eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان بیدار شده بود و به چهره غرق خواب دلارام نگاه می‌کرد. طوری خوابیده بود که انگار یک‌سال نخوابیده. خان خط به خط چهره‌اش را از بر می‌کرد. با این‌که شب را کنارش به صبح رسانده بود، هنوز هم احساس دلتنگی می‌کرد. صورتش را نزدیک برد و روی چشم‌های دلارام بوسه کاشت. بر خلاف تصورش دلارام تکان هم نخورد. روی تخت نشست. به سمت دلارام چرخید. سرش به صورت او نزدیک کرد _دلارام. خانومم. وقتشه که بیدار شی. دلارام؟ خان تکان خوردن پلک‌هایش را دید. فشاری به دستش وارد کرد. _پاشو دلی! دلارام چشم‌هایش را باز کرد و به کمک خان روی تخت نشست. گردن کج، شانه‌های افتاده و چهره در همش نشان می‌داد خوابش تکمیل نشده. خان پشت میز کارش رفت. _برو تو اتاقت استراحت کن. دلارام همان‌طور بدون هیچ واکنشی به روبه‌رو خیره نگاه می‌کرد. خان دوباره روی تخت برگشت نزدیک دلارام نشست. _کی میشه من تو رو به حرف بیارم؟ _ حرف نیاوردی یعنی؟ _حالا که فکرشو می‌کنم چرا؛ ولی هر بار بعدش قلبم درد گرفته. منظورم اینه به حرف‌های خوب بیارمت نه جنگ و دعوا دلارام به خان نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. دست‌هایش را به هم گره کرد و آب دهانش را صدا دار قورت داد. _الان که داری... بیرونم می‌کنی! خان با دستش چانه دلارام را گرفت و بالا آورد. _من دارم بیرونت می‌کنم؟ واقعا همچین فکری می‌کنی؟ راجع به من که این همه منتظر نگاهت بودم؟ دلارام چیزی نگفت. خان دستش‌هایش را روی شانه دلارام گذاشت. _اینجا اتاق کار منه. محل رفت و آمد مردای عمارته. دلم نمی‌خواد اینجا باشی. روسری هم که نداری! واقعا دیشب چه فکری کردی که بی روسری اومدی؟ دلارام با آزردگی رویش را برگرداند. _فکر نکردم. با دلم اومدم. خان باور نمی‌کرد. به گوش‌هایش اعتماد نداشت. از جا بلند شد. سمت در رفت و سری به داخل راهرو کشید. برگشت. وسایلش را از روی میز برداشت. کنار دلارام ایستاد. _پاشو بریم. خان دستش را پشت کمرش گذاشت. دلارام دستش را در بازوی خان فرو برد و ایستاد. دلارام زودتر وارد اتاق خواب شد. خان او را روی تخت نشاند. پاهایش را بالا برد و تکیه‌اش را داد به تاج تخت. خودش سمت دیگر تخت نشست و تکیه داد. کتابش را باز کرد و شروع کرد به خواندن. دلارام روی تخت خودش را کنار خان کشاند. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛