eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دستش را روی بازوی خان و سرش را روی شانه‌اش گذاشت. _با این‌که سرعتم کم میشه می‌خوای بلند بخونم؟ دلارام سرش را روی روی شانه خان تکانی داد _منم خاطره‌ای از صدای آرومت ندارم. همیشه داشتی داد میزدی یا تهدید می‌کردی! _خودت عصبیم می‌کردی. دلارام آهی کشید _آره خب. تو رو من عصبی می‌کردم؛ ولی منو کسی عصبی نمی‌کرد. من تو رو آزار می‌دادم؛ ولی من رو هیچ‌کس... خان کتابش را بست. _من برای همه‌ش عذر می‌خوام. می‌دونم که خیلی اذیتت کردم. اینم می‌دونم با این‌که آشتی کردی تا غراتو نزنی آروم نمی‌شی. خان به سمت دلارام برگشت و لبخندی زد. _حداقل یه ماه قراره غر بزنی. عیب نداره من همه‌شو می‌شنوم. خوبه؟ دلارام لبخندی زد. خان سرش را به دلارام نزدیک کرد که با صدای در از جا پریدند. دلارام از خان فاصله گرفت. _بیا تو _دلارام این شوهر نکبتت... دلارام محکم روی صورتش زد. خان از زیر چشم نگاهی به دلارام کرد. _چی شد؟ قالب تهی کردی؟ صبر کن ببینم گفتی که برای همچین روزی برنامه داری؟ درسته؟ سکینه به سرعت خودش را به دلارام رساند و به او چسبید. خان همان‌طور که به کتابش نگاه می‌کرد گفت: نیازی به این‌کارا نیست. برای تمام زحمت‌هایی که برای دلارام کشیدی بخشیدمت. حالام برو برا ما صبحونه بیار که از گشنگی تلف شدیم. سکینه به سرعت به سمت در دوید. فقط می‌خواست خودش را به حیاط برساند که بتواند نفس بکشد. _صبر کن سکینه به سمت خان برگشت. خان اشاره‌ای به گلویش کرد. _می‌دونم اینجا گیر کرده. اشکالی نداره به بقیه بگو که یه وقت حرف نامربوط نزنن بعد غافلگیر شن. من خیلی بخشنده نیستم. لب‌های سکینه از عصبانیت لرزید. نفس بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛