🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_اول
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در سکوت
شب صدای رد شدن آب از لابهلای سنگهای
کف رودخانه به گوش میرسید. جیرجیرکها
همخوانی میکردند. انگار با آب کورس گذاشته بودند تا صدایشان را به گوش برسانند.
حشرهای از روی درخت پایین پرید و روی شانه خان افتاد.خان با پشت دست آن را روی زمین انداخت و در حالی که دندان به هم میفشرد بانوک کفشش کاملا آن را له کرد. چند نگهبان فانوس به دست کنار خان ایستاده بودند.
خان سینه سپر کرده، دستهایش را پشت کمرش گره زد. شلاق از بین دستهایش آویزان شده بود.
دستان مشت کردهاش دور شلاق شل و سفت
میشدند. لباسها و چکمههای سوارکاریش را
پوشیده بود. به او حس قدرت میدادند. با
چهره جدی و ژست صاف و پر جذبهاش به
سیاهی روبرو خیره شده بود و انتظار
میکشید.
هر چه خان خشمگین و هیجان زده بود،
نگهبانها آرام بودند. چنان با دقت به صدای
تافه آب گوش میکردند که گویی کف رودخانه دراز کشیدهاند، آب بر اندامشان میگذرد و در اثر آرامشی که میگیرند پلک هایشان روی هم میفتد.
_قربان. قربان.
خان با عجله برگشت. نگهبانها از جا پریدند و
از خیالات به در شدند. چیزی نمانده بود
فانوسها بیفتند. خان بی توجه به اطرافش به نگهبان قاصد چشم دوخته بود. اندکی منتظر ماند. نگهبان از کمر خم شده بود و نفس نفس میزد.
کلافه شد. ابروهایش در هم رفت.
شلاقش را روی دست دیگرش کشید. دندان
فشرد
_بنال دیگه.
نگهبان ترسید و صاف ایستاد
_قرب...ان. گرفتیمش! گرفتیمش!
چشمان خان برق زد. لبخند ترسناکی آهسته
آهسته روی لبش شکل گرفت. شلاق را دور
دستش پیچاند و به راه افتاد...
ادامه دارد...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️کپی و ارسال بدون ذکر نام نویسنده ممنوع!⛔️
با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
@AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_اول
تنها روی نیمکت باغ نشسته است. رشتهی افکارش درهم ریخته، از نظر او آیندهی مبهمش ترسناکتر از آن است که بتواند تصور کند. رو به آسمان میکند. هزاران سوال دارد. بیاختیار فریاد میزند:«خدا...خدا...»
بانگاهش واکنش آسمان را میجوید. باز مینالد«منو میبینی؟»
جزپرواز کلاغهای قیلوقالکن چیزی نصیبش نمیشود. مانند جنینی درشکم مادربه نیمکت پناه میبرد. قطره اشکی سمج از گوشهی چشمش میچکد. چیزی اورا به سمت گذشته میکشد.
***
امید پشت خواهرزادهاش پنهان شده و دخترعموی زیبا و نشان کردهاش را زیر نظر دارد.چشمان درشت و عسلیاش که به دنبال مبینا است، او را لو میدهد. برادرش سعید پس گردنی حوالهاش میکند و میگوید:«کمتر چشمچرونی کن پسر، اگه عمو ببینه پوستِت
کَندهست.»
شانههای امید از درد بالا میپرند. دستی به گردنِ سبزهاش که حالا به قرمزی میزند، میکشد:«آخ...آخ داداش چرا میزنی؟ بابا کدوم چشمچرونی دارم بچه رو بازی میدم!»
سعید چشمانِ سبزش را ریز میکند و میگوید:«آره ارواح...توگفتی ومن باور کردم.»
این را میگوید و با شیطنت رو به مبینا ادامه میدهد:«دخترعمو چرا لبو شدی، حالت خوبه؟»
مبینا سرش را پایین میاندازد و بدون اینکه به سعید جوابی بدهد دور میشود. باسرعت به سمت آشپزخانه می رود که پایش به لبه فرش میگیرد وچندقدمی را تلوتلو میخورد. صدای قهقه سعید بلند میشود:«حواستو جمع کن دختر، عروس چلاق نمیخوایمها.»
قلب مبینا مانندگنجشکی گیرافتاده تندتند میزند. وارد آشپزخانه میشود و لیوانی برمیدارد. ازپارچِ توی یخچال لیوان را پر از آب میکند. مریم طبق معمول مشغول غیبت است، ریز ودرشت اتفاقات خانهی پدرشوهرش را به مادرش گزارش میدهد، چشمش که به مبینا میافتد، چشمانِ سرمه کشیدهاش رادرشت کرده وبا اخم میگوید«چیه؟ چته، چرا نفسنفس میزنی مگه دنبالت کردن؟»
مبینا لیوان را به دهانش نزدیک میکند و میگوید:«نه تشنمه اومدم آب بخورم» مریم درحالی که هشتی ابروهایش تیزترشده جواب میدهد:«خوب آب خوردی؟ برو بیرون»
مبینا که میخواهد به هر بهانهای در آشپزخانه بماند با التماس مینالد:«آبجی بده سالاد درست کنم.»
مریم دلش نمیخواهد خواهرش به حرفهایشان گوش بدهد:«لازم نکرده خودم دارم درست میکنم برو بیرون.» مبینا به ناچار از آشپزخانه بیرون میرود، که با امید سینه به سینه میشود. امید بادست پاچگی میگوید:«ببخشید، اومدم یه لیوان آب بخورم.»
مبینا از حیا، دستی به روسریاش میکشد، در حالی که چهرهی سفیدش باز گل انداخته، میگوید:«صبرکن الان برات میارم»
مریم معترض چاقو را به ظرف سالاد میکوبد:«چیه باز که اومدی، اگه گذاشتی دوکلوم بامامان اختلاط کنم.»
مبینا اخمش را در هم کشیده و میگوید:«اومدم برای آقا امید آب ببرم.» با ایما واشاره به او میفهماند که امید پشت در است. مریم با مهربانی ساختگی که چهرهاش را مضحک کرده میگوید:«خوب یه پارچ آب رو ببر بزار روی میز عزیزم تا اذیت نشی.»
مبینا در حالی که ادای لحنِ مریم را در میآورد:«باشه آبجی جون»
لیوان آب را پر میکند و برای امید میبرد. امید یک جرعه آب میخورد و لیوان پر را به طرف او میگیرد. مبینا متعجب نگاهش میکند: «مگه تشنه نبودی؟»
امید فقط به صورتش زل میزند. گویهای عسلیاش جادو میکند. باز قلب دخترک به تپش میافتد. لیوان را برمیدارد و به سرعت به آشپزخانه بازمیگردد. مریم این بار هم شاکی میشود:«بیا بازاومد. حالا اگر کارش داشتیم میگفت درس دارم.»
مبینا از اینکه مریم اجازه نمیدهد کنارشان باشد عصبی میشود، با لحن تندی میغرد:«من چکارِتودارم خوب بشین غیبتتو بکن، به من چکار داری» مادرش که تا آن لحظه ساکت است با عصبانیت میگوید:«مبینا چرا مثل اسپند روی آتیش هی اینورو اونور میشی اصلا برو توی اتاقت ببینم.»
خالکوبی بالای ابروهایش از او زنی خشن ساخته بود. هیچکس جرات مخالفت با مادر را ندارد؛ حتی پدر! مبینا چیزی از مادر به ارث نبرده است؛اخلاقش به پدرش رفته است برعکس مریم که مثل مادرش دوست دارد روی همه سلطه داشته باشد. مبینا به سمت اتاقش میرود که چشمش به امید میافتد. کسی بجز او در سالن پذیرایی نیست. همه رفتهاند، امیدهم که خیال رفتن ندارد بادیدن مبینا نیشش باز میشود. مبینا باخود میگوید، اگر روی خوش نشان دهد، امید پررو میشود، نوک دماغش را بالا میگیرد و از کنارش رد میشود.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
@afsoonreshadi
🖊به قلم افسون
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد