eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ مبینا در گوشه‌‌ی حیاط نشسته و بی‌صدا اشک می‌ریزد، او فشار زیادی را متحمل شده است؛ دختری پانزده ساله که هم شاهد قتل عزیزی‌ست، هم قاتل از عزیزانش است... آسیه چشمی می‌چرخاند و روی او متوقف می‌شود. دست‌هایش را بالای سر می‌برد و به دو طرف تکان می‌دهد: «وا مصیبتا، خاک بر سر شدیم! دیدی بدبخت شدیم مادر؟» به طرف مبینا می‌رود. مبینا، به دنبال رد صداقتی در چشمان آسیه، آواره می‌شود. هنوز رفتار آسیه در مغزش حلاجی نشده که با آغوش او غافلگیر می‌شود... گیسو بسته‌ی کادو گرفته را برمی‌دارد و از سالن غذاخوری خارج می‌شود، خوب می‌داند گوشه‌ی دنج مبینا کجاست. از دور او را می‌بیند، باز کنج باغ ایستاده و به تک نخل خرما زل زده، آرام به سمت او می‌رود: «می‌دونستم اینجایی...» مبینا بدون این‌ که برگردد، سرش را پایین می‌اندازد، زمزمه می‌کند: «منم می‌دونستم دیر یا زود پیدات می‌شه...» جمله‌اش به گوش گیسو مبهم است: «چیزی گفتی؟» این بار مبینا به طرف گیسو می‌چرخد، چشمان پف کرده‌اش، خبر از حال‌ و روزش می‌دهد... آسیه مبینا را در آغوش می‌گیرد: «که می‌خوای همه‌ چیزو بگی آره؟ مبینا چیزی بگی خودم زبونتو می‌برم.» نیشگونی از کمرش می‌گیرد قلب مبینا نه از درد نیشگون بلکه از غم، تیر‌ می‌کشد... خانه‌ی رسول خیلی زود نشاطش را از دست داده، مجلس ختم برپا می‌شود، جوان‌ها از دیوار بالا رفته، چادرهای عزا را علم می‌کنند، تاوان بسته شدن سقف حیاط را تاک بی‌نوا می‌دهد. شاخه‌های مزاحم بریده می‌شوند، برگ‌ها در عزای آن‌ها بر زمین می‌ریزند...مجلس زنانه در خانه‌ی رسول است و مردها در مسجد محل، جای سوزن انداختن نیست. هانیه با صورت زخمی در صدر نشسته‌است. زن‌ها بعد از ساعت‌ها گریه و عزاداری دو‌به‌دو با هم حرف می‌زنند. خدیجه عروس عمه‌ی رسول، زنی چهل ساله با ظاهری مرتب، دست‌های گوشتی‌اش را بر هم می‌کوبد، سری تکان می‌دهد: «بیچاره جوون بود، پرپر شد،خیر از جوونیش ندید...» نگاه ملامتگرش بر مریم می‌نشیند. خال گوشتی که بر گونه دارد را زیر شیله قایم می‌کند، آسیه صدای او را می‌شنود، دست‌هایش را زیر ثوب مشت می‌کند...مداح در حال نقل مصیبتِ اهل بیت است، سعیده با کیسه‌ای وارد مجلس می‌شود: «ای خدا...ببینید این پیرهن خونی سعید منه، داداشم همیشه سفید می‌پوشید، لابد حس می‌کرد قراره چه بلایی سرش بیاد.» کیسه را پاره می‌کند، پیراهن سعید در هوا به پرواز در می‌آید...صدای جیغ زن‌ها بلند می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛