🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودوهشت
زغالهای گداخته در سیاهی شب میدرخشند. بلالها را روی آتش میگذارد: « شیر بلاله...بلال...» صدای ترکیدن دانههای بلال، دل هر رهگذری را به بازی میگیرد. مرد جوانی نزدیک میشود. دستهایش را روی آتش مگسمال میکند. پاهایش را از سرما تکان میدهد: «یه دونه بلال بذار برام. بذار خوب نمکی بشه.»
سرش را بلند میکند: «فلفلم بزنم؟» جوان صدایش را پایین میآورد: « اِ چقدرم پر رویی، دوساعته منتظر راپورتتیم. معلومه چته تو؟»
از جیغ حمیرا گیسو و شیوا یکه میخورند: «چته حمیرا چرا جیغ میزنی؟»
حمیرا به نقطهای زل میزند. ناخنهای دست چپش را به دندان گرفته، با دست راست روی دیوار را نشان میدهد: «یه نفر اونجا بود. خودم دیدم یه مرد بود.» گیسو نگاه دقیقی به دیوار میاندازد:
«کسی نیست. حتما گربه بوده خیالاتی شدی...»
شیوا هم به تبعیت از گیسو نگاهی میاندازد: «منم کسی رو نمیبینم! » گیسو به طرف انبار پا تند میکند. در نیمه باز را هل میدهد. با احتیاط وارد میشود: «مبینا؟ مبینا اینجایی؟» شیوا و حمیرا هم مانند جوجهمرغهایی که به دنبال مادر میروند، دنبالهرو گیسو هستند. گیسو کلید برق را میزند. چراغ روشن میشود. هر سهی آنها با دیدن مبینا که بیهوش گوشهای افتاده، به سوی او میدوند...
رعنا که صدای جیغ او را به کنار پنجره کشیده، روی پنجهی پاهایش رفته و ته باغ را نگاه میکند: «جیغ بود نه؟ غلط نکنم اینجا خبراییه.»
شیدا کنار او قرار میگیرد
به چهرهی دختران نگران، نیم نگاهی میاندازد. دوباره به رعنا خیره میشود:
«اِ راست میگی خودت تنهایی فهمیدی یا از مابهترون هم کمکت کردن...؟»
رعنا از پنجره دل میکند. صورتش را ترش میکند: «مزه نریز بابا...»
شیوا را کنار میزند. ژاکتش را میپوشد و راهی باغ میشود. زیر لب غر میزند:
«معلوم نیست توی این خراب شده چه خبره...»
هنوز توی باغ، چند قدمی برنداشته است که بر جای خود میخکوب میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد