eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سکینه کنار دلارای غرق خواب، نشسته بود و با حسرت به او نگاه می‌کرد. اشک از چشمانش جاری شد. دو انگشتش را روی صورتش گذاشت و بالا و پایین کرد. _ازم دلگیر نباش دلارای من باید برم تا مادرت به تو برگرده! از جا بلند شد و بقچه‌اش را برداشت. سمت اتاق دلارام به راه افتاد. دلارام طبق معمول همیشه پاسخی نداد. سکینه داخل اتاق شد. دلارام پشت پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. _دارم میرم گفتم خداحافظی کنم. دلارام به یک باره برگشت. اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. _به این زودی؟ خب صبر کن شب که دلارای خوا... _برای همیشه میرم! چشمان غمزده دلارام گشاد شد. سکینه چشم به زیر انداخت. برق چشمان خیس دلارام دلش را به رحم نیاورد. _می‌خوای تنهام بذاری؟ سکینه از دلارام رو گرفت نه از نفرت بلکه بخاطر ترس از فروریختن. _تنها نیستی. وقتشه بار زندگیتو خودت به دوش بکشی. من قرار نیست این کارو بکنم! دلارام ناباور به سکینه نگاه می‌کرد. سرش را به نشان نه تکان می‌داد ولی سکینه رفت. دلارام فرو شکست. باری که بر دوشش سنگینی می‌کرد کمرشکن شده بود. سکینه قبل رفتن به گلاب توصیه کرده بود به دلارای رسیدگی نکند و او را به مادرش بسپارد. او امید داشت مهر مادری دلارام را سر پا کند. قلب خودش هم از رفتارش به درد آمده بود ولی نگران دلارام بود. اگر به همین طریق پیش می‌رفت، خودش و فرزندش را نابود می‌کرد. از عمارت که خارج شد به هق‌هق افتاد. دستش را روی دهانش فشار داد؛ اما شدت گریه‌اش بیشتر شد. کنار عمارت روی زمین افتاد. صدایش را آزاد کرد و ضجه زد. کسی آنجا نبود. گلاب هم به گفته سکینه اطمینان کرده و دلارای را در اتاق مادرش گذاشته بود. دلارای از خواب بیدار شد. نگاهی به اطرافش کرد. وقتی کسی را ندید، زیر گریه زد. آنقدر گریه کرد که صورتش قرمز شد. دلارام بی‌حرکت به دخترش نگاه می‌کرد و همراه او گریه می‌کرد. هر چه منتظر ماند کسی نیامد. تحمل گریه دلارای را نداشت. برای چند لحظه خشم خان را تصور کرد. _این‌طوری از یادگارم مراقبت کردی؟ ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛