eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام لباسش را به کمک خدمتکار مرتب کرد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. سعی می‌کرد با قورت دادن آب دهانش آن را فرو ببرد ولی افاقه نمی‌کرد. درون آینه به خودش خیره شد. دستی به گونه‌هایش کشید. زیر چشمان گود شده‌اش را لمس کرد. آهی کشید. زیرلب گفت: زیبایی از دست رفته! اما خب مال بی‌صاحب که غصه نداره. _خانوم باهاتون بیام؟ _نـ... با خودش فکر کرد. اگه چیزیم بشه سعید چه کمکی می‌تونه بکنه؟ به سمت خدمتکار برگشت و لبخند بی جانی زد. _بیا ولی قبلش شلاق خان رو برام بیار! _چشم خانوم همین الان. سعید پشت در منتظر بود. قدم میزد و دست‌هایش را به هم می‌مالید. _من الان دارم امانتداری می‌کنم؟ مگه خان نگفت ناموسشو به من سپرده؟ من دارم می‌برمش به پیشواز خطر و اندوه؟ خروج دلارام رشته افکارش را برید. به سمت او رفت. _خانوم میگم... سرش را پایین انداخت. دست‌هایش را چنان به هم می‌فشرد که دستش به سفیدی میزد. _من نمی‌تونم شما رو ببرم. آخه... دلارام به هم ریخت. _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _خانوم عذر خواهم؛ ولی خان اگه بفهمن راجع به امانتداری من چه فکری می‌کنن؟ من چطور شما رو ببرم پیش اون مردک؟ _سعید ما حرف زدیم، قرار گذاشتیم. من باید بیام! خودم باید ازش بپرسم. خودم باید به فکر شوهرم باشم. چطور می‌تونم تو خونه آروم بگیرم وقتی هیچ خبری از شوهرم نیست؟ صدای دلارام بالا رفته بود. به نفس نفس افتاد. _شرمنده‌م خانوم. پس لطفاً سعی کنید خودتونو کنترل کنید. مبادا مشکلی برای خانزاده پیش بیاد. دلارام سرش را تکان داد و به راه افتاد. _بریم! ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛