند :«خاک تمام عالم...» زانوانش سست می‌شود، به زمین می‌افتد، زجه‌های او دل تن را می‌لرزاند، بند دل حامد را پاره... شب و روزها از پی هم می‌گذشتند، بالاخره جواب دی‌.ان‌.ای، مهر تاییدی برای شناسایی صاحب جسد مثله شده‌ بود‌، رسول و امید از صبح به کلانتری رفته‌اند، مادر سعید بر سجاده‌ی سبز رنگی نشسته، مهره‌های تسبیح فیروزه‌ای زیر انگشتانش سر می‌خورند: «بِکَ یاالله، بک‌ یاالله، خدایا سعید من نباشه، خدایا بگن اشتباه شده...» سعیده در چهارچوب در ایستاده، چادر سفیدگل‌گلی مادرش در چشمانش تار می‌شود، به چهار چوب گلبهی رنگ دراتاق تکیه می‌زند، قاب عکسی زیارتی به دیوار آویزان است، سعیده به چهره‌ی معصوم کودکی سعید نگاه می‌کند و به دعاهای مادر آمین می‌گوید ... درِ حیاط باز می‌شود، امید و رسول وارد خانه می‌شوند، امید با دیدن دالان سبز خانه، و خوشه‌های انگوری که از آن آویزان است، یاد روزی می‌افتد که برای ساختنش، با سعید میله‌گردها را جوش می‌دادند... یقه‌ش را پاره می‌کند:« ای وای برادر، داداشِ مهربونم...» هانیه هنوز برسجاده‌ی سبز نشسته، و مهره‌های تسبیح زیر انگشتانش سر می‌خورند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛