eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏️______ تا حالا شده روی پفیلا سس قرمز بریزی و بخوری؟ دوستی داشتم که هرموقع میخواست پفیلا بخورد، باید یک عالم سس روی آن میریخت و میخورد. آن‌قدر از آن تعریف میکرد، که فکر میکردم خیلی خوشمزه میشود و عمرم بر فنا رفته که تا به حال پفیلا را با سس نخوردم. این را هم بگویم، امتحان کردم اما، چنگی بر دل نمیزد. از همان موقع در جمع‌های دوستانه، هرجا پفیلا باشد یاد او می‌افتم، دوستانم هم یادش می‌افتند، با این کار بین ما و او تفاوتی بود که اورا به‌یادماندنی کرده. در نویسندگی هم، همین خاص بودن را باید پیش گرفت، نوشتن خاص. بله، نوشتن کلمات بصورت خاص. برای اینکه خاص بنویسید از کلمات تکراری و کلیشه‌ای استفاده نکنید. رسم‌الخط خاص هم برای خاص‌نویسی خوب است اما، حواستان باشد اگر روزی نویسنده معروفی شدید، از این روش استفاده کنید، اگر نه شما را به بلدنبودن متهم میکنند. دوست ما هم که پفیلا را با سس میخورد، بین ما به عقل کل معروف بود، وگرنه اگر من میخواستم پفیلا را با سس بخورم، نتیجه‌ای جز مسخره‌شدنم نداشت. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━━••••••••••━✏️┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دست‌ها را از دور زانوانش باز کرد. آهسته به سمت تخت حرکت کرد و بالای سر دلارای ایستاد. دلارای به مادر نگاه می‌کرد و دست و پا میزد. قلب دلاارام از دیدن گریه‌های دخترش به درد آمد. روی تخت خیمه زد و او را به آغوش کشید. گریه‌اش شدت گرفت. دلارای دست‌هایش را دور گردن مادر حلقه کرده بود و به صدای گریه‌اش گوش می‌کرد. هق‌هقش قطع نمی‌شد. چند لحظه‌ بعد، هر دو از گریه خسته شده بودند و در سکوت مطلق اتاق به صدای نفس‌های یکدیگر گوش می‌دادند. دلارای دستش را باز نمی‌کرد. مادر را پس از مدت‌ها یافته بود. دلارام، دلارای را بو می‌کشید. غم و غصه‌هایش همه فراموش شده بود. _باورم نمیشه رهات کردم دخترم. ازمن بگذر. مرا به دلتنگی‌ام ببخش! حلقه دست‌های دلارای، دور گردن دلارام شل شد. مادر دختر خفته‌اش را روی دو دست گرفت و با چشمان اشک‌آلود صورتش را کاوید. تمام اجزای صورتش شبیه پدر بود! چشم‌هایش، بینی‌اش... او را روی تخت گذاشت. خون در رگ‌هایش شروع به جوشیدن کرد. به بازگشت خان امیدوار شد. خیره به صورت دلارای دندان فشرد. _درسته، من نباید از پا دربیام! بخاطر تو و بخاطر بهزاد. از امروز من زمام امور رو به دست می‌گیرم. کمر می‌بندم. این روستا را سرزنده‌تر از قبل تحویل پدرت میدم. بهزاد نباشه، من که هستم. من ازت محافظت می‌کنم دخترم. دستش را روی سینه دلارای گذاشت. _راحت بخوابی عمرم. تنش بی‌حال بود‌. امروز سخت گذشته بود اما حس‌های خفته دلارام بیدار شده بود. چه کسی را یارای مقاومت در برابر زنی عاشق هست؟ کسی را که به بهای پول می‌جنگد، می‌شود خرید ولی کسی را که به بهای عشق می‌جنگد هرگز. بلند شد و کنار پنجره ایستاد. _بهزاد یه روز تو از جایی که رفتی بر‌می‌گردی! من مطمئنم چون قلبم دروغ‌گو نیست. در عمارت باز شد. خدمتکاری سراسیمه از پله‌ها بالا دوید. _خانم، خانم... آقا سعید برگشتن. زبان دلارام از شدت هیجان بند آمده بود.‌ ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___🌊___ حـسـیـن بـیـشـتـر از آب تـشـنـه لـبـیـک بـود. افـسـوس کـه بـه جـای افـکـارش، زخـم‌هـای تـنـش را نـشـانـمـان دادنـد و بـزرگـتـریـن دردش را بـی‌آبـی نـامـیـدنـد. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌊━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____✒️____ گفته‌ام علاقه و عشق داشتن به چیزی باعث می‌شود به سمتش بروی؟! دوستش داری و با آن آرامش می‌گیری. کم‌کم جزئی از وجودت می‌شود؛ جدا نشدنی! احساس فرزند به مادرش را دیده‌ای؟ همانطور که فطرتا میل به خدا در او وجود دارد، فطرت عشق به مادر هم در او نهفته است. کودک، برای بزرگ شدن به دامان مادرش چنگ می‌زند چون محبتش را دوست دارد! بویش، آرامشی وصف ناشدنی در او پدید می‌آورد! او آهسته‌آهسته می‌فهمد برای هدفش باید حرکت کند از غلت زدن شروع می‌کند تا چهاردست‌و‌پا و راه رفتن پیش می‌رود؛ مثل یک جوجه که کم‌کم یاد می‌گیرد برای هدفش باید پرواز کند. می‌خواهم بگویم تو همان کودکی هستی که باید برای بزرگ شدن و به پرواز در آوردن روحت به قلم چنگ بزنی و بنویسی. تو باید با نوشتنت روح یک جامعه را به پرواز در بیاوری. قلمت زنده‌ است و سخن می‌گوید حیاتش را نگیر! با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━✒️━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____✨____ تـاریـخ پُـر اسـت از گـلـولـه‌هـایـی کـه خـودشـان هـم نـمـی‌خـواهـنـد بـرسـنـد بـه تـَنِ کـسـی. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━✨━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
____✨____ تـاریـخ پُـر اسـت از گـلـولـه‌هـایـی کـه خـودشـان هـم نـمـی‌خـواهـنـد بـرسـنـد بـه تـَنِ
یک چالش😍😍 تاریخ پر است از... به نظر شما تاریخ پر از چیست؟ برای ما بنویسید، یک بند...دوبند...هر چه می‌توانید... https://harfeto.timefriend.net/16818514054916