eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ گربه‌ای سفید رنگ از گوشه‌ی دیوار درون خانه را می‌پاید. برای لقمه‌ای از میان آشغال‌ ماهی‌های درون سفره که هنوز بعد از صرف ناهار پهن است، میومیو می‌کند. مبینا تکه‌ای ماهی برایش می‌اندازد. گربه طعمه را به دهان می‌گیرد و دور می‌شود. احمد به بالشت لول قرمز رنگ تکیه داده است. از گربه‌ چشم می‌گیرد به مبینا نگاه می‌کند: «الان باز میاد. اگر بهش غذا بدی عادت می‌کنه. دیگه خونه می‌شه باغ‌وحش...» مبینا چشمانش را لوس می‌کند: «گناه داره خب» هنوز حرفش تمام نشده که گربه باز می‌گردد. مبینا این بار استخوان ماهی به او می‌دهد. گربه طعمه را می‌برد و از روی لبه‌ی دیوار به گوشه‌ای دیگر می‌پرد. طعمه از دهانش می‌افتد. او می‌رود و استخوان بر لبه‌ی دیوار باقی می‌ماند: «بیا حالا اون استخون رو کی از اون بالا بیاره. اگر بوش خونه رو برنداشت!» مبینا نگاهی به بالا می‌کند: «برمی‌گرده.» احمد می‌گوید: «اگر برگشت من هیچی حالیم نیست!» مبینا به قیافه‌ی حق به جانب احمد نگاه می‌کند: «اگر اومد اسمتو می‌ذارم هالو ها!» چند لحظه می‌گذرد. گربه باز می‌گردد. مبینا می‌خندد. با شیطنت می‌گوید: «هالو جان اون استکان چای رو بده بیاد.» هر دو آنقدر می‌خندند تا صدای آسیه بلند می‌شود: « خفه می‌شید یا بیام؟ بذارید کپه‌ی مرگمو بذارم»... مبینا آهی می‌کشد. دفتر خاطراتش برگی دیگر خورده و حالش را دگرگون می‌کند. به روز خاک‌سپاری رحمان فکر می‌کند. احمد آن احمد قبل نیست. آن روی سکه‌ی او رخ به رخ مبینا داده...دستی بر شانه‌ی مبینا می‌نشیند. شیوا کنارش قرار می‌گیرد: «کجایی تو دختر؟ » آه، راه نفس مبینا را باز می‌کند: « شال‌ و کلاه کردی؟ جایی می‌ری؟» شیوا به خود می‌آید. نیم نگاهی به لباس‌هایش می‌اندازد: «آهان یادم رفت بگم. باید جایی برم. زود برمی‌گردم.» مبینا از جا برمی‌خیزد: «باش تا آماده شم...» چهره‌ی شیوا درهم می‌رود: «چیزه، آخه...» مبینا منظور شیوا را متوجه می‌شود: «آخ یادم رفته بود. امروز قراره با حمیرا برم بازار...» امید در اتاقش قدم می‌زند. حرف‌ها و تصویر مجد، مانند فیلمی روی تکرار، در مغزش مرور می‌شود. دست‌هایش را مدام در موهایش فرو می‌برد. به طرف تخت می‌رود. خود را روی آن می‌اندازد. انگشتانش ضرب گرفته. گوشی را برمی‌دارد: «بوق، بوق...الو » امید گوشی را در دستانش جابه‌جا می‌کند: «أ...الو، خانم مجد...» شیوا به سرعت از در باغ خارج می‌شود. مبینا پشت سر او سرک می‌کشد. شک به دل مبینا چنگ می‌زند. او شیوا را خوب می‌شناسد. رفتارش نشان می‌دهد چیزی را پنهان می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛