🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستوهفتم
امید یقهاش را پاره میکند: «ای وای برادر، داداشِ مهربونم...»
با شنیدن صدای ضجههای او، بند دل سعیده پاره میشود، مسافت بین اتاق مادر تا حیاط طولانیتر از هر زمان شده، شتاب سعیده برای رسیدن به امید، باعث میشود دامن بلندش زیر پایش گیر کند. زمین میخورد و بلند میشود و باز میدود. رسول روی زمین داغ نشسته و به در ورودی تکیه داده، به نقطهای نامعلوم زل زده است. هانیه تسبیح را دو دستی به طرف آسمان میگیرد: «بک یا الله، بک یا...»
دستانش را به شدت تکان میدهد، گویی صدای جیغهای فرزندانش تمرکزش را بهم زده، گوشهایش را با دست میپوشاند: «یا رب، یارب...»
شدت فریادش بیشتر میشود. تسبیح فیروزهای بین گوش و انگشتان دستش حایل شده...
سعیده از شدت شتاب، با زانو روی موزائیکهای صیقلی حیاط سر میخورد. سبزِ چشمانش میان سفیدی، گم شده:
«نگو داداشم مُرده، نگو...وای خدا...»
به صورت خنج میکشد و مو پریشان میکند. امید زانو زده و کف دستانش را بر زمین گذاشته است. اشکهای امید یکی پس از دیگری روی موزائیکها میچکد و به سرعت بخار میشود...
آسیه در اتاق خود نشسته، دستارِ سیاهش را از صندوقچه فلزی آبی رنگش که با گلهای زرد و نارنجی تزئین شده در میآورد. دور سرش محکم میکند. پردههای قهوهای اتاق را در تاریکی فرو برده. لامپ کمسو، زور روشن کردن آن را ندارد. صدای گریههای امید و سعیده که از دور شنیده میشود، تنش را میلرزاند. بر صورت میزند: «هین...بالاخره فهمیدن جنازه، مال سعیده»
سر خوردن در صندوقچه، صدای بلندی ایجاد میکند شانههای آسیه بالا میپرد. قطرات عرق، تمام تنش را فرا گرفته، جرأت بیرون رفتن ندارد...
رحمان بر سر میکوبد: «ای وای، خاک برسرمن... روم سیاه رسول جانم...بمیرم برای تو و سعید...»
چشمان گود رفتهی مریم دو دو میزند. دستانش را مدام بر پا میزند. او که از زمان مرگ سعید، ساکتترین فرد خانواده است، گویی تازه از خوابی عمیق بیدار شده، از جا بلند میشود، با پای برهنه به طرف خانهی رسول میدود. حامد از ترس ناخنهایش را تا ته جویده، سراسیمه به دنبال او میرود...
احمد و مبینا هم به خانهی رسول رفتند، پا به پای عموزادههایشان، عزاداری میکنند.
آسیه آرام از اتاق خارج میشود. بین رفتن و ماندن دودل است هنوز حرفهای سعیده در ذهنش رژه میروند. به طرف حیاط میرود ناگهان فکری به سرش میزند. به اتاق مبینا میرود. جلوی آیینه تمرین گریه میکند. وقتی میخواهد به بیرون برود، باد پنکه دفتر خاطرات مبینا را ورق میزند. جملهای توجهش را جلب میکند: «من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهرهی وحشتناک خود را در آیینه میبیند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد