eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ گیسو تاب را نگه می‌دارد. جلوی او می‌ایستد: «‌تو هنوز دلیل مخالفتت رو نگفتی؟ چرا نمی‌خوای ببینیش؟» اشک در چشمان مبینا حلقه می‌زند: «دلیلشو می‌خوای بدونی؟ همش به خاطر اون بود، قتل سعید، دربه‌دری من، اون همه اتفاق، فقط به خاطر اون بود...» گیسو سر مبینا را به آغوش می‌گیرد: «دلت میاد اینا رو درباره‌ش می‌گی؟ هیچ بهش نگاه کردی؟ معصوم‌تر و مظلوم‌تر از اون دیدی؟» سکوت مبینا میدان را برای کلاغ‌های قیل‌ و قال کن، خالی می‌کند... رحمان و امید تکیه‌گاه رسول شدند و او را از پله‌های سنگی پزشکی قانونی پایین می‌آورند. برای خم شدن کمر او، نصف روز کافی‌ست. امید چفیه‌ی سیاه‌و سفید پدر را به علامت صاحب عزایی، دور سر و صورت خود پیچید. چشمان درشتِ عسلی‌ش، مانند جگرِ به خون نشسته‌اش شده. رحمان از شرمندگی، ناخودآگاه عرق‌چینش را از سر برمی‌دارد. ظهر است و نور آفتاب جنوب، سوزان‌تر از همیشه، تنِ رنجور رسول را آزار می‌دهد. تاکسی‌های دورنگ نارنجی و سفید، جلوی پزشکی قانونی صف بسته‌اند. صدای رانندگان برای جلب مسافر، فضایی مانند بازارهای هفتگی، ساخته‌است. رحمان به طرف نزدیک‌ترین تاکسی می‌رود. بعد از چند کلمه‌ای که بین او و راننده‌ی تاکسی ردو بدل می‌شود، بالاخره سوار ماشین می‌شوند. راننده لُنگِ قرمز چهارخانه را دور مچش پیچیده، پنکه‌ی کوچکی با پره‌های آبی رنگ، روبه روی اوست. باد پنکه‌، فقط سبیل‌های جارویی پرکلاغی‌ش را آشفته می‌کند. راننده آیینه را تنظیم می‌کند و در آن نگاهی به رسول و امید می‌اندازد. پشت دستش را به سبیلش می‌کشد؛ صدای رادیو را کم می‌کند: « تسلیت می‌گم، جوون بود؟» رسول بدحال‌تر از آن است که جوابی دهد. امید نیم‌نگاهی به او می‌کند: «ممنون...» راننده که حس کنجکاوی‌ش دست بردار نیست می‌گوید « چِقَد مردنا الکی شده، إ إ إ إ، یارو صبح می‌ره بیرون، شب جنازه‌ش میاد...» بعد دستش را به دندان می‌گیرد و واکنش رسول را در آیینه جست‌وجو می‌کند. رحمان نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد. رسول طاقت نمی‌آورد و هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. امید داغ دلی تازه می‌کند: « آخ برادر، آی جوون، رفتی و پیرهن خونیت اومد...» راننده چشمان گرد شده‌ش را نثار آیینه می‌کند: « ای نامردا، کشتنش؟ خدا لعنتش کنه، به خاک گرم بشینه اونی که جوونتون رو کشته...» رحمان دستی به دکمه دشداشه‌ش می‌کشد: « آقا جلوت رو نگاه کن، اینقَدَم خون به جیگر برادرم نکن، از صبح داره گریه می‌کنه» رویش را برمی‌گرداند و به فرارِ جاده از دست ماشین چشم می‌دوزد... 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛