🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسه
«آبگرمکن باز به تِرتِر افتاده بود. مهری هی گفت ابی تو این آهن پاره دیگه واسمون آبی گرم نمیشه، بیاو یه نوشو بخر...» چشمان ذوب شدهاش را به نقطهای در خلاء میدوزد. خیال، خاطراتش را به نمایش میگذارد. چینهای دور لبش عمیقتر میشوند: «گفتم چه قدر نق میزنی زن! زن هم زنای قدیم، مادر من یخ حوض میشکست لباسامونو میشست، خداتو شکر کن جات گرمه. یه قابلمه بذار رو پیکنیک تولههاتو حموم بده...»
با یادآوری حرفهایی که روزی خودش برزبان جاری کرده، انگشت حسرت به دندان میکشد...
بوی محلول ضدعفونی کننده، با صدای تِی در هم آمیخته شده. شیوا صورتش را جمع میکند، پهلو به پهلو میشود. پتو را روی صورت میکشد. پرستاری آهسته بر در میکوبد. با صدایی آهستهتر میگوید:
«همراهان بیمار، تختها رو مرتب کنید، وسایل اضافه رو توی کمد بذارید، بیرون باشید تا بیماران معاینه بشن...» کنار شیوا میایستد: «پاشو خانم، اینجا آیسییو ها! دکتر بیاد، همراه ببینه بیچارمون میکنه.»
شیوا چشمانش را باز میکند. نگاهی به دوروبر میکند: «صبح شده؟» پرستار سرم مبینا را عوض میکند، با بالا رفتن دستانش مقنعهاش بالا میرود، صورت پرستار تا نصفه پشت آن پنهان میشود:
«ساعت هفته... خب اینم از این» سر سوزن را در سطل میاندازد. شیوا به مانیتور زل میزند. صدای بوقهای منقطع در گوشش اکو میشود...
ابی دستمال کرم رنگ که خطوط قهوهای دور تا دورش حصار کشیدهاند را از جیبش خارج میکند. چشمانش را پاک میکند. رد قرمز رنگی روی پلکهای متورمش نمایان میشود: «روزی هزار بار به خودم فحش و لعنت میفرستم. اون روزی که خونه خراب شدم، مثل همیشه پای بساط بودم. قبل این پای منقل کوفتی بشینم، باک موتورمو پر بنزین کردم، طوری که سرریز شد. زمین خیس بود. مهری طفلی رفته بود آبگرم کن رو روشن کنه که...» دیگر توان حرف زدن ندارد. شعلههای آتش در چشمانش مجسم میشود. و مهری...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد