eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ بوی پودر بچه در فضای اتاق پیچیده است. شیوا چشمانش را بسته، نفس عمیقی می‌کشد و با صدای بلند بیرون می‌دهد: «آه، چرا آدم از این بو سیر نمی‌شه؟ مبینا منم می‌خوام.ـ.» لب مبینا هلال کشیده‌ای رسم می‌کند: «اول باباشو پیدا کن، اونم میاد ایشالا» شیوا روبه‌روی مبینا می‌نشیند. تره‌ای از موهای مواجش را به بازی می‌گیرد: «پیدا شده؛ فقط...فقط...» چشمان گرد شده‌ی مبینا در صورت کک‌ مکی شیوا دو دو می‌زند: «جانِ من؟» شیوا خود را لوس می‌کند. سرش را به تایید تکان می‌دهد. مبینا ادامه می‌دهد: «حالا این خل‌ و چلی که می‌خواد تو رو بگیره کی هست...» در سالنی پر از نیمکت‌های چوبیِ حکاکی شده که به سالن آمفی‌تئاترهای رمی می‌ماند، در حال صحبت هستند اما به جزء تکان لبی چیزی مفهوم نیست. حمیرا که پایش از بی‌حوصلگی ضرب گرفته، چشم از تلویزیون درمانگاه می‌گیرد. چشمش به تخته‌ی سفیدی می‌افتد؛ پر از ناگفته‌هایی است که جایشان بر آن خالی‌ است. نفس کلافه‌اش را از غنچه‌ی لب‌هایش بیرون می‌دهد. با خود فکر می‌کند، کاش رامین در کنارش بود اما با یادآوری باد لپش، پشیمان می‌شود. زیر لب نجوا می‌کند: «هیچی دیگه، منو با این قیافه ببینه!» یادآوری موعد ازدواجش که در آینده‌ای نزدیک بود، آه از نهادش در آورد. اما در دل خدا را شکر می‌کند که رامین انسانی منطقی‌ست وگرنه تا ته‌ توی غیبت یک هفته‌ای حمیرا را درنمی‌آورد، دست بردار نبود. با به صدا در آمدن بلندگوی درمانگاه، حمیرا به اتاقی که نامش در کنارِ شماره‌ی آن بود، می‌رود... امید به پشت سر خود نگاه می‌کند. زنِ روبه‌رویش آن کسی نیست که در انتظارش بوده. او منظر دختری‌ست باهمین فامیلی، اما چند سال جوانتر... گاهی حادثه‌ای دردناک، اتفاقی غیر منتظره، یا به قول عوام شانس‌ و اقبال اشخاصی را بر سر راه هم قرار می‌دهد؛ افرادی که شاید اگر آن اتفاقات رخ نمی‌داد، هیچ‌وقت با هم ملاقات نمی‌کردند... دست تقدیر یا ریاضیات چینش جهان! افرادی را وارد زندگی مبینا کرده که ادامه‌ی مسیر زندگی‌اش دستخوش حضور آن‌هاست. افرادی با رازهایی که هنوز برایش فاش نشده... 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛