🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودوشش
زنی انگشت اشارهاش را روی دهان غنچه شدهاش گذاشته. قابی که سکوت را فریاد میزند. رسول ساعتیست که به این تابلو زل زده و فریادهای مغزش را پشت حصار لبها محبوس کرده است. عشق و تنفر دو احساسی که در کمتر از چند لحظه تجربه کرده. دستی به محاسن سفیدش میکشد. زیر لب الحمدللهی زمزمه میکند. بغضی را که به چفیهاش میسپرد، برای تپش دوبارهی قلب برادر است...
گاهی برای پیدا کردن حقیقتی ساده، رازهایی پیچیدهتر افشا میشود. گیسو در جستجوی ردی از مبینا، فیلمهای دوربین مدار بسته را جستجو میکند. همه چیز طبیعی به نظر میرسد. مردم در حال رفتوشد...ماشینها در حرکت. گهگداری هم تاکسیهایی پر و خالی میشوند...اما حضور شخصی که به چشم گیسو آشنا آمد، آن هم در جایی که نباید باشد، عادی نیست! گیسو چشمان گرد شدهاش را در مانیتور میچرخاند: « این اینجا چه کار میکنه؟» حمیرا کپسول آنتیبیوتیک را فرو میبرد. لیوان آب را سرمیکشد:« کی؟» از جا بلند میشود. پیراهن زرشکیاش را با دو دست جمع میکند. دستی به زانو میزند و روی مانیتور خم میشود: «اِ این آقاهه که در بارهی ساختمون سوال میکرد...» گیسو نگاه آسمانیاش را به چهرهی بادکردهی حمیرا میدهد: «کِی؟ چرا به من نگفتی؟» حمیرا آب دهانش را فرو میبرد: «فکر نمیکردم مهم باشه! حالا کی هست؟»...
دانههای تگرگ به شیشهی پنجره میخورد. گویی آسمان ظرفیست که ننه سرما در آن ذرت بو میدهد. امید در کنار پنجره تماشاگر این شاهکار است. پیامکی روی گوشی امید خودنمایی میکند:« همه چیز همون طوریه که میخواستیم!» گوشهی لب امید کش میآید...
دختری گوشهی اتاقی تاریک و نمور، در خود مچاله شده. صدای بارش تگرگ سمفونی حزن انگیزیست که برای مرگ عشقی در قلبش، نواخته میشود.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد